بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

ناگهان حیات ...

چهارشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۳۸ ق.ظ


گاهی ساعت ها و روزها و ماه ها آن چنان پوچ و تهی می گذرد که تنها بعد از گذشت یک لحظه ،دیگر اثری از آن باقی نمی ماند . فقط می شود طعم گذشت تلخ شان را مزه کرد ... زندگی می شود فضایی متراکم  از نکبت ، از درد و رنجی که ریشه اش معلوم یا  نامعلوم است ، و دور باطل روزها که انگار پایانی برای شان نیست ... ولی ، بعضی وقت ها یک ساعت ، یا حتی کوتاه تر از آن ، یک دقیقه ، آن چنان پر است که انگار تمام عمر را پر می کند . ناگهان حیات ، هر چند گذرا ، ارزش و معنا پیدا می کند و لذت ناب بودن و زیستن در جان آدم می ریزد و لبریز می شود ... جنس این لحظه ها هم برای هر کس فرق می کند ؛ یک کتاب، یک قطعه ی موسیقی ، یک نگاه و یک سلام ... و یا حتی کوچک تر از این ها ؛ شبی مهتابی که آرام می گذرد و تو به عکس ماه در فنجان قهوه ات خیره شده ای ... همیشه این لحظه ها این شعر  سهراب به ذهنم می رسد : " متراکم شدن ذوق پریدن در بال / و ترک خوردن خودداری روح " * مثل این که دنیا ناگهان کوچک می شود و من بزرگ ... می شود روی کتف ها ، خارش روییدن دو بال را که هرگز نخواهند رویید ، حس کرد ... این وقت ها به تمام حقانیت تلخی و رنج بشر شک می کنم ... نه این که نفی شان کنم ، نه ... به عنوان قسمتی ( هر چند بزرگ ) از زندگی می پذیرم وکنارشان می گذارم ، حتی اگربه جایی رسیده باشم که عادت یک لب خند زدن ساده هم فراموشم شده باشد ...

پی نوشت : جالینوس می گوید : " کاش من زنده بمانم ، اگر چه در جایی مثل شکم استری [ و ] از روزنه ی فرج آن دنیا را تماشا کنم "


۹۴/۰۷/۲۹
حمیدرضا منایی

نظر بازی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی