ناگهان حیات ...
گاهی ساعت ها و روزها و ماه ها آن چنان پوچ و تهی می گذرد که تنها بعد از گذشت یک لحظه ،دیگر اثری از آن باقی نمی ماند . فقط می شود طعم گذشت تلخ شان را مزه کرد ... زندگی می شود فضایی متراکم از نکبت ، از درد و رنجی که ریشه اش معلوم یا نامعلوم است ، و دور باطل روزها که انگار پایانی برای شان نیست ... ولی ، بعضی وقت ها یک ساعت ، یا حتی کوتاه تر از آن ، یک دقیقه ، آن چنان پر است که انگار تمام عمر را پر می کند . ناگهان حیات ، هر چند گذرا ، ارزش و معنا پیدا می کند و لذت ناب بودن و زیستن در جان آدم می ریزد و لبریز می شود ... جنس این لحظه ها هم برای هر کس فرق می کند ؛ یک کتاب، یک قطعه ی موسیقی ، یک نگاه و یک سلام ... و یا حتی کوچک تر از این ها ؛ شبی مهتابی که آرام می گذرد و تو به عکس ماه در فنجان قهوه ات خیره شده ای ... همیشه این لحظه ها این شعر سهراب به ذهنم می رسد : " متراکم شدن ذوق پریدن در بال / و ترک خوردن خودداری روح " * مثل این که دنیا ناگهان کوچک می شود و من بزرگ ... می شود روی کتف ها ، خارش روییدن دو بال را که هرگز نخواهند رویید ، حس کرد ... این وقت ها به تمام حقانیت تلخی و رنج بشر شک می کنم ... نه این که نفی شان کنم ، نه ... به عنوان قسمتی ( هر چند بزرگ ) از زندگی می پذیرم وکنارشان می گذارم ، حتی اگربه جایی رسیده باشم که عادت یک لب خند زدن ساده هم فراموشم شده باشد ...
پی نوشت : جالینوس می گوید : " کاش من زنده بمانم ، اگر چه در جایی مثل شکم استری [ و ] از روزنه ی فرج آن دنیا را تماشا کنم "