بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

شنبه, ۳۰ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۱۲ ق.ظ


هر چند کافه شوکا را دوست دارم اما هیچ وقت نوستالوژی من نبوده است ... اصلأ خوب که نگاه می کنم می بینم هیچ مکان ثابت و مشخصی این حس نوستالوژی را در من بیدار نمی کند ... پیش از این خانه ای که حالا درش زندگی می کنم ، سال ها پیش ، خانه ای دیگر بود و در آن اتاقی داشتم افسانه ای ... افسانه ای که می گویم نه از بعد دکوراسیون ، که تقریبأ هیچ چیز آن جا نبود جز یک دستگاه پخش و یک مشت کتاب و نوار کاست ... افسانه ای بود از این جهت که من آن جا زندگی ها کردم و چیزها دیدم و فهمیدم ، فقط همین ... آن قدر حرف و خاطره دارم از آن جا که صرف یادآوری اش سال ها طول می کشد ... اما همان هم هیچ وقت برای من بار نوستالوژیک نداشت ... زمانی که از آن جا بلند شدیم ، مدتی بعد دوستی با تأسف پرسید : آن اتاق چه شد !؟ نوستالوژی آن اتاق من بودم و بی حضور من نمی توانست ادامه بدهد ... آن خانه و آن اتاق را خراب کردند طوری که آن اتاق حتی یک ساعت حضور کسی جز من را تجربه نکرد ... این بهترین اتفاقی بود که برایش رخ داد ...

ریشه ی این نگاه در من به آوارگی درونی ام بر می گردد و انسان گرایی و به طریق اولی، به اصالتی که برای زبان قائلم ... حالا نوستالوژی من کوچه ها و خیابان هایی هستند که یک بار بیش تر از آن ها نگذشته ام ولی تأثیر حسی و ادراکی عمیق شان همواره با من هست ... یا آدم هایی که یک بار بیش تر ندیدم ... یک نمونه بگویم و حرف را تمام کنم ؛ محرم سال گذشته در بی خوابی از آدمی نوشتم که یک شب بعد از تعزیه ، در محوطه تأتر شهر دیدمش ؛ تقریبأ پیر مردی بود ... از این ها که با وانت در کوچه ها می گردند و آهن پاره و آت و آشغال می خرند از خانه ها ... سواد درست و حسابی هم نداشت اما تمام اجراهای تأتر شهر را می دید ... آن چنان درک غریزی و عمیقی از درام داشت که نمونه اش را تا حالا به ندرت دیده ام ... وقتی از کارهایی که دیده بود حرف می زد و نقدشان می کرد ، شوری مهار نشدنی پیدا می کرد ... صداش هنوز در گوشم هست که می گفت : وقتی توی تاریکی می نشینم و به بازیگران روی صحنه خیره می شوم ، دیگر خودم نیستم و نمی فهمم زمان چه طور می گذرد !

۹۴/۰۸/۳۰
حمیدرضا منایی

نظر بازی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی