.
هر چند کافه شوکا را دوست دارم اما هیچ وقت نوستالوژی من نبوده است ... اصلأ خوب که نگاه می کنم می بینم هیچ مکان ثابت و مشخصی این حس نوستالوژی را در من بیدار نمی کند ... پیش از این خانه ای که حالا درش زندگی می کنم ، سال ها پیش ، خانه ای دیگر بود و در آن اتاقی داشتم افسانه ای ... افسانه ای که می گویم نه از بعد دکوراسیون ، که تقریبأ هیچ چیز آن جا نبود جز یک دستگاه پخش و یک مشت کتاب و نوار کاست ... افسانه ای بود از این جهت که من آن جا زندگی ها کردم و چیزها دیدم و فهمیدم ، فقط همین ... آن قدر حرف و خاطره دارم از آن جا که صرف یادآوری اش سال ها طول می کشد ... اما همان هم هیچ وقت برای من بار نوستالوژیک نداشت ... زمانی که از آن جا بلند شدیم ، مدتی بعد دوستی با تأسف پرسید : آن اتاق چه شد !؟ نوستالوژی آن اتاق من بودم و بی حضور من نمی توانست ادامه بدهد ... آن خانه و آن اتاق را خراب کردند طوری که آن اتاق حتی یک ساعت حضور کسی جز من را تجربه نکرد ... این بهترین اتفاقی بود که برایش رخ داد ...
ریشه ی این نگاه در من به آوارگی درونی ام بر می گردد و انسان گرایی و به طریق اولی، به اصالتی که برای زبان قائلم ... حالا نوستالوژی من کوچه ها و خیابان هایی هستند که یک بار بیش تر از آن ها نگذشته ام ولی تأثیر حسی و ادراکی عمیق شان همواره با من هست ... یا آدم هایی که یک بار بیش تر ندیدم ... یک نمونه بگویم و حرف را تمام کنم ؛ محرم سال گذشته در بی خوابی از آدمی نوشتم که یک شب بعد از تعزیه ، در محوطه تأتر شهر دیدمش ؛ تقریبأ پیر مردی بود ... از این ها که با وانت در کوچه ها می گردند و آهن پاره و آت و آشغال می خرند از خانه ها ... سواد درست و حسابی هم نداشت اما تمام اجراهای تأتر شهر را می دید ... آن چنان درک غریزی و عمیقی از درام داشت که نمونه اش را تا حالا به ندرت دیده ام ... وقتی از کارهایی که دیده بود حرف می زد و نقدشان می کرد ، شوری مهار نشدنی پیدا می کرد ... صداش هنوز در گوشم هست که می گفت : وقتی توی تاریکی می نشینم و به بازیگران روی صحنه خیره می شوم ، دیگر خودم نیستم و نمی فهمم زمان چه طور می گذرد !