من نه منم نه من منم
زبان عامل فهم میان انسان ها نیست ، زبان عامل سوء فهم میان انسان هاست ... حتی دو
نفر راجع به در دست رس ترین و بدوی ترین مفاهیم به یکسان نگاه نمی کنند ... چه چیزی ترسناک تر از این که ذات زبان فرار و عامل سوء فهم است ... از یک چیز دیگر هم می ترسم ؛ این
که نگاه ما انسان ها به هم نگاه قالبی باشد ... انگار که بخواهیم خشت
بزنیم به فلان آدم می گوییم تو فلان هستی یا بیسار ... تمام هستی ، تمام
پیچیدگی ، تمام ظرافت ذهن یک انسان را به زور در یک قالب جا می دهیم تا
پروسه ی دردناک فهمیدن را برای خود آسان کنیم ... من که همیشه از این قالب
خوردن ها رمیده ام ...
***
سال ها پیش کلاس دین پژوهی دکتر ایلخانی را می رفتم ... قرار بود سه دین یهودیت و مسیحیت و اسلام را درس بدهد ... چون از قبل با دکتر کلاس داشتیم برای مان جالب بود که بفهمیم بالاخره این آدم به چی معتقد است ... یهودیت را که شروع کرد به تدریس با خودمان گفتیم معلوم شد که طرف چه کاره است !... این آدم معتقد به این دین است !... یادم هست مسیحیت را که شروع کرد زدیم پشت دست مان که ای دل غافل ! این که مسیحی است ! ... تثلیث را چنان می گفت و درس می داد که لحظه ای شک نمی کردی به مسیحی بودنش ... گذشت و به اسلام رسید ... حیرت زده ماندیم که این نه یهودی است نه مسیحی ، این آدم از آن مسلمان های دو آتشه است !!! بچه بودم و نمی فهمیدم ! می خواستم آدم ها را قالب بزنم و کوچک شان کنم تا به اندازه ی فهم من شوند ... گذر زمان و روزگار به من یاد داد اما ... شاید دکتر ایلخانی در واقع امر به هیچ کدام از این سه دین دلبستگی نداشت ، ولی آن چنان عمیق خوانده بودشان ، آن چنان بر عقاید جاری این ادیان مسلط بود که این فرض را پیش می آورد که او دلبسته ی این هاست ... بعدها که خودم این دین پژوهی را در دو سه دین و مذهب دیگر پی گیری کردم قصه بیش تر دستم آمد ... دیدم دکتر اهل بازی بود ... و چون خیلی جدی بازی می کرد بیش ترآدم ها نمی فهمیدند که چه می کند ... او از اعتقاد مصداقی و موردی گذشته بود و از بالا و نگاه بیرونی با ادیان برخورد می کرد بی آن که بخواهد اعتقاد موافق یا مخالف خودش را وارد ماجرا کند ... او فقط یک راوی ماهر بود ...
این ها را گفتم در ادامه ی پست پیش ... گول زبان را نباید خورد ... زبان وجود فرار و چند لایه ای دارد ... فقط اشاره ای است کوتاه به آن چه در درون می گذرد ... من تجربه ی دیگری دارم برای شناختن آدم ها ...چیزی به اسم آن آدم که خیلی کم تر خطا می کند ... فقط باید شاخک های تیزی داشت !! بحث کشیده شد به قضایای ابطال ناپذیر ... بگذریم...
***
به قول داریوش شایگان هویت انسان معاصر ، هویتی چهل تکه است ... پس سئوال این است که این هویت چیست و چگونه به این صورت درآمده است !؟
علم
و علم زدگی دوره ی معاصر ، وحدت وچود دوره ی سنت را در هم شکست . دیگر
عالم آن وجود مطبق نیست که از ناسوت شروع می شد و به لاهوت می رسید ... علم
ساحات و لایه های طولی هستی را در هم شکست و انسان معاصر پا به جهانی تک
ساحتی و راز زدا شده گذاشت . آگاهی ( معرفت)، از شکل حکمت و حکیم به گونه ی
علم و عالم( دانشمند ) تغییر ماهیت داد . در فلسفه بعد از هایدیگر پایه
های متافیزیک زده شد ... ویتگنشتاین در عبارت بازی های زبانی دوهزار و
پانصد سال متافیزیک را انکار کرد ... عمده ی فیلسوفان به جای بحث از وجود و
احکام آن (متافیزیک) به زبان و شناخت ساختارهای موجود در آن گرایش پیدا
کردند ... از دیگر سو گسترش علم و کاربردی شدن و روزمره شدن آن مسائل جدیدی
را در فلسفه ایجاد کرد و انبوه سئوالات جدید را پیش آورد ... این نزدیکی
علم و فلسفه به دور شدن بیش تر از متافیزیک که داعیه ی شناختن وجود و طبقات
آن را داشت منجر شد ... و در یک کلام حرکت دنیای مدرن به واسطه ی علم ، به
راز زدایی و تک ساحتی کردن عالم انجامید ... یکی از پیامدهای این تک ساحتی
شدن فرو ریختن تفکر وحدت وجود بود . عالم که هرم گونه بالا می رفت و به
خدایی لاشریک می رسید فروپاشید و کثرت و میل به چندگانگی جای آن وحدت را
گرفت ، چندگانگی ای که عرصه ی ظهورش جایی جز هویت زبانی نیست که نتایج آن
در اخلاق و هنر و دیگر عرصه های زندگی معاصر پیداست ...
***
به این فکر می کنم که کدام کتاب ، کدام موسیقی ، کدام
اندیشه و تفکر تمامیت من است !؟چیست آن که وقتی به آن می رسم همه ی مرا
بیان کند و آیینه ی من شود و من به نشان احترام در مقابلش زانو زنم !؟دقیق
که می شوم می بینم هیچ چیزی نیست که این تمامیت را به من نشان بدهد ...
برای نمونه در موسیقی ؛ وقتی به طیف گسترده ی کارهایی که گوش می کنم ، دقت
می کنم برایم باور کردنی نیست!...
برمی گردم و دقیق تر به اولین پرسش
این متن نگاه می کنم ؛ آیا اصولأ چنین پرسشی به جا و درست است !؟ یا شاید
می شود این طور پرسید ؛ کدام کتاب ها ، کدام موسیقی ها ، کدام اندیشه ها و
تفکرات قسمت های بیش تری از وجود مرا باز نمایی می کنند !؟ به گمانم این
پرسش اساسی تر و دقیق تر باشد ... عدم هویت یکسان ما ، یا به روایتی دیگر
سیالیت در هویت ، شاید آن چیزی است که بتوان به آن چنگ زد ... با تعریفی
جزمی و دگماتیک یک سوی این عدم هویت یکسان ، بی هویتی انسان معاصر نامیده
می شود و از سویی دیگر و با تعریفی متفاوت ؛ ما با هویت هایی غیر مشترک و
گه گاه متناقض در یک وجود انسانی روبه روایم ... مثال چنین انسانی مثال کسی
است که صورت خود را در آیینه ای شکسته و قطعه قطعه می بیند ... بدیهی است
که هر چه تکه های آیینه بیش تر باشد ، ما به درکی متنوع تر و ناهمسان تر از
خویش می رسیم و درک ما از خود در این کثرت عمیق تر خواهد بود ... درکی که
منجر به تنهایی انسان می شود ... تنهایی ای که مادرش جز زبان نیست ... به
هیچ وجودی نمی توان اشاره کرد و گفت او را شناخته ام یانمی توان گفت زبان
آدمی دیگر را می شناسم ...
این اندیشه ی کثرت گرایی و خواست آن به
روشنی در مقابل اندیشه ی آنانی قرار می گیرد که دلبسته ی تماشای خویش در یک
قطعه آیینه اند و از وجود خود به یک روایت قانع ... خطاهایی که در این شکل
از کشف خویش وجود دارد کم نیست ... اولین و عمومی ترین و پوپولیستی ترین
شکل آن معیار ازلی و ابدی دانستن زندگی خود است ... هر زندگی ، هر روایت
دیگری ، هر فهمی در مقابل این گروه پیشاپیش شکست خورده است ... خطای دوم و
جدی تر که اولی را هم در خود دارد مساوی گرفتن وحدت رویت خود و ارتباط آن
با خداست ... انواع و اقسام ذوب شدگان در این گروه قرار می گیرند ... کسی
که درک وحدانی و یک سویه از وجود خود دارد همیشه مترصد وصل کردن این کلیت
واحد به وجودی برتر و مقدس است تا جوازی برای تک هویتی خویش و احکامی که بر
ضد دیگران صادر می کند داشته باشد ... برای نمونه نگاه کنید به حزب سوسیال
دموکرات آلمان و ظهور هیتلر ... در مقابل این نوع تفکر فاشیستی ( وحدت گرا
به معنای مدرن آن نه به معنای سنتی ) ،هر آن چه از تکثر و بازنمایی هویت
های متفاوت وجود حکایت کند ، محکوم خواهد بود . این ها هیچ تفسیری را جز آن
چه خود به آن معتقدند بر نمی تابند ...