.
امروز سالروز درگذشت صادق هدایت بود و مثل هر سال تمام سایت ها پر شدند از یادبودها و جمملات قصار او ... البته در طول سال هم صادق هدایت همیشه دکانش پر از مشتری است ... دیگر همه از حفظ شده اند که در زندگی زخم هایی هست که ... این دکان پر مشتری و اقبال عمومی قاعدتأ نشان از دو چیز می تواند باشد ؛ یکی این که مثلأ کتاب بوف کور و صادق هدایت بالاخره فهمیده شده اند و دوم این که اگر هدایت زنده می بود ، بر عکس روزگار خودش ، اکنون ارج و قربی می دید و بر صدر مجلس تکیه می زد !
اما این طور نیست ، یعنی شواهد دلالت بر چیزهایی جز این می کنند ... پیش تر این جا نوشتم که از فردوسی به این طرف و تا همین حالا حتی یک مورد سراغ نمی شود گرفت که حکومت ها و مردم ایران در دوره های مختلف ، نخبه کشی نکرده باشند ... هدایت که هیچ ، اگر فردوسی هم اکنون زنده می بود فرقی به حالش نمی کرد و جز انزوا و خزیدن در خلوت خود چاره ی دیگری نداشت ... هنوز مردم کتاب نمی خوانند ، هنوز عصبیت های قومی و قبیله ای بر ملت غلبه دارد ... هنوز سودهای کوتاه مدت و اندک فردی و طبایع روستایی صفت ، بر منافع ملی بلند مدت می چربد ... هنوز ما حافظه ی تاریخی نداریم و خیلی هنوز های دیگر ...
از عصر تا به حال شکلی از نخبه کشی برایم وضوح پیدا کرد که به شدت از ان غمگین و افسرده ام ... بگذارید این طور بگویم که دو شکل از نخبه کشی داریم ؛ یکی عریان مثلأ آن گونه که عین القضات را شمع آجین کردند و یا خیلی های دیگر را جلوی توپ گذاشتند یا به جوخه ی اعدام سپردند ... در این صورت با وجودی که خشونتی وحشیانه در این شیوه وجود دارد ، آدمی تکلیفش با خودش روشن است ... مورد دوم و عجیب که در عمیق ترین لایه های فرهنگی یک قوم باید به سراغش رفت ، نخبه کشی پوشیده است با قداستی تام و تمام ...
می گویند وقتی حسین بن منصور حلاج را برای مثله کردن می بردند ، مردم به سر و رویش سنگ می زدند ... در آن میان جنید ( اگر اشتباه نکنم ) شاخه گلی سمت او پرتاب کرد ... حلاج که تا پیش از آن زیر باران سنگ ها آرام و صبور می رفت ، سر بلند کرد و آهی کشید ... این آه دو معنی داشت ؛ یکی این که خطاب به جنید گفت این ها نمی دانند و می زنند اما تو می دانی و می زنی ... و دوم این که مقدسانه می زنی ...
برگردم به هدایت و اقبال عمومی اش در این روزگار ؛ ایرانی ها همواره به دنبال شهید می گردند ... دنبال کسی که حجم عظیم نوستالوژی ها و آرمان های فروخورده شان را با او معنا کنند ... طبیعی است که آدم زنده بنا بر مقتضیات زنده بودنش توان کشیدن چنین باری را ندارد ... نگاه کنید به تاریخ ؛ هیچ متفکر و دگر اندیش و نخبه ای تا پیش از مرگ کتاب هاش خوانده نمی شود ... کافی است که یک نفر بمیرد ، از فردا کتاب هایش پر فروش می شود ... کسانی که تا دیروز حتی اسم آن فرد را نمی دانستند ، شروع می کنند در رثایش نوشتن ... مجلس های ترحیم برگزار می کنند آن چنانی ... به هم طوری تسلیت می گویند که انگار برادرشان مرده ! اخوان خواب چاپ های این چنین کتاب هایش را نمی دید و همه ی زندگی اش از شدت فقر و ناداری در یک اتاق خلاصه می شد !
هدایت مظهر زندگی دیگرگونه است و هم چنین مرگ دیگر گونه ... کسانی که خود جرأت چنان زندگی هایی را ندارند ، خواست های شان را معطوف به وجود او می کنند ... کتابش را نمی خوانند یا اگر بخوانند نمی فهمند ، اما هدایت و امثال او برای شان مرادهایی هستند بی همتا ... عکسش را در شکل ها مختلف چاپ می کنند و به در و دیوار می زنند ... می پرستندش ... سر در هر سوراخی که کنی ، خط و نوشته ای از او توی چشمت فرو می رود ؛ در زندگی زخم هایی هست که ...
فردوسی را سلطان محمود خاکستر نشین نکرد ، هدایت هم خودش را نکشت ... یک فرهنگ و یک تاریخ و یک ملت دست شان به سیاه روزی این ها آلوده است ... مردمی که در مقدسانه و ستایش گرانه ترین شکل ممکن می گویند ؛ چه خوب که تو دگرگونه زندگی کردی ، بمیر و برای من شهید باش که تا ابد ستایشت می کنم ، اما من زندگی خودم را دارم ...
عرض شود که "گِل" بود ، به کسر گاف ، نه شاخه گل . و بر دار آویختند و هرگز مثله نکردند ، و شبلی بود ، نه جنید . عطارو تو گور لرزوندید خلاصه :))))
چون به زیر دارش بردند بوسهای بر دار زد و پا بر نردبان نهاد....هر کس سنگی میانداخت؛ شبلی را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آن که آنها نمیدانند، معذورند؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت .