.
وقتی نوشتن تبدیل می شود به تنها امکان پیش رو برای ادامه ی زندگی ، دیگر
هیچ حق انتخابی باقی نمی ماند ... فقط توالی روز و شب های خاکستری است که
پی در پی می گذرند و در
این میان کلمه است که بزرگ و غلو شده می شود و تجسم می یاید و می شود عینیت
یک زندگی ... در چنین حالتی هر امکانی برای زندگی به موازات نوشتن از پیش
محکوم به شکست است ... هیچ لذتی وجود ندارد ، جز کشف کلمه و معنا
... لذتی که عین درد است ... گیریم که این وسط دل مان خواست برود پی بازی و امکان دیگری برای
زندگی به موازات نوشتن بیابد ... شدنی نیست اما ... مولانا که می
گوید : غرق عشقی ام که غرق است اندرین / عشق های اولین و آخرین ، منظورش
کلمه است که همه ی عشق ها را و فراق ها را و وصل ها را و دردها را در خود
دارد ... این جا
همان اولین پله ی تلخ کامی است و البته آخرینش ... حجم بی نهایتی از زندگی
است در پیش چشم ها که سهمی از آن برای سالک راه کلمات وجود ندارد ... پناه
به درون از سر ناچاری است که هر روز عمیق تر می شود ... وسواس می شود
کاویدن عمق
تاریکی ها ... تمام کنج ها ، تمام زاویه ها ... اول پرده
هایی که با خود و در خود داری پاره می شود ... بعد چیزها پیدا می کنی شگفت
انگیز ... ناگهان انسانی دگر گونه می بینی که حتی در دورترین خیال ها
تصورش را نمی کردی ... آن وقت شروع می کنی به بیگانه شدن با دیگران ...
همان ها که بازی شان را می دیدی و می خواستی ... چنان همه غریبه می شوند که
نه ایشان
راهی به تو دارند و نه تو راهی به ایشان ... دیگر خیلی زود از بازی شان
دلزده و
خسته می شوی ... دلت به هم می خورد ... نه این که بازی آن ها پوچ باشد ،
نه ... چنان حجمی از خالی در مقابل توست که انتها ندارد ... هیچ چیز برای
دیدن و ایستادن برای لحظه ای و نفس تازه کردن نمی بینی ، یک سر باید بروی
... افتان و خیزان باید بروی ... همین رفتن تفاوت این دو نوع پوچی است ؛
پوچی آنان که در سکون می میرند در مقابل پوچی آنان که در رفتن می میرند ...
و
میان این رفتن جاودان و همیشگی هیچ چیز نداری جز کلمه ... کلمه که تنها
امکان زندگی است ... تنها امکان زنده ماندن ... کلمه ای که بی رحم است ...
کلمه ای که نابود می کند و می سازد و نابود می کند و می سازد ... این سیر
مدام نامش نوشتن است و تنها امکان و آخرین امکانی که پیش روی به آخر خط
رسیدگان وجود دارد ...