درباره ی عدم امکان قصه گویی
قصه و قصه گویی در دنیای جدید واژگان و امکاناتی محال اند ... می شود یک داستان را بد تعریف کرد ، ملاک های زیبا شناختی را درست رعایت نکرد و متنی خام و غیر دراماتیک را در پیش مخاطب گذاشت اما این ها به معنای قصه و قصه گویی نمی تواند باشد ... قصه و داستان محصول دو دنیای متفاوت اند ... در جهان سنت ( مشخصا تا پیش از رنسانس و پدید آمدن دن کیشوت ) هستی آن گونه نبود که بعد از آن شد ؛ در دنیای سنت هستی مطبق بود ... عالم به عوالم تقسیم می شد و از ناسوت آغاز می گردید و در ادامه تا جبروت و ملکوت و لاهوت بالا می رفت ... هستی ساحاتی گوناگون بود که آدمی برای کشف آن نیازمند حرکت در طول و ارتفاع بود ... در زندگی روزمره آدم های عادی هم این تفاوت ساحات به عینیت لمس و درک می شد ؛ آن چه زیر پای شان بود از قبیل چاه ها و قنات ها ، مربوط به عالم زیر زمین بود و زیستگاه جن ها و پریان و آن چه در بالای سر و آسمان قرار می گرفت عالم ملائکه و فرشتگان بود و انسان ها راهی به هیچ کدام از این ها نداشتند ... در این میان قصه پلی بود برای کشف و تفسیر این دنیاها که آدمیان راهی به آن ها نداشتند ... اما با ظهور رنسانس و قدرت گرفتن عقل و علم بشر پا به دنیایی تک ساحتی گذاشت چرا که علم سر به تمام راز ها و تاریکی ها می کشید و راز از پی راز می گشود و تاریکی از پی تاریکی روشن می کرد ... در پزشکی بسیاری از بیماری ها که نتیجه ی حلول نیروهای شر و شیطانی در بدن بیمار شمرده می شدند ( جهان قصه ) در نگاهی دگرگون شده با کشفیات علمی ، تبدیل به درگیری های طبیعی بدن شدند با عوامل بیماری زایی چون میکروب و باسیل و ویروس ( جهان داستان و اهمیت پی رنگ و وابستگی علی عناصر داستان ) *
به عنوان نمونه ای دیگر توجه کنیم به کشف الکتریسیته و اختراع وسایل روشن کننده ؛ تاریکی ها عرصه ی حضور و ظهور نیروهای ناشناخته بودند ... حتی زیر زمین ها و پستوهای خانه ها که برای ساکنین آشنا بود وقتی شب هنگام در تاریکی فرو می رفت ، عرصه ی زندگی اجنه و پریان می شد و کسی راهی به آن ها نداشت ... در یک خانه مرز مشخصی وجود داشت بین زندگی ساکنان انسانش با ساکنان جنی ... گذشتن از این مرزها برای انسان ها یا جنیان و در آمیختگی این دو شعور به کشف دنیاهایی متفاوت بر پایه ی قصه منجر می شد ... اما با روشن شدن خانه ها با وسایل روشن کننده ای که بیش تر از شمع و چراغ گرد سوز نور داشتند ناگهان جهان موجودات فرا طبیعی شروع به کوچک شدن و از بین رفتن کرد ... مرزها شکست و جهان جنیان به دست انسان ها فتح شد ... پس دیگر جایی برای جنیان نماند و آن ها به ناگزیر از زندگی و ذهن انسان ها بیرون رفتند ...
این بیرون رفتن موجودات فراطبیعی و بزرگ شدن جهان انسان ها همان تغییر الگوی قصه به داستان است ؛ این که کسی از آب انبار و چشمه آب بیاورد فرق می کند با آن کس که آب لوله کشی استفاده می کند ... چشمه در فرهنگ ما نمادی از نرینگی است ( آن چنان آبی که می جوشد ) خط سیر رفتن از خانه تا چشمه یک سلوک بود و شیوه ای از زندگی .... چشمه اگر می خشکید برایش بهترین دختر روستا را به عنوان عروس می بردند و دختر تا پایان عمر می باید به پای چشمه می نشست ... این وجه خیال گونه و وهم آمیز ماجرا دقیقا همان دوری از رابطه ی علی و معلولی و پیرنگ داستانی است و عرصه ی ظهورش فقط می تواند قصه ی پیرنگ گریز باشد و در جهان سنت معنا دهد ... اما آب لوله کشی تمام این فرهنگ و حواشی آن را دگرگون می کند و راز زدایی ... بی راه نیست ار بگویم پس تنها آب از لوله و شیر خانه ها بیرون نمی آید ، این جهان داستان است که همراه آب جاری می شود ...
الغرض ، امکان قصه گویی برای انسان معاصر محال است چون جهان و هستی دیگر بستر آفرینش قصه نیست ... حالا زندگی انسان ها اقتضای تولید داستان می کند ... اما در نهایت یک نکته ی ظریف وجود دارد ؛می توان از قصه به مثابه فرمی در کنار دیگر فرم های روایی استفاده کرد ... این استفاده کردن هم به هیچ عنوان به معنای آفرینش دگرباره قصه نیست چون ما تجربه ی زیستن جهان قصه را نداریم ... اما با توجه به پاره ای از الگوها می توان قصه را تولید کرد ، فقط و فقط به عنوان فرمی در کنار دیگر فرم های روایی ...
با این احتساب ، از همین روست که فیلم های سوررئال مهرجویی مثل "چه خوبه که برگشتی" و " آسمان محبوب" با هیچ گونه اقبالی رو به رو نمی شن .
+ ضمن اینکه من فکر می کنم "جغرافیا" هم خیلی دخالت داره تو فرهنگ قصه گویی . مثلا هرچی به شهرای کویری نزدیک می شید به خاطر اولا معماری خونه هاشون -سرداب و پستو و هشتی و ... همون ایجاد تاریکی و تصور جن و پری- و ثانیا فرهنگ شرعیت مدار سفت و سختشون که اجازه ی مثلا غیت ، شراب و خیلی از بازی ها مثل تخته نرد و ورق و ... - که خلاصه یه جوری هر کدومشون دستی می تونن بر آتش وقت گذرانی داشته باشن به هنگام دور هم جمع شدن - رو بهشون نمی ده و اتفاقا زندگی های هسته ای شون هم دائم دور هم جمعشون می کنه - حالا چه تو مسجد چه مراسم مذهبی خونه ی هم چه بهونه های دیگه که زیاد هم هست - می بینید که قصه گویی به مراتب بیشتر از مثلا شهرای ساحلیه که موسیقی و رقص و سمبوسه و ...ا خیلی فرصت قصه پردازی براشون نمی ذاره .
+ الان یاد عبارت "نشاط نهفته در شهر های ساحلی" افتادم که یکی از دوستام تو فیس بوکش نوشته بود . واقعا اگه اینایی که اینجا نوشتم مقاله بود ، نتیجه گیری آخرشو می ذاشتم برای ارتباط بین "افسردگی و نویسندگی" . واقعا جهان مرموزیه ادبیات ، گویی به هر گوشه اش که وارد می شی ، حتی همین قصه گویی های جن و پری ، یه سهمی از نشاط و شادیتو به تاراج می بره .