بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

اوباشی به نام پزشک

يكشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۴ ب.ظ


مدت هاست که اخبار نگاه نمی کنم ، دیگر نه توان دروغ شنیدن دارم و نه توان دیدن رنج مردمان را که درماندگی شان به گریه ام می اندازد  و در خود مچاله ام می کند ... امشب هم مهرگان می خواست از وضعیت برف و بارندگی مطلع شود که زدم بیست و سی ... اول زنی می گفت شوهرش معلول است و دو کودک دارد و با هشتاد هزار تومن بهزیستی (؟) زندگی می کند ... هر چند فرض نزدیک به محال است اما گیرم این آدم یک میلیون تومن هم از جای دیگر درآمد دارد ... آخر با این پول چه خاکی می خواهد بر سرش بریزد ! نتیجه اش چهره ی خود زن بود که نشانه های سوء تغذیه ی مدام درش مشهود بود ...

دوم داستان کودکی که چانه اش بخیه خورده بود و به خاطر این که مادرش صد و پنجاه هزار تومن پول بیمارستان را نداشت ، به دستور پزشک معالج ، همان لحظه بخیه اش را کشیدند و فرستادندش خانه ! چند وقت پیش سر جریان یکی از کارهای مهران مدیری یادتان هست که پزشکان چه کردند !؟ چه الم شنگه ای راه انداختند که مهران مدیری دارد سیاه نمایی می کند و چه سینه ها که چاک نکردند ! حالا کجا هستند آن ها که برای این مصیبت عزای عمومی اعلام کنند !؟

حالا که مهرگان می خواست بخوابد درباره ی همین پسرک پرسید ... چانه را شانه شنیده بود ... برایش تعریف کردم ، دهانش باز ماند ... آخرش هم گفتم : دکتر بی شرف ...


۹۴/۰۹/۱۵
حمیدرضا منایی

روز نوشت94

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی