اوباشی به نام پزشک
مدت هاست که اخبار نگاه نمی کنم ، دیگر نه توان دروغ شنیدن دارم و نه توان دیدن رنج مردمان را که درماندگی شان به گریه ام می اندازد و در خود مچاله ام می کند ... امشب هم مهرگان می خواست از وضعیت برف و بارندگی مطلع شود که زدم بیست و سی ... اول زنی می گفت شوهرش معلول است و دو کودک دارد و با هشتاد هزار تومن بهزیستی (؟) زندگی می کند ... هر چند فرض نزدیک به محال است اما گیرم این آدم یک میلیون تومن هم از جای دیگر درآمد دارد ... آخر با این پول چه خاکی می خواهد بر سرش بریزد ! نتیجه اش چهره ی خود زن بود که نشانه های سوء تغذیه ی مدام درش مشهود بود ...
دوم داستان کودکی که چانه اش بخیه خورده بود و به خاطر این که مادرش صد و پنجاه هزار تومن پول بیمارستان را نداشت ، به دستور پزشک معالج ، همان لحظه بخیه اش را کشیدند و فرستادندش خانه ! چند وقت پیش سر جریان یکی از کارهای مهران مدیری یادتان هست که پزشکان چه کردند !؟ چه الم شنگه ای راه انداختند که مهران مدیری دارد سیاه نمایی می کند و چه سینه ها که چاک نکردند ! حالا کجا هستند آن ها که برای این مصیبت عزای عمومی اعلام کنند !؟
حالا که مهرگان می خواست بخوابد درباره ی همین پسرک پرسید ... چانه را شانه شنیده بود ... برایش تعریف کردم ، دهانش باز ماند ... آخرش هم گفتم : دکتر بی شرف ...