.
چهار پنج سال پیش می خواستم گاز بخرم که در حدود همان زمان مادربزرگم فوت کرد و اجاق گازش رسید به من ... در تمام این سال ها فقط از شعله های بالا استفاده می کردم و در اتاقک فرش ، کیسه نایلون های خرید را می چپاندم ... اما هیچ وقت دست به گرم خانه اش ( کشو مانند آن زیر ) نزده بودم و درش باز نشده بود ... از شگفتی های روزگار این که امروز تصمیم گرفتم دستی به سر و گوشش بکشم ؛ کیسه ها را که از داخل فر جمع کردم رسیدم به گرم خانه ؛ یک کیسه سفیداب ، سه سیخ کباب کوبیده ، چهار سیخ چنجه ، یک بسته ی نو گیره ی لباس و یک شعله پخش کن آن تو بود ... البته فقط این اشیاء نبودند ، چیزهایی مثل مرگ و تنهایی و ناتوانی انسان هم بود ؛ این که به طرز بی شرمانه و وقیحانه ای عمر ما کوتاه است و فرصت مان اندک ... این که سیخ کباب و گیره ی پلاستیکی لباس بیش تر از ما می مانند ، و سفیداب ...