بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۴۵ ق.ظ


امروز بعد از مدت ها از خانه در آمدم و تا تجریش رفتم ... تقاطع پارک قیطریه و اندرزگو بگیر بگیر بود ! شنیده بودم اوضاع ناجور است اما ندیده بودم ... جوان ها را که از دم می گرفتند ... دختر و پسر هم نداشت ... این ها به کنار ، یک خانم میان سال شاید 50 ساله داشت سر این که پسرش را می خواستند ببرند با مأمورها کل کل می کرد ... پسر شاید هفده هجده سال بیش تر نداشت ... هر چه نگاهش کردم به لحاظ ظاهر چیز غیر متعارفی درش ندیدم ... توی ترافیک داشتم این ها را تماشا می کردم که باز شد و حرکت کردم ... کمی جلوتر پشت یک مغازه  مرغ فروشی نوشته بود ؛ مرغ کشتار روز 5180 تومان ...

وقتی بر می گشتم خانه توی جاده دیدم یک نفر با دبه دست تکان می دهد و بنزین می خواهد ... اکثرأ یک چهار لیتری عقب ماشین دارم ، ایستادم ... دو پسر جوان بودند با یک پراید درب و داغون ... اول این که باور نمی کردند کسی ایستاده ... پسری که چهار لیتری را از من گرفت از زور خوشحالی این جوری کرد : داداش شیشه می زنی هست ها ! ایستادم دم ماشین بعد رفتم جلو که چهارلیتری را پس بگیرم آنی که بنزین را می ریخت توی باک داد زد سمت رفیقش که در ماشین نشسته بود : مهدی جون ببین داداشمون هر چی جنس می خواد به ش بده ! فقط واسه عشقش !


۹۴/۰۸/۲۳
حمیدرضا منایی

شهر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی