.
امروز بعد از مدت ها از خانه در آمدم و تا تجریش رفتم ... تقاطع پارک قیطریه و اندرزگو بگیر بگیر بود ! شنیده بودم اوضاع ناجور است اما ندیده بودم ... جوان ها را که از دم می گرفتند ... دختر و پسر هم نداشت ... این ها به کنار ، یک خانم میان سال شاید 50 ساله داشت سر این که پسرش را می خواستند ببرند با مأمورها کل کل می کرد ... پسر شاید هفده هجده سال بیش تر نداشت ... هر چه نگاهش کردم به لحاظ ظاهر چیز غیر متعارفی درش ندیدم ... توی ترافیک داشتم این ها را تماشا می کردم که باز شد و حرکت کردم ... کمی جلوتر پشت یک مغازه مرغ فروشی نوشته بود ؛ مرغ کشتار روز 5180 تومان ...
وقتی بر می گشتم خانه توی جاده دیدم یک نفر با دبه دست تکان می دهد و بنزین می خواهد ... اکثرأ یک چهار لیتری عقب ماشین دارم ، ایستادم ... دو پسر جوان بودند با یک پراید درب و داغون ... اول این که باور نمی کردند کسی ایستاده ... پسری که چهار لیتری را از من گرفت از زور خوشحالی این جوری کرد : داداش شیشه می زنی هست ها ! ایستادم دم ماشین بعد رفتم جلو که چهارلیتری را پس بگیرم آنی که بنزین را می ریخت توی باک داد زد سمت رفیقش که در ماشین نشسته بود : مهدی جون ببین داداشمون هر چی جنس می خواد به ش بده ! فقط واسه عشقش !