بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۲۴ ق.ظ


دیشب توی یک مسافر کش می آمد سمت خانه ... یارو دستگاه پخشش روشن بود ... اول یکی شروع کرد با این مضمون ؛ امشب هیچ کاری نداریم ، فقط می خوایم بترکونیم ! بعد یکی دیگر آمد ، روبه معشوق خیالی می گفت ؛ یا میآی یا من آن قدر گریه می کنم که بمیرم !

این مزخرفات که خوانده می شد ، نگاهم به بیرون بود ، روبه ساختمان های شهر ؛ عجیب ناهمگون و نامتوازن ... به رانندگی ها نگاه می کردم ... دیروز ظهر سوار مسافرکش دیگری بودم .... پسر جوانی راننده اش بود ... روی خط عابر پیاده دقیقأ داشت دو نفر را زیر می گرفت ... به اش توپیدم ؛ روی خط عابر پیاده ست ! طلبکارانه گفت : من که نمی تونم ترمز بگیرم ! بعد هم شروع کرد دری وری گفتن به کسانی دیگر ، شاید هم من ...

یکی دیگر هم بگویم ؛ احمقانه ترین شیوه های گل کاری و درخت کاری در انحصار شهرداری تهران است ... مثلآ رز یا گل های دیگر را در وسط می کارند و دورش را شمشاد ! یا زیر کابل های برق درختانی مثل تبریزی می کارند یا چنار که بعد از چند سال رشد ، به سیم ها می رسد و باید سر درخت را بزنند !

این معماری و شهر سازی و رانندگی و مابقی شئون زندگی ما عینیت همان چیزی است که ذهن ما می خورد ... عینیت همان موسیقی هایی که گوش می دهیم و سریال هایی که می بینیم ... عینیت آن چیزی است که در رسانه های رسمی و غیر رسمی به خورد مردم داده می شود ... معماری را تصور کنید که وقت طراحی یک بنا به چنین موسیقی هایی گوش می دهد ... چه انتظاری است که نتیجه ی کارش دارای ذره ای از هارمونی و معنا باشد ... از آن طرف معماری را در نظر آورید که باخ و موزارت و بتهوون یا شبیه این ها را گوش می دهد ، یا نه ، شجریان گوش می دهد و تار فرهنگ شریف را ... نمی شود هر دوی این ها به یک نتیجه برسند ، چون فرآیند تولید اثر در این آدم ها شبیه یک دیگر نیست ... از طرف دیگر تفاوت در سلیقه ها امری طبیعی است ، اصلأ باید جنس آشغال تولید شود و ساختمان های بی معنا ساخته شود تا کار آن کس که دیگرگونه به خلق می پردازد ، معنا دار شود و ارزش پیدا کند ... اما مساله این است که آن تعداد که تولید اصیل دارند آن چنان در اقلیت اند که دیده نمی شوند و به حساب نمی آیند ... غلبه در تولید مفهوم در تمام شئون زندگی مان با کسانی شده که ذهن شان آشغال می خورد و همان آشغال را روی کاغذ به عنوان طرح های قابل اجرای شهری بالا می آورد و شهر نمادی می شود از پوچی و بی معنایی و به هم ریختگی ... کسانی هم که در این شهر زندگی می کنند و یا آن خانه ها را می خرند ، به طریق اولی مصرف کننده ی همان استفراغ ذهنی تولید کننده می شوند و این یعنی بازتولید حماقت و پوچی و بی ارزشی موجود ، یعنی تسلط و استیلای کوتو له ها بر سرنوشت یک کشور ... حالا ببینید معنای امشب هیچ کاری نداریم و می خوایم بترکونیم ، یعنی چه !


۹۵/۰۲/۰۵
حمیدرضا منایی

شهر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی