بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

زن سی ساله

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۲۷ ب.ظ


پدر یکی از دوستان که اتفاقأ همین چند وقت پیش فوت کرد ، همیشه حرفی می زد که در گوش من مانده ... می گفت هر چیزی منتظر وقت خود است !

در تمام سال هایی که کتابخانه می رفتم چشمم به رمان " زن سی ساله " اثر بالزاک می افتاد ... نمی دانم در طول ده یازده سال چند بار این کتاب را برداشتم و ورق زدم . اما از آن جا که همیشه طوماری هولناک از ناخوانده ها پیش رویم است ، چاره ای نداشتم جز رعایت قاعده ی اهم و فی الاهم ... به هر حال داغ خواندن این کتاب بر دلم مانده بود چرا که اولأ از بازاک کاری نخوانده بودم و بعد هم زن سی ساله کار مهمی از بالزاک بود ...

دو سه روز پیش به سمت خانه که می آمدم مسیرم را خیلی اتفاقی کج کردم و از کوچه پس کوچه ها آمدم ... وسط راه چشمم به یک توده کتاب افتاد که کنار آشغال ها ریخته بودند ... در زندگی هر کس بدبخت چیزی است ؛ یکی می رود معتاد می شود ، یکی دیگر کفتر بازی می کند ، یکی می رود دمبل می زند که خودش را شکل گوریل کند ... بدبختی من هم کتاب است ... این هم به معنای این که کتاب خوان باشم نیست ... نمی دانم از آخرین کاری که خواندم چه قدر گذشته ! من فارغ از هر چیزی از شئیت کتاب و شکل و شمایلش خوشم می آید ... اصلأ هم دست خودم نیست ! الغرض ، هر کاری کردم که از خیر دیدن این کتاب ها بگذرم نشد که نشد ... حتی چند متر رفتم جلو و رد شدم ... اما از پس خودم بر نیامدم ... رفتم سر وقت کتاب ها ... حالا تصور کنید از خجالت به اندازه ی یک موش کوچولو شده ام ... احساس می کردم همه ی آدم ها و در و دیوار چشم شده اند و دارند مرا نگاه می کنند ! فجیع وضی داشتم که گفتنی نیست ! اول که اصلأ چشمم عنوان کتاب ها را نمی دید ... خیلی سریع خودم را جمع و جور کردم و شروع کردم به گشتن ... میان کتاب هایی که پیدا کردم و عکسش هست زن سی ساله ی بازاک هم بود که عجیب شگف زده ام کرد ... 

نمی دانم چه طور رسیدم به خانه ... از فشاری که تحمل کردم خیس از عرق بودم ... یادم رفت این را بگویم که تمام مدتی که می گشتم کمی آن طرف تر یکی پشت پنجره ایستاده بود و زل زده بود به من ... مردک می خواست مرا بکشد !

حالا بعد از گذشت دو سه روز از کاری که کردم راضی ام ... این به کنار که کتابی که می خواستم با پای خوش آمد و وقت خواندنش  بود انگار ، به این فکر می کنم در جامعه ای که کسی آثار بالزاک و سارتر و جین ونستر را مثل آشغال می ریزد توی کوچه کسی مثل من هم باید باشد که این ها را  بردارد ... در نهایت کتاب باید خوانده شود از کجا آمدنش هم زیاد مهم نیست ... فقط دلم از این می سوزد که چرا بیش تر دقت نکردم و کتاب ها را خوب نگاه ... یک عالم کتاب خوب روی زمین و کنار آشغال ها ریخته بود ... حیف شد !


۹۴/۰۸/۲۳
حمیدرضا منایی

درباره ی کتاب

شهر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی