پارکینگ پروانه
جمعه بازار پارکینگ پروانه عجیب اتفاقی است ... برای من تنها جشنواره ای است که به مفهوم باختینی در سطح تهران برگزار می شود و آن را دیده ام ... از این گذشته حال و هوای عجیبی دارد ... در مواجهه با بساط هر دست فروش دنیایی از مفهوم به ذهن هجوم می آورد ... هوا ، مخلوطی است از بوی عود و بوی کهنگی وسائل ... وسائلی که معلوم نیست چند دست گشته اند و خاطره ی چند آدم را در ذهن خود دارند و حالا منتظر صاحب بعدی نشسته اند ...
به هر حال ، امروز داشتم می گشتم آن جا ... این دیالوگ و تصویر برایم جالب بود ... بماند برای بی خوابی ... تمام انگشت های فروشنده پر است از انگشتر ... سگ سبیل است و خیلی بی حوصله ... میان بساطش از انواع سکه هست تا تلسکوپ تک چشمی دزدان دریایی ...
زنی مقابل بساط سر پا نشسته ... سی و چند ساله شاید ... دارد یک دسته از نی های چوبی تراشیده و منقش را زیر و رو می کند ...
فروشنده برای دومین بار می توپد به زن : دست نزن آبجی !
زن توجه نمی کند و مشغول کار خود است ... نی ها را یکی یکی برمی دارد و از میان سوراخ شان نگاه می کند ... بالاخره یکی از نی ها چشمش را می گیرد ... می پرسد : این چنده !؟
فروشنده زیر لب ، اما آن قدر بلند که صداش شنیده می شود می غرد : لا اله الا الله !
و تند برمی گردد روبه زن : اینا دست بافوره ! د آخه به چه درد تو می خوره ! پاش برو پی کارت !
زن اگار که جن دیده ! ناگهان از جا می پرد و تلو تلو خوران میان جمعیت ناپدید می شود ...