بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

پارکینگ پروانه

شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۱۳ ب.ظ


جمعه بازار پارکینگ پروانه عجیب اتفاقی است ... برای من تنها جشنواره ای است که به مفهوم باختینی در سطح تهران برگزار می شود و  آن را دیده ام ... از این گذشته حال و هوای عجیبی دارد ... در مواجهه با بساط هر دست فروش دنیایی از مفهوم به ذهن هجوم می آورد ... هوا ، مخلوطی است از بوی عود و بوی کهنگی وسائل ... وسائلی که معلوم نیست چند دست گشته اند و خاطره ی چند آدم را در ذهن خود دارند و حالا منتظر صاحب بعدی نشسته اند ...

به هر حال ، امروز داشتم می گشتم آن جا ... این دیالوگ و تصویر برایم جالب بود ... بماند برای بی خوابی ... تمام انگشت های فروشنده پر است از انگشتر ... سگ سبیل است و خیلی بی حوصله ... میان بساطش از انواع سکه هست تا تلسکوپ تک چشمی دزدان دریایی ...

زنی مقابل بساط سر پا نشسته ... سی و چند ساله شاید ... دارد یک دسته از نی های چوبی تراشیده و منقش را زیر و رو می کند ...

فروشنده برای دومین بار می توپد به زن : دست نزن آبجی !

زن توجه نمی کند و مشغول کار خود است ... نی ها را یکی یکی برمی دارد و از میان سوراخ شان نگاه می کند ... بالاخره یکی از نی ها چشمش را می گیرد ... می پرسد : این چنده !؟

فروشنده زیر لب ، اما آن قدر بلند که صداش شنیده می شود می غرد : لا اله الا الله !

و تند برمی گردد روبه زن : اینا دست بافوره ! د آخه به چه درد تو می خوره ! پاش برو پی کارت !

زن اگار که جن دیده ! ناگهان از جا می پرد و تلو تلو خوران میان جمعیت ناپدید می شود ...


۹۴/۰۸/۲۳
حمیدرضا منایی

شهر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی