.
تجربه ی من از شهر تهران است ... تهران هنوز از یک سو سر به دامان سنت دارد و از دیگر سو شهری است پر از نمادهای مدرنیستی ... البته این مدرنیسم آن چیزی که در غرب اتفاق افتاده و مسیری که آن ها رفته اند نیست ... بیش تر یک گرته برداری ناشیانه و من درآوردی است به اسم مدرنیسم ... این حرکت دوگانه ی شهری مثل تهران تاثیر متقابلی با آدم هایی که در آن زندگی می کنند دارد ، آن چنان که ما به صرف یک قدم زدن ساده در شهر پر از این احساس دوگانگی می شویم که یک سرش نوستالوژی سنت است و دیگر سرش آشفتگی های مدرنیستی ... برای من زیاد پیش آمده در برخوردم با شهر از تقابل احساسات متناقضی که در وجودم ناگهان سر ریز می کند ، از شدت استیصال به خاک افتاده ام ... روی احساسات تاکید می کنم چون چیزی متفاوت از دیدن تناقض و پروسه ی فکری و درک آن است ... من از هجوم ناکهانی احساساتی حرف می زنم که آدمی هیچ نامی برای آن ها سراغ ندارد ... سیلی که می آید و بنیاد آدمی را از جا می کند ... البته می توانم این احساسات را زیر مجموعه ای از حس غربت بنامم که برایم حسی آشناست ...
اما میان همه ی خیابان های شهر یک جا هست که هنوز برایم دست نخورده باقی مانده است ؛ از میدان ولیعصر تا چهار راه و تأتر شهر همواره برایم تونلی است در زمان که به راحتی می توانم پا درونش بگذارم ... شاید تعداد دفعاتی که من از این خیابان گذشته ام 20 بار نشده است در تمام سال ها ... هیچ خاطره ی خاص و روشنی هم از این جا در ذهن ندارم ... اما گذشتن از این خیابان به خصوص در عصرهای جمعه مرا با عمیق ترین احساتم روبرو می کند ... نتیجه ی عجیبی که می خواهم از این حرف ها بگیرم این است که این جا شهر و این خیابان خاص به مثابه تو ( آن چنان که مثلا بوبر معتقد بود ) در من عمل می کند ... این جا می توان از دوگانگی مفاهیم شهر و انسان گذشت و خیابان را امتداد حضور دانست ...
حالا یاد یک چیز دیگر افتادم ؛ کاظم تینا در کتاب گذر گاه بی پایانی کار جالبی می کند ؛ به کوچه و خانه و گذر گاه ها شخصیت می دهد و کارکردی انسانی از ایشان می گیرد ... توی داستان تکنیکی هست به نام شخصیت پذیر کردن اشیاء ... کاظم تینا این تکنیک شخصیت پذیر کردن را برای شهر استفاده می کند ...