.
پنجشنبه, ۲۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۴ ق.ظ
دیروز
با مهرگان رفتیم باغ وحش ... در تمام راه غربت از قیافه ی آدم ها و مکان
ها می بارید ... در مترو همه در خود فرو رفته و در گیر با خود ... اصلا
فضای ایستگاه های مترو را طوری با ظرافت طراحی کرده اند که غربت آدم را
بگیرد ... من نمی دانم غلبه ی طیف
خاکستری در نورها و رنگ های ایستگاه ها چه معنایی جز این می تواند داشته
باشد !؟ هر چند ، مشکل رنگ نیست ... غربت انگار از فضا می جوشد و آدم را
لبریز می کند ... در باغ وحش که وضع خیلی خراب تر از این بود ؛ یک سری
حیوان زبان بسته ی مفلوک در قفس های تنگ با کف سیمانی و آسفالت ... اوج
ظرافت ساخت قفس ها مال شیرها بود که دست بالای قفس شان را کاشی کرده بودند ،
به سبک حمام ... همه ی این حیوانات زبان بسته افسردگی داشتند ، آن قدر وضع
خراب بود که مهرگان هم فهمید ، دائم می گفت این ها چرا این طوری اند !؟ چه
می شد گفت !؟ در جامعه ای که زن و مرد و پیر و جوان و کودک و در کلام
انسان ، حق و کرامتی ندارد وای به حال حیوانات باغ وحشش ...
۹۴/۰۸/۲۸