طهران
دیروز یک لحظه که چشم باز کردم دیدم حیران در حاشیه ی
میدان مولوی ایستاده ام ... این بماند که من حالا حتی خیابان های اصلی
زادگاهم را گم می کنم و نمی دانم کجا به کجاست ، اما ترسی ته دلم وول می زد
و آرامم نمی گذاشت ... ترس از این که در میدان مولوی گم شوم ! ایستادم و
خوب نگاهش کردم ؛ ترسم را می گویم ... عجیب بود برایم ... یک زمان که مادر
بزرگم زنده بود ، گه گاه می رفتم پیشش تا به بهانه ی او در کوچه و خیابان
های محل سکونتش ، لابه لای آدم هایی که نمی شناسم ، احساس کنم که گم شده ام
...
دقیق که شدم دیدم حالم شبیه به ترس است اما در واقع حس غربتی عمیق است که که چون ریشه اش ابتدا برایم نامفهوم بود شبیه ترس نشان می داد ... کوچه ها ، خیابان ها ، آدم ها همه اشاره ای بودند به این حس غربت و بی ربطی در پوستین ترس ...
کمی که حالم ته نشین شد دیدم در سمت مخالف این احساس غربت ، حسی شبیه به طربناکی است که بیرون می آید ...عبارت دقیقی دارد سهراب برای این حال ...می گویدش؛ترنم موزون حزن ...
غیر از تهران این حال را در خراسان جنوبی ، تربت جام و خواف و تایباد و آن طرف ها درک کرده بودم ... مشابهت عجیبی بود ... مدت ها بود که به خاصیت خاک ها فکر می کردم ... این حرفی که می زنم کاملأ جزء قضایای ابطال ناپذیر است و صحت و سقم اش علی السویه است ... اما احساسی عینی بود برای من ... ذات بعضی از خاک ها اقتضای غربت دارند بعضی دیگر اقتضای طرب یا احوالی دیگر ...مثلأ خاک رشت را مقایسه کنید با خاک تایباد ... مطلقأ با هم فرق می کنند .... راجع به چرایش نمی شود چیزی گفت اما هست و وقتی که هجوم می آورد نمی شود انکارش کرد ...
این ها به کنار ، در گشت و گذاری که کردم یک حرف دیگر هم بود که مدام در سرم می چرخید ؛ این که می گویند داستان به پایان خود رسیده و دیگر چیزی برای گفتن نیست بیش تر به یک شوخی می ماند ... تهران شهری است که در لحظه داستان تولید می کند ... داستان هایی که تا حال کسی نگفته و سمتش نرفته ... با یک گشت هفت هشت ساعته کوهی از حرف و تصویر ناب در ذهن پیدا می شود که تفاله ها و سطحش چیزی است شبیه به این که حالا من می نویسم .... چه چیزهایی من امروز دیدم گفتنی نیست این جا ، اما یک نکته ، یک حرف موتیف تمام آن چه که من دیدم بود ؛ این که بی اغراق تمامی چهره ها غربت زده بود ... رنگ آفتاب ، طعم بهار ، وزش نسیم و باد همه طعم تندی از غربت با خود داشت ... رنگ غلیظی از دلتنگی که همه چیز را در خود محو می کند و آدمی حریفش نمی شود ...
چه می شود کرد !؟ خاک تهران خاک غربت است ...