بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۷:۵۷ ق.ظ


1- چند روز پیش این جا ، کنار پنجره و روبه روی مانیتور نشسته بودم ... داشتم کار می کردم که برق رفت ... نمی دانم چه قدر گذشت که به کوچه نگاه می کردم ، دیدم یک پژو جلوی خانه ایستاد ... سه جوان درونش نشسته  بودند ... با چند لحظه مکث آن که عقب نشسته بود از ماشین پیاده شد و آمد سمت پنجره ... به خاطر انعکاس نور توی شیشه نمی توانست مرا ببیند که کمی بیش تر از 30 سانت با هم فاصله داشتیم  ... شروع کرد از نرده های حفاظ پنجره بالا رفتن ... حیرت زده ماندم که دارد چه می کند ... با خودم می گفتم اگر دزد است و می خواهد به طبقات بالا برسد راه های بهتری وجود دارد ! با همین فکر بلند شدم و پنجره را باز کردم ... جوانک یک لحظه مرا دید و خیره شد و بعد چنگ زد و چراغ آویز سقفی را کند و پایین پرید و دوید توی ماشین ... سه تایی برگشته بودند و مرا نگاه می کردند ... من هم داد زدم : بیار بذار سر جاش ! آن که جلو نشسته بود و شیشه اش تا نیمه پایین بود داد زد : برو بابا ! و گاز دادند و رفتند ... شماره ی ماشین را برداشته بودم ... زنگ زدم و به کلانتری اطلاع دادم ... مأمور پشت خط خیلی باحال بود ؛ انگار یکی داشت برایش فیلم تعریف می کرد ... هی می گفت : عجب ! دیگه چی شد !

آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد ، من و آقایان دزد و مأمور کلانتری ، همگی وظایف مان را به درستی انجام دادیم و رفتیم به امان خدا ...

2- امروز تو مغازه ی کامپیوتری که از آن دوستی است ، مأمور گاز از راه رسید ... البته روشن است که منظور مأمور شرکت گاز است نه آن یکی گاز ... به هر حال ، سر حرف باز شد ... این طفلک فوق لیسانس مهندسی مواد داشت و از زور بیکاری کنتر خوان شرکت گاز شده بود ... روزی 22 هزار تومن حقوق می گرفت که 15 هزار تومنش را کرایه ی ماشین می داد ... برایش می ماند چیزی در حدود ماهی 210 هزار تومن ... وقتی کارش تمام شد و رفت دوستم درآمد : دیدی اشک توی چشم هاش جمع شده بود !؟ دیده بودم اماحتی یک کلمه برای گفتن نداشتم ...


۹۴/۰۹/۱۷
حمیدرضا منایی

شهر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی