.
در دنیای تو ساعت چند است ؟ فیلم ایماژهاست ... از اولین ایماژ یعنی جایی که گلی ( لیلا حاتمی ) روی شیشه ی بخار گرفته ی تاکسی با انگشت خط می کشد ، تا آخرین ایماژ ، یعنی جایی که فرهاد ( علی مصفا ) شیر و عسل از دور دهانش شره می کند ، ایماژها هستند که سکانس ها و به تبع آن کلیت فیلم را پیش می برند ... هر چند که این تعدد ایماژها در بعد بصری زیبا است و دستان خالی از قصه ی فیلم را پر نمی کند ...
نکته ی دوم درباره ی استفاده از فضای رنگین شهر رشت ( به عنوان خرده فرهنگ ) است ... شاید هیچ شهر دیگری مثل رشت نباشد که این چنین جذابیت بصری اش توان جلب مخاطب را داشته باشد ... این انتخاب زمانی جدی تر فهمیده می شود که می بینیم غالب فیلم های سال های اخیر در فضای خاکستری تهران ( به عنوان فرهنگ غالب ) ساخته می شود و امکان برخورد مخاطب با لوکیشن هایی متفاوت وجود ندارد ... هر چند می توان این نقد را به فیلم داشت که داستانش به موقعیت جغرافیایی رشت وابسته نبود و در هر شهر دیگری می شد ساختش و در واقع رشت به عنوان یک تغییر ذائقه ، بستر زندگی شخصیت ها شده بود ...
نکته ی سوم در رابطه با نام فیلم است که به گمانم دورترین نامی بود که می شد برای این اثر انتخاب کرد ... در دنیای تو ساعت چند است ، قاعدتأ اشاره به یک اختلاف دارد ، اختلاف دو دنیا یا دو زندگی ... در صورتی که آدم های این داستان اختلاف چشم گیری از درون و بیرون با هم نداشتند و آن اندک اختلاف هم به سرعت به اشتراک رسید ...
نکته ی آخر ، جدی ترین مسأله ای است که در این فیلم برای من جلب توجه کرد ؛ برای هنر و هنرمند چیزی کثیف تر و کشنده تر از سانسور وجود ندارد ، اما گاهی ( فقط گاهی ) سانسور باعث می شود برای ارائه ی یک مفهوم یا تصویر ، هنرمند به سمبل ها و نمادها ، و در این فیلم ، به ایماژها متوسل شود که جایگزینی نه تنها اثر را تحت الشعاع قرار نمی دهد ، که برعکس بر کیفیت ارائه ی مفهوم می افزاید ... درخشان ترین ایماژ این فیلم جایی است که در انتهای داستان فرهاد لیوان شیر را از گلی می گیرد و یک نفس و در حالی که شیر از دور دهانش شره می کند ، سر می کشد ...
این یکی از ایماژهای اروتیک بسیار تأثیر گذار فیلم بود که به نظرم تمام داستان برای رسیدن به این نقطه طرح ریزی شده بود ... تصور کنید نقطه ی مقابل این تصویر به هم آمیختن عریان دو شخصیت داستان می بود ... در آن صورت فیلم با پایانی بسیار باز و ولنگار روبه رو می شد ... در صورتی که با این پایان بندی ، بستن پایان داستان به ذهن مخاطب سپرده شد و سهمش در سپید خوانی داستان محفوظ ماند ...
حالا ... باقیش را هم میشود تعمیم داد .