.
یک بار دو سه سال پیش و یک بار هم تازگی ها نشستم به تحلیل ساختار فیلم های ترسناک... ژانر وحشت برعکس ژانری مثل جاده، زیر ژانرهای متعددی دارد... دقیق تر بگویم؛ عامل ترساننده و ترسناک بسیار متعدد است و استفاده از هر کدام از آن ها، ما را به ملزم به رعایت قواعدی می کند که در زیرگونه های دیگر همین ژانر قابل استفاده نیست و حتی جواب عکس می دهد...
میان تمام زیرگونه ها من به دو شکل از اجرا دلبستگی دارم؛
اول: شبیه آن چه در سریال مردگان متحرک دیده می شود! یعنی وقتی انسان خود تبدیل به نیروی شر و ترساننده می شود... این اتفاق ( ترسانندگی به واسطه ی انسان) در فیلم های مثل اره و جیغ پیش ار این افتاده بود اما در مردگان متحرک این ترسانندگی از جمعیت زامبی ها آغاز و در طی فرایندی به ترسانندگی انسان و نیروی شرورانه اش می رسد که به نظرم در گسترش قواعد این ژانر بسیار مؤثر عمل کرده است...
دوم: آن چه آلخاندرو آمنابار در دیگران انجام می دهد که به نظرم شگفت انگیز ترین اجرا در تمام تاریخ ژانر وحشت است... چیزی که در دیگران اتفاق می افتد مبتنی بر یک دریافت سهل ممتنع استوار است؛ این که تمام چیزهایی که در اطراف می بینیم، مثلا لباس عروس یا چهره ی یک کودک، با انتخاب زاویه دیدی دیگر به امری وحشتناک تبدیل می شود...
اما اصل حرف؛ من پیش تر در بی خوابی مفصل راجع به تفاوت اروتیسم و پونوگرافی و شرطی که ما برای استفاده از هر کدام این ها در داستان داریم نوشته ام... ما حصل حرف این است که ما بنده ی داستانیم و نه بنده ی خود... هر آن چه را داستان برای بسط و گسترش خودش نیاز دارد پیش پای ما می گذارد... با این شرط هیچ امر ممنوعی برای نوشتن وجود ندارد... مشکل جایی آغاز می شود که من تصمیم می گیرد فارغ از فضای داستان ذهنیت خودش را اعمال کند...
می خواهم همین امر را، یعنی بندگی داستان را، به ژانر وحشت تعیمیم بدهم؛ در سریال مردگان متحرک خشونت آمیزترین صحنه های زد و خورد و قتل وجود دارد اما این همه خشونت در قریب به اتفاق موقعیت ها برای ساخت فضایی است که در خدمت طرح داستان و رسیدن به درکی نهایی قرار می گیرد...