بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

۷۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر» ثبت شده است

.


از آفتابی به آفتابی
از تنی به تنی
هر روز ظهر نیمه ی مرداداست انگار
امان از تشنگی
آرام نمی گیرد که ...


                    ***

تن تو شاعر می کند آدم را ،

                                   مست مست...

شعر یعنی تن تو ،

                      یعنی خشونت قلم بر بکارت کاغذ...

بیا که  باید همه ی شب های شعر  را

در سکوت برگزار کنیم ....


                    ***

جشن خاموشی است
عریانی این پیکر
در اندوه طرب ناک همه ی روزهایی که بی مهابا
از هیچ ،
گفتیم و گفتیم و گفتیم ...


                  ***

من شاعر شعرهای ناسروده ام
و تن تو خاموش ترین شعرها

من شاعر واژه های سردم ،

                        می ترسم  از هرم تن تو   

آخر می دانم این تن ،

                   به باد می دهد ما را ...


۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۲
حمیدرضا منایی

.


هر روز به هم می رسیم
با چشمانی خالی تر از دیروز؛
- سلام ، خوبی !؟
- خوبم و تو !؟
انگار همیشه همین طور است؛
رسم جان دادن هر روزه
آن قدر که دیگر
             یادمان نیست
آخرین بار کی خوب بودیم ...


۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۷
حمیدرضا منایی

.


اذا اردناه أن یقول
          
           له کن فیکون ؛

پس هبوط آغاز شد

و کابوس،

        برخاک افتاد ...


۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۳
حمیدرضا منایی

.


باده ،
حاشیه ای است بر متن تن تو
به سان قصه ی آتش و باد ...

۰ ۱۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۴
حمیدرضا منایی

.


می خواهم بنوشمت
ای صبوحی این درد سر خمار
کجایی ؟

۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۰۸:۵۱
حمیدرضا منایی

.


باران که می بارد

حتی پنجره آرام و اندوهگین است

نمی دانم ،

شاید دارد به تو فکر می کند ...


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۰
حمیدرضا منایی

.


سر شب،

انعکاس دود سیگارم

افتاد در شیشه ی پنجره ...

فکر کردم کسی می گذرد،

سرک کشیدم؛

بیهوده بود

بیهوده بود

بیهوده بود ...


۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۲
حمیدرضا منایی


باد آواره ی بهار؛

پشت پنجره ام چه می خواهی !؟

به امید گداختن کدام آتش زیر خاکستر ،

کوچه به کوچه می گردی !؟

این خانه  سرد است هنوز ...

 و من ،

آلوده ی زمستان مانده ام

آلوده ی سفید و خاکستری ها

              افق های مه گرفته

              و این زمهریر استخوان سوز ...

برو ،

و بیش ازاین وسوسه ام نکن

آواره تر از تو،

            منم ...


                            ********


لبخندم بشارت نجات و بهشت نیست

تنگنای گذر روزهاست

بر زخمی که می زنند و می گذرند

من ، یک دقیقه اضافه ی شب یلدام

آن جا که تاریکی در اوج بلوغ است

من گل و لای رسوب کرده ی همه ی سیلاب هام

و غبار رنگین هزار آبادی ویران در من است

و دل تنگی همه ی غروب های جمعه

من ،

به غربت زمین آلوده ام

بر پنجره ی ایمان و تنهایی من دخیل نبند

اما ،

بگذار هراس هایم را به سادگی تو پیوند زنم

به چیزی مثل ؛

                کودکی چشم هایت

                یا حتی بوی یاس و عطر خاک نمور

خدا را چه دیده ای

شاید که گرفت ...


۰ ۱۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۹
حمیدرضا منایی

.


بدبختی است دیگر ،

یک شعر بلند بود که وقت نوشتن

بد به دلم چسبید ...

نشد اما ،

با یک " بک اسپیس" از روی "هارد" پرید

هر چه هم کردم ،

نشد آنی که باید ...

خب ، یک جورهایی حرام زاده می شد ؛

فرزند من و آن چه گذشته بود

نمی گرفت آدم را ...

من هم نخواستمش ،

دادمش دست باد ،

          دست فراموشی ...

اما هنوز طعم تلخش هست

از یک شعر همین کافی است

اصلأ به گمانم این طور

                     بهتر باشد ...


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۲۰
حمیدرضا منایی

.


بهار خوب است ،

شاید هم قد تو

مثل آن وقت ها که می دانی

نباید ناز کنی

مثل آن وقت ها که ناگهان می آیی

مثل آب نطلبیده ، بی قید و رها ، مهربان و وحشی ...

مثل آن وقت ها که لیوان خالی چای ات را

جلو می آوری و می گویی:

- خاکستر سیگارت را بریز این تو

و نمی ترسی که لیوانت بوی سیگار بگیرد

و من در دلم می گویم :

- رهایی و از خودم رهایم می کنی

آخ خ ، بهار خوب است

شاید  هم قد تو ...


۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۱۸
حمیدرضا منایی

.


سفر دراز بود و راه نامطمئن

نقشه ای برای رفتن نبود

گفتیم این درخت و باغ باشد نشان بازگشت 

پاییز زد به قلب درخت

باغ ها در خود سوختند 

 لحظه ای گذشت ،

 ناگهان چشم باز کردیم ؛

نشانه ها در گرد غربتی که از آسمان فرو می ریخت

                                                ناپدید شدند

و اینک ،

ما معنای سفر بودیم ...

89/12/19


۰ ۰۷ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۶
حمیدرضا منایی

.


آه ای شب زمستانی

ای ترانه ای که آرام می گذری           

بهت من نثار کوتاهی تو باد

                 نثار این همه بی خوابی  

                 نثار این ماه بلند بالایت ...

ای پریشانی عزلت

ای شب زمستانی

                 که بوی بهار می دهی  ...


89/11/22


۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۲
حمیدرضا منایی

.


از پشت پنجره

            چند پری دریایی

                     پچپچه کنان سرک کشیده اند ...

کاش یک نفر برای شان می گفت ؛

کسی این جا نیست

زیر این پنجره

                 آب تان گرم نخواهد شد

وقتی که می آمدید

                 کودک این خانه

                                سوی دریا گریخت ...

89/10/18


۰ ۰۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۰
حمیدرضا منایی

.


عصرگاه جمعه ی پاییزی ؛

پنجره و آفتاب رنگ پریده ، دود سیگار ، بوی عود

دو فنجان قهوه ؛ جوشیده و تلخ و سرد

و بدن هایی که در سکوت

                           ما را قضاوت خواهند کرد ...


۱ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۲
حمیدرضا منایی

.


شب ، از نیمه گذشت

و این افسون اساطیری کاغذ و قلم

رهایم نمی کند ...

- می شنوی !؟

- گوش کن !

- خروس می خواند انگار !

- چه هنگام است !؟

نکند سحری باشد یا صبحی یا دم ظهری !؟

نکند از مرز جنون گذشته باشم من !؟

نکند من و خروس رویایی باشیم در خواب خدا !؟

کاش کسی می دانست ،

این همه شعر ،

این همه حرف ،

میوه هایی گس و کال اند

بر درختی هرز

در این سرزمین بی حاصل

من ،

بیهوده می زند بر این آسمان بی ستاره

                                               چنگ

هیچ ستاره ی بختی

                         طلوع

                               نخواهد کرد

و هیچ روزنی

                   گشوده

                            نخواهد شد

و من آغاز و انجام خویش می مانم ...

 

گوش کن !

خروس می خواند انگار !

 

                                                          تابستان ۸۹ باز نویسی شد


۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۵۰
حمیدرضا منایی

.


                                                                                                به مهرگان ...

می خواهم کلمات آخرین شعرم را

                         به پای تو پرپر کنم

فرصتی نیست

کوتاه بگویم برایت،

             صاف و پوست کنده ، رک و راست ؛

من به تو فکر نمی کنم

من عینیت نیازم

من غریق جاودان چشم های توام

بگو کسی برای نجاتم نیاید ...

89/5/14



۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۴
حمیدرضا منایی


من آن بادبادک سودایی ام

که ریسمان برید و با طوفان رفت

و اینک ،

از میان شاخه های نارونی کهن سال

پرواز پرندگان را خیره نگاه می کنم


                     ***


دیگر نام تو را به یاد نمی آورم

آن چنان که نام خود را

این فراموشی،

تعبیر کدام کابوس پریشان بود

که من دیگر خواب چشمان تو را نمی بینم


۰ ۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۷
حمیدرضا منایی

.


آب مان بند آمده ؛

چیزی مثل با بچه ها نشسته ایم سر سفره و ماهی پلو ...

شهر پر از سوراخ است

عزیزم یادش به خیر ،

می گفت سولاخ ...

سولاخ آب ، سولاخ برق ، سولاخ گاز ...

                    " گاز باید زد با پوست "

                    اگر چه پوستش بماند سر دل

سولاخ تلفن ، سولاخ همین جوری ...

مأمور تعویض لامپ های سر تیر

یک پایش را از توی بالا بر لب پنجره گذاشته :

- یک سیگاری دارم ، می زنی ؟

آب مان بند آمده

و این آن دوزخ موعود نیست

ببین نیم سوزهاش را ،

                    زیادی کلفت اند

انگار یک کوچه زود پیچیده ایم

                    شاید دیر

کسی چه می داند !

هر چه هست

این آن دوزخ موعود نیست


۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۲۱:۵۶
حمیدرضا منایی

.


در این قمار
حاکم تو باش بانو
تو حکم کن
اولین برگت را ، آس دل را
محکم بکوب روی زمین ،
این جا و در مقابلم ؛
                بی شک
                هر چه بادا باد گویان
                بگو حکم هوس ...
- بی بی دل ،
ای بانوی وحشی
تردید نکن
شاه پیک ،
نخواهد برید ...


۰ ۰۱ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۱
حمیدرضا منایی


 نشسته ام در پیش چشم هایت

 انگار که آرام و صبور

اما چه بی قرار چه بی تاب ، تو بخوان ویران 

تو بگو...

بگو کدام حادثه

ما را خواهد برد

تا آن درخشش چشم هایت

در سراسیمگی " شدن "

به " وصل " رسد ؟


۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۱۲:۱۳
حمیدرضا منایی

.


به پایان فکر کن

و به طعم تند قهوه

به عطر مرموزش رها شده در فضا

به این تلخِ هوسناک

حرکت کافئین در رگ ها

در غسل دود سیگار

در سکوت

و نگاهی خیره به سقف ؛

تا دورهای خیال ...

تا هوسی ،

و زیستنی دیگر میان بازوان تو

از فضای خالی میان دو هم آغوشی،

عریان بگذر ...

91/10/18

3:30


۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۶
حمیدرضا منایی

.


دوباره دیشب
خواب تو را دیدم
خواب آن چشمان پریشان تب دار را
ایستاده بودی پشت پنجره
و به جایی محو در فراسوی ساختمان ها
نگاه می کردی
آمدم سلامت کنم
ترسیدم چیزی از روزمرگی ها را
در حریم بی تکرار تو آورم
دویدم تا ناورن و گنجشک ها
        تا گندم زار و باد 
کمی هم از پیش ،
صدای دریا و طوفان با خود داشتم
همه را در گلویم ریختم
همه ی طوفان ها را ، موج ها را ، پرنده ها را
و در آستانه ی پنجره ات
سلامم را رها کردم ...

دم غروب بود
دسته ی کلاغ ها هم چو بهتی سرگردان
در آسمان می پریدند ...


۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۰۷
حمیدرضا منایی

.


خوش به حال نسیمی که

لای گیسوان تو می پیچد

خوش به حال هوایی که

تو را در برمی گیرد

خوش به حال لباس های تنت ، سینه بندت

خوش به حال ماه که

شب های تو را می بیند

خوش به حال من

خوش به حال این آغوش

خوش به حال لحظه ی دیدار ...

۰ ۱۸ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۸
حمیدرضا منایی

.


در فضای پیش رو

بیهوده می زنم چنگ

دست هایم

انباشته از تهی است

تو سرابی

که هر چه سوی تو می آیم

دورتر می روی

نجوای دوستت دارم

دیگر بیهوده است

شبیه صدای تیر خلاصی که بعد از مرگ

در جمجمه ی آخرین اعدامی

سوت می کشد ...



۰ ۱۴ تیر ۹۴ ، ۰۲:۴۵
حمیدرضا منایی

.


نگاه تو با من آن می کند

که طوفان با کشتی شکسته

و من دریا نوردی پیر و دیوانه و مست

که در پریشانی چشم های جادوی تو ،

سوی صخره پیش می تازم ...

۰ ۲۷ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۴۱
حمیدرضا منایی

.


چه روزها که از این پنجره

به دنبال حضورت

قامت کوچه را نپاییده ام

من مقصدم

واحه ای در بیابان بی پایان

که هاتفانی از غیب

تو را بر من می خوانند

از راه در آی

بند کفش بگشا

 و در من رها شو

من پایان توام ،

مسافر خسته ...


۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۰
حمیدرضا منایی

.


من پیامبرم
معجزه ام تن توست
که به سان دانه ای مرده
میان دست ها و هرم نفس هایم
جان می گیرد
مباهله ای درکار نیست
ایمان بیاور
و گرنه در عذاب روزمرگی
غرق خواهی شد ...


۱ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۳:۰۸
حمیدرضا منایی