.
پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۷ ق.ظ
دوباره دیشب
خواب تو را دیدم
خواب آن چشمان پریشان تب دار را
ایستاده بودی پشت پنجره
و به جایی محو در فراسوی ساختمان ها
نگاه می کردی
آمدم سلامت کنم
ترسیدم چیزی از روزمرگی ها را
در حریم بی تکرار تو آورم
دویدم تا ناورن و گنجشک ها
تا گندم زار و باد
کمی هم از پیش ،
صدای دریا و طوفان با خود داشتم
همه را در گلویم ریختم
همه ی طوفان ها را ، موج ها را ، پرنده ها را
و در آستانه ی پنجره ات
سلامم را رها کردم ...
دم غروب بود
دسته ی کلاغ ها هم چو بهتی سرگردان
در آسمان می پریدند ...
۹۴/۰۵/۲۹