بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

هجویه ای بر خود یا متنی برای حاشیه

دوشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۳۲ ق.ظ

این داستان ، داستانی است هم کلاسیک هم مدرن هم پسامدرن هم رئالیستی هم ایده آلیستی هم سورئال و صد البته که رئالیسم آن هم جادوست و هم شعبده آشنایان به علوم غریبه گفته اند سیال ذهن و مفتیان فتوا به شامورتک بازی ادراک فراحسی پسین داده اند البته خود ما براین اعتقادیم که این داستان هم وفادار به سوسیالیسم است و هم وفادار به امپریالیسم و هم داعیه دار برقراری ارتباط با پانزده شانزده میلیارد آدم روی کره زمین پرانتزباز کمی از جمعیت زمین بیشتر گفتیم و آن را گذاشتیم برای محکم کاری آن تعداد از ذریه آدم که حالا در ارحام مادران واصلاب پدران نهفته اند پرانتزبسته و باز البته بر هر ذوق سلیم و نفس مطمئن و نفس غیر مطمئن پوشیده نیست که چون این اثرگران قدر به زینت چاپ بیاراید احوال جمیع عالم یان دگرگون گردد و سنگ روی سنگ نماند و دست اندر کاران اهدای جوایز از نوبل گرفته تا وورد کاپ دو بامبی بر سر بکوبند که ای دل غافل این کجا بود تا حالا علامت تعجب و علامت سئوال و از زور غصه و وجدان درد شب همان روزی که ما را پیدا کرده اند از ما برای دریافت جایزه زرشک چدنی دعوت کنند ما هم که چند سالی است به انتظار این موقعیت و گرفتن جایزه نشسته ایم تا حدی که آن جامان زگیل در آورده ویرگول که الصبر ومفتاح الفرج پرانتز باز مفتاح همان زگیل است پرانتز بسته به هنگام دریافت جایزه برای حفظ منافع ملی علامت تعجب قد دسته بیل رگ غیرت میهن پرستانه ی مان به قاعده یک دسته کلنگ بیرون می زند و آن را از بالای سن به طرف حضار پرت می کنیم تا بدین وسیله نه بزرگی به فرهنگ غرب و شرق و وسطش گفته باشیم و تو دهنی محکمی هم به استکبار جهانی زده باشیم و ثابت کنیم هنر نزد ایرانیان است و بس پرانتز باز این بس با آن بس پای منقل فرق می کند وجه اشتراک شان مصرف داخلی است پرانتز بسته وچون عمل دلیرانه ما ویرگول علاوه کنید یک کله و دو کف گرگی ضد استکباری را ویرگول آن ها را به خشم خواهد آورد از دادن جایزه نقدی به ما پرهیز خواهند کرد

آدم های الدنگ بی دین کون نشور که ما نرفته می دانیم اگر تمام بلاد فرنگ را بگردیم یک آفتابه برای طهارت پیدا نخواهیم کرد پس نخواهیم رفت

عبارت بالا را لای هر چه می خواهید بگذارید کورشه و پرانتز و ابرو فرقی برای ما نمی کند

وما از شدت بی پولی مجبوریم با یکی از همین هواپیماهای فکسنی وطنی به کشور باز گردیم تا شاید اگر بخت یار شویم هواپیما در راه سقوط کند و ما شربت و شهد و انگبین و عسل و هزار چیز دیگر را یک جا و با هم بخوریم و به درجه رفیعش نائل شویم اما از بخت بد البته به خانه می رسیم دست از پا درازتر و همچنان آویزان که به پاندول ساعت می گوییم زکی تو بخواب که ما بیداریم

و چون مدتی در فکر فعل قبیح آن دوست غوطه ور شدیم و یأس و ناامیدی بد جوری یقه ما را گرفت به یاد آوردیم که نقطه ویرگول

سالیان پیش چون نوروز به پایان رسید و سیزده به در شد شبی به صحرا شدیم نقطه از باقیمانده اطمعه و اشربه خلایق گویی لجن باریده بود نقطه قدم زنان در بحر تفکر می رفتیم که بویی آشنا به مشام ما خورد نگاه کردیم پیری دید یم چندک زده بر زمین گویی آسمان دریده او برون فتاده بود پیش رفتیم بفرمایی زد نشستیم نگاه بر ما دوخت و گفت دو نقطه ای جوان ناصیه ات بلند است و شهرت و ثروت از آن پیدا

گفتیم دو نقطه از چه راه ای پیر علامت سئوال

گفت دو نقطه از کتابت ویرگول جهدی کن

گفتیم دو نقطه ای پیر دگر چه بینی

گفت بینم که دو میلیارد واندی سال بعد از این تنها مصحفی از تو برای نسل آدمیان باقی ماند که آن را همچو جان شیرین و عزیز دارند و به الحان خوش قریب به بیست و هفت هشت روایت قرائت کنند

چون پیر چنین گفت و حال ما خوش گردید جذبه ای پرانتز باز لمپن ها بخوانند جو پرانتز بسته ما را گرفت و عالم روشن شد و چشم های قرمز پیر آشکار نقطه پیر که این حال ما را دید به شانه ما زد که ای جوان بفرما

گفتیم ای پیر این چه باشد با علامت سئوال در متون کهن و هنگام جو گرفتگی قابل حذف

گفت دو نقطه سیگاری که ما پیش پای تان پنج شش تا پر چاقیده ایم و توپ توپیم

گفتم ای پیر همان اشارات ما را بس که ما نزده می رقصیم

و چون چنین رفت و ما قدر آن حال و مقام نیافتیم پیر دود شد و در میان سایه های شب گم شد پرانتز باز این تکه را سورئال نوشتیم تا تو دهانی محکمی به سورئالیستها زده باشیم پرانتز بسته

و باز چون پیشگویی چنان رفت وچنین است که عالم و آدم به ما ونوشته های ما و تو دهنی های ما اعتقادی تام و تمام دارند و ما بر جمیع ایشان سر هستیم از برای نشان دادن ضرب شست قصه ای خواهیم گفت که کف شهرزاد ببرد و جمیع صنایع ادبی و غیر ادبی وحتی بی ادبی را در آن خواهیم چپاند تا نمونه و درس عبرتی گردد برای تمام دوران از کلاسیک گرفته تا مدرن و پسا مدرن و پساپسا مدرن و پساپساپسامدرن و الخ تا دیگر دیار البشری توان نطق کشیدن در برابر ما را در خود نبیند پس دو نقطه

القصه

یکی بود یکی نبود روزی روزگاری جوانی بود رعنا حسنقلی نام که با ننه اش تنها زندگی می کرد هفت هشت سال بیش تر نداشت که پدرش حسینقلی پشمکی فوت کرد پرانتز باز فمیینیست ها بخوانند سقط شد پرانتز بسته

حسنقلی دوره کودکی و نوجوانی را در سایه سار محبت ننه طی کرد تا به عنفوان جوانی رسید روزی ننه اش او را صدا کرد و گفت حسنقلی جان حالا دیگر وقت آن است که بار زندگی را بر دوش بگیری و کمک حالی هم برای من باشی حجره پشمک زنی پدرت در بازار مال توست برو و چراغش را روشن کن پشمک زنی تخصص هم نمی خواهد که تو از عهده اش بر نیایی این کلید حجره و آن هم همت تو

سالی نگذشت که ننه دوباره حسنقلی را کنار کشید و گفت خدا را شکر که کاسب و سر به راه از آب در آمدی حالا دیگر وقت زن گرفتنت است و باید خانواده تشکیل بدهی حسنقلی هم که چند وقتی بود خیلی مور مورش می شد گفت چشم ننه

ننه از فردای آن روز شروع کرد به پرس وجو و این در و آن در زدن در مدتی کوتاه دختری پیدا کرد بتول نام مثل گل که رویش را فقط آفتاب ندیده بود و باد بویش را شنیده بود

القصه

شب عروسی ننه حسنقلی را صدا کرد و گفت حسنقلی جان من عمرم را کرده ام همین امروز و فرداست که بروم لای دست پدرت ولی نصیحتی به تو می کنم که همه عمر آویزه گوش کنی اگر می خواهی از پس این سلیطه بر بیایی باید کلاهت پشم داشته باشد

هفته ای از عروسی نگذشته بود که حسنقلی به فکر حرف ننه اش افتاد دید که اصلأ کلاه ندارد که پشمی روی آن باشد یک روز که سمت حجره می رفت دستفروشی را دید که بساط کلاهش روی زمین پهن بود خوشحال شد جلو رفت و از دستفروش سراغ کلاه پشم دار را گرفت دستفروش چند مدل از کلاه ها را که پشم بیش تری داشت به او نشان داد حسنقلی از بین همه آن ها یک کلاه شاپوی ماهوتی را پسندید آن را خرید و راه افتاد ولی ته دلش از کمی پشم کلاه ناراحت بود تا به حجره رسید دستگاه پشمک زنی را که روشن کرد فکری از خاطرش گذشت مقداری پشمک برداشت و روی کلاه گذاشت و از پر پشم شدن کلاهش احساس رضایت کرد و از این که نصیحت ننه را عمل کرده بود در پوست نمی گنجید

مدتی گذشت و حسنقلی هر شب با کلاهی پر پشم و سینه ای فراخ به خانه می رفت اما بتول سر ناسازگاری گذاشته بود که ای حسنقلی جان من موبایل بلوتوث دار می خواهم هر چه حسنقلی از پشم کلاه گفت افاقه نکرد پس به اجبار کوتاه آمد

مدتی نگذشت که زن بهانه ای جدید گرفت که ای حسنقلی خان من ماهواره کارتی می خواهم هر چه حسنقلی درباره بهانه گیری های بتول فکر می کرد فقط به یک جواب می رسید که پشم کلاهش کم است پس هر روز بیش تر از قبل پشمک روی کلاهش گذاشت ولی باز هم فایده نکرد پس دوباره کوتاه آمد

اما هنوز مدت زیادی نگذشته بود که تهاجم فرهنگی کار خودش را کرد و زن بهانه ای جدید گرفت که حالا بچه نمی خواهم جوانم هیکلم خراب می شود

حسنقلی به کلی وامانده بود دیگر به اندازه یک تپه پشمک روی کلاهش می گذاشت ولی انگار نه انگار بالاخره بعد از چند شب کم محلی از طرف بتول تسلیم شد

القصه

سال ها گذشت دیگر خود بتول هم کمبود بچه را در زندگی حس می کرد ولی دیگر هر چه می کردند صاحب اولاد نمی شدند به هر دری می زدند بسته بود دکتر و دوایی نبود که سراغش را نگرفته باشند اما نمی شد که نمی شد هر چند کلاه حسنقلی پر پشم بود اما زندگی اش سوت کور بود و این را گناه بتول می دانست بتول هم افسرده و نا امید کنج خانه کز کرده بود و تکان نمی خورد تا این که

روزی کنار استخر نشسته بود و مشغول برنز کردن گوشت های چین چین بود که صدای باطل السحر باطل السحر نظرش را جلب کرد رفت دم در مردی دید کشکول بر دوش و طبرزین بر کول ته دلش گواهی می داد که گره مشکلش به دست همین مرد باز خواهد شد مرد را داخل حیاط آورد و شرح حکایتش را باز گفت مرد نگاهی به بتول کرد و گفت خدایا شکرت گفت خواهر نفس پیر حق است و مشکل گشا خرجش زیاد است که نذر فقراست اما زمان زیادی نمی خواهد یحتمل با دوازده جلسه فرج کار شما پیش می آید

بتول گفت هر چه پول بخواهی می دهم

پیر گفت غیر از پول شرایط دیگری هم هست خانه باید از اغیار خالی باشد در جایی نیمه تاریک و ساکت من ورد را در گوش شما بخوانم وشما تکرار کنی فقط یک لحاف بیاور که برای تکرار ورد برویم زیرش

بشنویم از حسنقلی که در حجره روبه روی آیینه ایستاده بود وخروار خروار پشمک روی کلاهش می گذاشت و با خود می گفت در زندگی هیچ چیز پشم کلاه نمی شود

القصه

نه ماه نه روز کم از آخرین وردی که درویش در گوش بتول خواند گذشت که حسنقلی صاحب اولاد شد آن هم یکی نه دو دختر سیمین بری

دیگر حسنقلی چیزی در زندگی کم نداشت که هیچ از قدم این دخترها وضع او هر روز بهتر شد چون پشم کلاه آقایان نایاب شده بود هر روز بر تقاضای خرید پشمک اضافه می شد هم از مرکز و شهرستان ها نمایندگی فعال می پذیرفت هم به کشورهای همسایه صادر می کرد حجره را تعطیل کرد و کارخانه ای بزرگ راه انداخت داد سر در کارخانه و روی تمام ماشین های حمل ونقل بنویسند عالم از پشم مبادا خالی

نبض بازار پشمک دستش بود تولید را که قطع می کرد یا جنس نمی فروخت همه مردها از بی پشمی کلاه به حال زار می افتادند با تمام رجال حکومتی روی هم ریخته بود دیگر همه او را با اسم حسنقلی خان پشم دار می شناختند و از طرف دربار او را ملقب به لقب پشم السلطنه کردند و زنش را ملقب به پشم الملوک

سال ها بدین منوال گذشت دو دختر بزرگ شدند و وقت ازدواجشان رسید طبیعی بود که خواستگاران زیادی داشته باشند از بین همه آن ها دو نفر صاحب موقعیت بهتری بودند یکی برج ساز و دیگری صاحب کارخانه عایق های رطوبتی

عروسی هر دو دختر را در یک شب گرفتند و برای منحصربه فرد بودن جشن را در رستوران گردان طبقه هفتادم زیر زمین جایی نزدیک به هسته مرکزی برگزار کردند ودخترها را به خانه بخت فرستادند

القصه

دیگر حسنقلی خان همه چیز داشت خانه های ویلایی پنت هاس ماشین در مدل های مختلف حساب بانکی کلفت زن نجیب دیگر چیزی جز خوشبختی دخترها برایش مهم نبود

چند ماه اول ازدواج به خوبی گذشت دخترها هر روز پیش پدر و مادرشان می آمدند و اظهار خوشحالی می کردند بعد از آن رفت و آمد ها کم شد و پس از چندی دخترها پیداشان نشد مدتی که گذشت پشم الملوک اظهار دلتنگی کرد هر چه پیغام و پسغام می فرستاد اثری نداشت ناچار گلایه پیش پشم السلطنه برد که ای مرد چه نشسته ای که دخترهات سالی به دوازده ماه پیداشان نیست راه بیفت برو سراغی از آنها بگیر

حسنقلیخان کلاه پر پشمش را بر سر گذاشت و راه افتاد

اول سراغ داماد برج سازش رفت داماد خانه نبود از دختر احوالش را پرسید دختر گفت شوهرم مشغول ساختن برجی ست اگر تا دو ماه دیگر باران نیاید و بتون ریزیساختمان تمام شود کارها به روال سابق برمی گردد ولی اگر باران بیاید شوهرم ورشکست می شود و آن وقت مرا طلاق می دهد

حسنقلی خان گفت انشاء ا.. که باران نمی آید

و به خانه برگشت و شرح ماجرا را برای پشم الملوک باز گفت اما هنوز عرق تنش خشک نشده پشم الملوک او را به طرف خانه داماد دیگرش روانه کرد

داماد کارخانه دار هم خانه نبود حسنقلی خان از وضعش پرسید دختر گقت امسال باران نیامده و انبارهای کارخانه پر از جنس است اگر تا دو ماه دیگر باران نیاید و مردم به فکر عایق بندی نیفتند شوهرم ورشکست می شود و به حتم مرا طلاق می دهد

حسنقلی خان گفت انشاءا..که باران می آید

به خانه که برگشت پشم الملوک بی صبرانه احوال دخترش را پرسید

حسنقلی خان پشم دار کلاه پر پشمش را بالاتر گذاشت و گفت زن چه باران بیاید چه باران نیاید...

وچون از نسل دایناسورها تا امروز فهم هیچ کس از ساختار داستان مثل ما نبوده و ما بهتر و بیش تر از همه می فهمیم ته این داستان را نمی بندیم که هیچ می گذاریم همین طور گل و گشاد و پت و پاره بماند تا باب گفتگوی خواننده با متن و متن با خواننده و خواننده باخواننده و متن با متن و الخ باز بماند الی الابد

                                                                                                 اردیبهشت 85

۹۴/۰۷/۲۷
حمیدرضا منایی

داستان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی