بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۵، ۰۸:۵۸ ب.ظ

شاید شگفت انگیزترین چیز در داشتن فرزند، دیدن اولین های اوست؛ مثلا اولین کلماتی که کودک به کار می برد یا اولین غذایی که می خورد و یا چیزهایی شبیه به این... البته اولین بیماری ها و دردها هم هستند که در تضاد با وجه طنازانه ی قضیه، نیمه ی تاریک زندگی را می سازند... هر دو این ابعاد در شکل ناخودآگاه اتفاق می افتد و از عنصر فهم چیزی در آن دیده نمی شود... اما از یک سنی به بعد تمام این طنازی ها و رنج ها وارد حوزه ی خودآگاه می شود، به این معنا که کودک فهمی روشن از آن چه پیرامونش می گذرد پیدا می کند... اتفاقا بزنگاه داستان و اوج شگفتی کسی مثل من همین جا شکل می گیرد؛ حالا مدتی است که مهرگان در همین دوره به سر می برد و دارد یکی یکی این رنج ها را در خود یا دیگری تجربه می کند... شاید یکی از اولین تجربه هاش در این زمینه حدود دو سال پیش بود؛ پیرزنی دنبال غذا سطل آشغال را می گشت و وقتی مسأله را برای مهرگان توضیح دادم، یک تکان اساسی خورد... کمی هم گریه کرد... باور نمی کرد که در این دنیا کسی باشد که برای سیر کردن شکم به ناچار باید سطل آشغال ها را بگردد... مورد دیگر، همین چند روز پیش اتفاق افتاد؛ توی مدرسه بچه گربه ای را نوازش کرده بود... شگفت زده بود از این که تمام مدرسه در برابرش موضع گرفته بودند که بچه گربه کثیف است! بعد هم یکی از اعضا کادر مدرسه به مسخره به اش گفته بود: مهرگان گربه ای!
مدت ها به این فکر کردم که وقتی مهرگان با این گونه دردها برخورد می کند چه باید بکنم!؟ به این فکر کردم آیا باید قضیه را ماست مالی کنم تا از شدت درد و رنج درک موضوع کم کنم یا بگذارم حوادث سیر طبیعی خود را در فهم و درکش از زندگی داشته باشند!؟ اما می بینم اگر از تیزی و برندگی امر واقع در پیش چشمانش کم کنم در واقع خیانتی خواهد بود به شعورش و آن چه در آینده خواهد بود... زندگی بزرگ تر و تواناتر از آن است که من بتوانم پرده ای زیبا و برگزیده در پیش چشمان پسرک بیارایم... هر چند که برای درک هر امر واقعی از رنج های محتوم بشری درد خواهد کشید و به همراهش من نیز، اما حداقل خیالم راحت است که این از ذات زندگی جدا نیست و شاید روزگاری نه چندان دور با درد و رنج زندگی خود و دیگر انسان ها بیگانه نخواهد شد...


۹۵/۰۸/۱۵

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی