برشی از جلد سوم برج سکوت
فریبا گدا یک هفته پیش مرد ... من توی دره نبودم ... فرداش که برگشتم خبر را شنیدم ... شبی بود که مثل سیل باران می بارید ... توی غارشان خواب بود که زمین خیس نشست کرد و فرو بلعیدش ... جنازه اش هنوز همان جاست ...
فریبا تنها کسی بود که این جا با هم می نشستیم ... اوایل که پام به دره باز شده بود ، یکی دوبار آمد دنبالم و به چای توی استکان و نعلبکی دعوتم کرد ... اولش هم خیلی تند درآمد :" فکر کردی کارت خیلی درسته که با کسی نمی پری !؟"
همین جوری با هم قاطی شدیم ... با آدمی به نام مهندس زندگی می کرد ... می شد بگویی با شرایط آن جا تقریبأ زندگی لوکسی داشتند ؛ توی پیت آتش درست می کردند و سه چهار استکان و نعلبکی و قاشق استیل و چاقو و فلاسک چای و کتری و قوری رویی داشتند ... دو تا هم پتو با مشتی خرت و پرت ضروری دیگر ...
مهندس پای یک تپه را سوراخ کرده و یک غار طوری ساخته بود ... نه خیلی بزرگ ، مثلأ شصت سانت پهنا و نزدیک دو متر درازا ، با سقفی کوتاه که می باید خمیده و چهار چنگولی وارد می شدی و دراز کش آن جا می افتادی ...
کف غار را با نایلون و کارتن فرش کرده بودند و به نظر جای گرم و نرمی می آمد ... بخصوص برای زمستان ها که سرمای چله بزرگ توی دره قتل عام راه می انداخت ... یارو شب می خوابید و صبح جنازه ی یخ زده اش چنان به زمین می چسبید که باید تا گرم شدم هوا و وارفتن یخ ها صبر می کردی ...
فریبا روی شیشه بود و پیش از آن سابقه ی تخریب ترامادول داشت ... تمام تنش پر بود از جای تیزی ... از نوجوانی وقت هایی که قاطی می کرد ، خودش را با شیشه می زد ... بعد هم وقتی شوهرش دادند ، توی خانه ی شوهره ... خودش می گفت :" اگر زورم به بابام و شوهرم نمی رسید ، به خودم که می رسید !"
روی دست چپش پر بود از دست بند و النگو ؛ دست بند های آهنی و پلاستیکی و نخی و رشته ای خرمهره و دو سه تسبیح که دو لا انداخته بود ، همه شان زمخت و خالی از هر ظرافتی ...
این طور که خودش می گفت ، آخرین باری که خیلی ناجور قاطی کرد ، پارسال بود که با در قوطی کنسرو دوازده تا خط روی تنش انداخته بود ... یکی هم زده بود توی گردن و شاهرگ ... داشت می می مرد اگر مهندس نجاتش نداده بود ! بعد هم غار خودش را داد فریبا که آرام بگیرد و یک جا بند شود و زندگی کند ...
نکبت اعتیاد را که از صورت این زن کنار می زدی ، هنوز می شد از بر و روی روزهای اوجش نشانی پیدا کرد ، با چشم های مشکی و مورب روباهی و صورت کشیده و گونه های بیرون زده ... خودش هم خوب می دانست که با زیبایی اش چه کرده است ! یک بار دیدم دقیق شده توی آیینه ، جوری که مات مانده بود ... پرسیدم :" دنبال چی می گردی !؟"
سر بلند کرد و آه سینه را بیرون داد و گفت :" من خیلی خوشگل بودم ! همین خوشگلی بدبختم کرد !"
امشب شب هفت فریباست ... عملی ها جمع شده اند برای ختم ... مهندس دو جعبه خرما گرفته و داده دست رضا بی آزار که پخش کند ... رضا هم روی شیشه است ... هر قدمی که برمی دارد آن قدر روی هوا نگه می داد که فکر می کنی پاش هرگز به زمین نمی رسد ... وزنش طوری به عقب سنگینی می کند که انگار هر لحظه می خواهد تعادلش را از دست بدهد و به پشت بیفتد ... این جا معروف است به مردی که از سایه ی خودش هم عقب می ماند !
رضا با مکث طولانی در اولین جعبه ی خرما را باز می کند ، بعد دستش را بالا می آورد و رو به جمعیت با صدایی بی حال می گوید :" نفری یک دانه بردارید ! آن هایی هم که فاتحه نمی خوانند یا بلد نیستند برندارند ! بابت این خرما مایه خرج شده !"
از جمع جدا می شوم و می روم سوی خودم ... پشت سرم منیژه فتیله می گوید :" کجا !؟ وایستا خرما بخور !"
فریبا از این آدم خیلی بدش می آمد ... یک بار نشانش داد و گفت :" ببینش ! این سگ مصب تا حالا سه شکم همین جا زاییده و هر سه تا را در جا فروخته !"
نگاه به منیژه می کنم ؛ یکی بدبخت تر از خودمان ! قربانی ای که می شود هر چه دیوار مستراح است ، سر او خراب کرد !
می روم جای خودم ، سینه ی تپه ... گرگ و میش دم غروب است ... آتش عملی ها گله به گله روشن است ... دره بوی مرگ می دهد ... شاید مال جنازه ی فریباست که هنوز همان جا افتاده است ... دم ظهری به مهندس گفتم :" درش نمی آوری !؟"
گفت :" درش بیاورم کجا برم !؟ همین جا ، جاش راحت است
!"