بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

برای چهل سالگی

يكشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۴، ۰۲:۲۴ ق.ظ


بیست ساله که بودم فکر می کردم توی چهل سالگی باید پیامبری چیزی بشوم ... بیست سال زمان لازم بود و خیلی زندگی ها تا برسم به جایی که بتوانم به راحتی بگویم ؛ دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست ... دیگر نمی خواهم پیامبر باشم ، دو پایم روی زمین چسبیده است ، هر چند به قول نیچه چونان مسافری هستم که بعد از آخرین سفر هنوز به مقصد نرسیده است ... حالا چهل ساله ام ، بی آن که درکی از چهل سالگی داشته باشم ؛ نیمی از وجودم پیرمردی هفتاد ساله است و نیمی دیگر پسرکی هفت ساله و تخس که هنوز می تواند سمت شیشه ها سنگ بپراند ... هنوز سر چهل سالگی عقل رس نشده ام من ! دورها را خوب می بینم اما چاه پیش پایم را هرگز ! جایی که باید پسرک باشم ، ناگهان پیر مرد درونم سر می رسد ، سنگین و سرد و عبوس ... و جایی که باید پیر مرد باشم ، پسرک درونم از راه می رسد و شروع می کند تخسی و بپر بپر ... در این میان اما رازهایی را فهمیده ام ؛ این که زمان مان چه قدر محدود است ... این که زندگی زورش بیش تر از ماست ... این که مرگ بسیار بسیار نزدیک است ... این که نباید دروغ بگویم ... حالا چهل ساله ام و به قول فروغ ؛ من راز فصل ها را می دانم ... و راز ماکارانی های خوشمزه را ... و راز دم نوش های گوارا را ... و راز پیچ امین الدوله را ... پیرمرد درونم دارد از راه می رسد ... می بینمش ؛ عصایش را با هر قدم حائل تن می کند و می آید ... به ما برسد کارمان تمام است ! دیگر نمی گذارد بازی کنیم ! دست مان را می گیرد و می برد سراغ اصل داستان ، حقیقتی آن چنان بزرگ و عریان که نمی شود انکارش کرد ! حالا باید با پسرک فرار کنیم ... بچرخیم توی کوچه ها ، حیران ... بلکه شیشه ای چیزی پیدا کنیم و بشکنیم تا کمی حواس مان پرت شود ...


۹۴/۱۲/۰۹
حمیدرضا منایی

درباره ی خودمان

نظرات (۳)

 چهل سالگیتون پر از معرفت و کمال.
 و تولدتون بسیاران مبارک. 
پاسخ:
ممنون ...
هر چند جشن و تبریک و مناسبت برای گونه جهش یافته آقایون کاملا بی معنیه اما امیدوارم تول چهل سالگیتون با عشق جشن بگیرید.
پاسخ:
ما مردها کلک می زنیم ... نه تنها جشن می گیریم بلکه قر هم می دهیم ، اما آن پشت و بی آن که به روی خودمان بیاوریم ! :)
ممنون ...
چهل سالگی هم لابد مثل چله نشینی است.
بعد هم آدم انگار رسیده به نیمه راه .نه آنی که گذشته اختیارش خیلی دست ما بود ،نه آن که قرار است بیاید فرمانش دست ماست . 
البته اینهارا کمی برای خودم هم میگویم که یکی دو گذر دیگر نوبت من است .
تولدتان مبارک 
پاسخ:
ممنونم ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی