برای چهل سالگی
بیست ساله که بودم فکر می کردم توی چهل سالگی باید پیامبری چیزی بشوم ...
بیست سال زمان لازم بود و خیلی زندگی ها تا برسم به جایی که بتوانم به
راحتی بگویم ؛ دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست ... دیگر نمی خواهم
پیامبر باشم ، دو پایم روی زمین چسبیده است ، هر چند به قول نیچه چونان
مسافری هستم که بعد از آخرین سفر هنوز به مقصد نرسیده است ... حالا چهل
ساله ام ، بی آن که درکی از چهل سالگی داشته باشم ؛ نیمی از وجودم پیرمردی هفتاد ساله است و نیمی دیگر پسرکی هفت ساله و تخس که هنوز می تواند سمت شیشه ها سنگ بپراند
... هنوز سر چهل سالگی عقل رس نشده ام من ! دورها را خوب می بینم اما چاه پیش
پایم را هرگز ! جایی که باید پسرک باشم ، ناگهان پیر مرد درونم سر می رسد ،
سنگین و سرد و عبوس ... و جایی که باید پیر مرد باشم ، پسرک درونم از راه
می رسد و شروع می کند تخسی و بپر بپر ... در این میان اما رازهایی را
فهمیده ام ؛ این که زمان مان چه قدر محدود است ... این که زندگی زورش بیش
تر از ماست ... این که مرگ بسیار بسیار نزدیک است ... این که نباید دروغ
بگویم ... حالا چهل ساله ام و به قول فروغ ؛ من راز فصل ها را می دانم ... و
راز ماکارانی های خوشمزه را ... و راز دم نوش های گوارا را ... و راز پیچ امین الدوله را ... پیرمرد
درونم دارد از راه می رسد ... می بینمش ؛ عصایش را با هر قدم حائل تن می
کند و می آید ... به ما برسد کارمان تمام است ! دیگر نمی گذارد بازی کنیم ! دست مان را می گیرد و می برد سراغ اصل داستان ، حقیقتی آن چنان بزرگ و عریان که نمی شود انکارش کرد ! حالا باید با پسرک فرار کنیم ...
بچرخیم توی کوچه ها ، حیران ... بلکه شیشه ای چیزی پیدا کنیم و بشکنیم تا کمی حواس مان پرت شود ...