.
مهرگان را برده م پارک ... دارد با یکی از دوستاش بازی می کند ... ساعت 8:30 صداش می زنم که دیگر برویم ... می گوید نه ، می خواهم بازی کنم ... می گویم دیر شده ، حتما باید برویم ... برمی گردد جلو دوستش به من این طوری می کند :می خوای رییس باشی !؟ می گویم نه ... مساله رییس بودن نیست ، هوا تاریک شده ! برمی گردد رو به دوستش و می گوید : آهان ! فکر کردم می خواد رییس باشه !
پریشبا رفتم مسواک بزنم احساس کردم فرچه ی مسواک کمی خیس است و رنگش هم تغییر کرده ... گفتم لابد مهرگان دستش خورده ! به روی خودم نیاوردم و مسواک زدم ... فرداش یادم افتاد ، از مهرگان پرسیدم چرا مسواک من خیس بود !؟ دست زدی به ش !؟ یک کم سقف را نگاه کرد یک کم در و دیوار را ... بعد این جوری کرد : یادم افتاد ! لاکی ( لاک پشت ) رو باش شستم ! بعد من یک کم سقف را نگاه کردم ، دو سه ساعت هم در و دیوار را ...