.
صبحی
دیدم اسفند روی آتشم ... آرام و قرار نداشتم ... رفتم دستگاه پخش کاستم را
از اتاق قدیمی ام آوردم ... خیلی وقت بود که می خواستم این کار را بکنم
... اما از آن جا که هر چیز منتظر وقت خود است ، اتفاق نمی افتاد ... بعضی
وقت ها سرعت زندگی زیاد از حد بالا می رود ... تصاویر انگار که در قطار یا
اتومبیلی تند رو نشسته باشی به هم می ریزد و تبدیل به خطوطی در هم ریخته و
نامفهوم می شود ... من هم آدمی هستم که باید تک تک تصاویر زندگی را ببینم
با دقت ... یکی یکی بگیرم شان ، خوب لمس و وارسی شان کنم ... آن قدر دقیق
که تمام خطوط و رنگ ها و پستی و بلندی هاشان در ذهنم بماند ... وقتی سرعت
زندگی زیاد می شود این امکان را از دست می دهم ... با تمام آن چه به دست می
آورم همیشه احساس از دست دادن و ضرر می کنم ... امروز زمان را متوقف کردم
با آوردن این دستگاه پخش ... حالا دوباره من هستم با انبوه موسیقی هایی که
بر روی کاست ضبط شده اند و من تک تک نت های شان را می شناسم ... بعضی وقت
ها که آدم گم می شود چاره ای نیست جز آن که مسیر رفته را برگردد و از نشانه
هایی که در راه دیده و شناخته راهی دیگر بجوید ... این نسخه بارها توی
زندگی به من کمک کرده است ... شاید این بار هم شفا دهد ...