.
از پانزده شانزده سالگی که با مسایل فکری - انسانی درگیر شدم تا امروز می شود چیزی بیش تر از بیست سال ... در تمام این مدت که زیاد هم این در و آن در زدم ، حتی یک جواب از میان انبوه سئوال ها پیدا نکرده ام که جخ ، هر روز به تعداد سئوال هام اضافه شد ... به روایتی دیگر بگویم ؛ مجموع این سئوال های بی پاسخ دلالت و اشارتی است به عمق فاجعه ای که هر روز در برابر دیدگان ما اتفاق می افتد بی آن که ما بتوانیم کوچک ترین تغییری در شرایط ایجاد کنیم ... فهم این مسأله بسیار سخت و مهیب است ... این همان جایی است که ناگهان ترمز آدمی می برد و بعد سرازیری است و دره ای که سقوط از آن حتمی است و ما چون بندبازی که چوب تعادلش به سمت سیاهی و سقوط سنگینی می کند ... بیش تر آدم ها در این زمان کم می آورند ... طبیعی است ؛ وقتی هر روز بر سر پرتگاه ها و دیوانگی ها قدم بزنی ( بی هیچ نتیجه ای ) ، از توان آدمی کاسته می شود ، بگذریم از خطرهای هرروزه ی پیش رو ... این جا ، جای تسلیم شدن آدم هاست ... آن ها که بر می گردند تا پا روی زمین سفت بگذارند و از داشته هاشان محافظت کنند ...
الغرض
، خطی نوشته بودم در دفتر ، به چشمم خورد ، این حرف ها را در حاشیه اش
نوشتم ... خط این بود ؛ هیچ چیز نفرت انگیز تر از وجود آدمی نیست که روزی
سر به شورش برداشت و حالا برای سازش کاری تلاش می کند ...