.
این که بچه ها درک غریزی بسیار عمیقی از هستی و زندگی دارند برای من شکی
درش نیست ... غریزه ای دارند که خیلی وقت ها آدم را بیچاره می کنند ...
نمونه بگویم ؛ زیاد پیش آمده در درونم یک دیالوگ هولناک برقرار است اما در
ظاهر ساکتم ، همان وقت مهرگان از من می پرسد : چی داری با خودت می گی !؟
گذشته
از این ها ، این که هستی فی نفسه اصالت دارد و جدای از ما وجود داشته و
خواهد داشت یا این که وجودش وابسته به ما و ادراک ماست ، طوری که اگر انسان
نباشد هستی هم از حیز انتفاع ساقط می شود ، سئوالی است به قول کانت جدلی
الطرفین ... یعنی تا قیام قیامت می شود بر له و علیه ش اقامه برهان کرد ...
من همیشه به نظر دوم گرایش بیش تری داشته ام ... غریزه ام انگار می گوید
بی راه نیست اگر جهان نموداری هولوگرافیک و تابعی از ذهن ما باشد ... اما
غیر از این چیزهای دیگری هم هست ؛ بسیاری از مفاهیم مجرد که در نسبت با
زندگی روزمره به کار می روند از قبیل خوش بختی ، زندگی ، عید و یا دیگر
مفاهیم ، برآیندی از ذهن ما هستند ... مثلأ همین مفهوم عید ، یکی به معنای
آن اتفاق و قرارداد بیرونی است که آدمیان روزی را به آن مناسبت گرامی می
دارند و دوم آن حادثه ی درونی است که از عمق وجود انسان سر می زند و شاید
بی هیچ نسبتی با زمان و مکان از نگاه و ذهن شروع می شود و به هستی گسترش می
یابد ... یکی دیگر معنای آوارگی است ؛ پیش آمده که آدم هایی را ببینم که
به اصطلاح خانه به دوش اند ... هر روز و هر ماه و هر سال یک جایند ... اما
هیچ اثری از این حال در ایشان نمی شود دید ... این ها انگار در درون خودشان
سکنی و ریشه دارند ... از طرف دیگر کسانی هستند که همیشه در یک نقطه از
زمین می توانی پیداشان کنی اما این ها را می شود آواره تر از باد نامید ...
آن آوارگی که از درون شان بیرون می زند به هستی گسترش می یابد و هیچ کجا
آرام و قراری پیدا نمی کنند ...