.
پیش خواندن ادامه ی این کلمات وبلاگ سمانه مرادیانی را ببینید و بعد به ادامه ی مطلب بیایید تا شاید بتوانم بگویم داستان چیست ...
سمانه مرادیانی همسایه ی ما بود ؛ هم سایه ی من ... هم سایه ی تو ... در همین هوا نفس می کشید و می نوشت ... یکی بود مثل ما ... اما دیگر نیست ، از جور زمانه برید ... به مرگی خودخواسته چشم از جهان فرو بست ... مهم نیست چرا و چه گونه ... مهم این است که نشد حالی از او بپرسیم ... نشد دستی سر شانه اش بزنیم و خاک تنهایی اش را بتکانیم ...
دیگر چه می شود گفت !؟ هیچ ... فقط به احترام حضورش ، به احترام آن چه بود و زیست ، سکوت می کنیم ...
و حالا ؛ باز گردید و دوباره به آن وبلاگ و کلماتش نگاه کنید ... به سکوت سرشار آن وبلاگ لجظاتی گوش دهید ... صاحب آن کلمات دیگر بین ما نیست ... شاید اکنون حتی نامش در دورترین و تاریک ترین کنج خاطرات دوستان و اقوامش قرار دارد ... این معنای زندگی است ... هستیم تا لحظه ای دگر ، تا مرگی که دهان گشوده به انتظار ما نشسته است ...