بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ


شاگردان مکتب تام و جری

من از این تنقلات مزخرف مثل چیپس و پفک و ... برای مهرگان نمی خرم ، دیگر چه برسد به این خوراکی های بی نام و نشان مثل آبنبات و پاستیل و آدامس های رنگ و وارنگ که اکثرشان چینی است و نگفته پیداست که چه گندی هستند ... چند روز پیش توی بقالی چشم مهرگان به یک توپ فوتبال کوچک ، از این ها که توی شان آدامس نواری و متری است افتاد و گیر داد که این را می خواهم ... آدامسه را گرفتم و نگاه کردم ؛ مال ترکیه بود ... برایش خریدم ...
به خانه که رسیدیم شروع کرد آدامسه را یک سانت یک سانت کندن و خوردن ... کشیدمش کنار که ؛ بابا جان این آدامس ها قند دارد و دندان ها را خراب می کند و چه و چه! کلی حرف زدم .... آخرش آقا گفت چشم پدر !
آمدم توی آشپزخانه و مشغول شدم که از توی اتاق صدایم کرد ؛ نزدیک 30-20 سانت از آدامس را کنده بود و داشت به من نشان می داد که بخورد ! بعد هم در آمد : این آخری اش است پدر !
چیزی نگفتم و خورد ... گذشت ... در تمام طول هفته این توپ فوتبال (قوطی آدامس) لب کتابخانه بود ... یکی دو دفعه برداشتمش ، دیدم سنگین است ... معلوم بود که آدامسه توش هست ... با خودم می گفتم عجب پسری دارم من !چه حرف گوش کن ! خیلی هم به خودم تبریک و تهنیت گفتم بابت چنین تربیتی !
دو سه روز پیش هوس آدامس کردم ... رفتم سراغ  آدامس ها ... قوطی اش را برداشتم و باز کردم ... فکر می کنید چه دیدم !؟ به قاعده ی نصف کف دست آدامس جویده که به زور توی قوطی چپانده شده بود !

90/10/14


۹۴/۰۸/۱۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی