بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۷:۴۷ ب.ظ


سال ها پیش از سمت تایباد و خواف به سمت تربت جام می رفتم که مسیرم به سوی سنگان تغییر کرد ... سنگان آخرین روستای مرزی است بین ایران و افغانستان ... اردیبهشت ماه بود و دم غروب ... دیگر ماشینی که به آن سو برود پیدا نمی شد ... ناچار سر جاده ی سنگان پیاده شدم ... جای غریبی بود ... فکر کن میان یک دشت ایستاده ای که نگاه حد و مرزی ندارد ... نگاه آن قدر می رود که محو و تار و نابود شود ... و بی نهایت ساکن و ساکت ... از مینی بوس که پیاده شدم ایستادم و رفتنش را نگاه کردم ؛ رفت و کوچک شد  و در سراب دور دست ها ناپدید ... یک لحظه دیدم من مانده ام و سکوتی مطلق و هیبت کویر دم غروب ... چنان جا خوردم و سست شدم که کیفی که سر شانه گرفته بودم از لای انگشت هام ول شد و خورد روی زمین و چنان صدا کرد که از جا پریدم ... جای هولناکی بود و من از روی دیوانگی در آن وضعیت قرار گرفته بودم ... هیچ ضمانتی نبود که تا فردا  بنی بشری از آن جا رد شود ... تازه این قسمت خوب ماجرا بود ؛ جایی که از آن صحبت می کنم ، حالا را نمی دانم ،اما آن وقت ها جاده ی ترانزیت مواد مخدر بود ... آن هم اواخر اردیبشت که بعد از ماه ها گل و لای کویر اوج رفت و آمد قاچاقچی هاست ... القصه ... فلج شده بودم ... نگاهم به خورشید بود که به سرعت غروب می کرد ... نشستم لب جاده ... هول برم داشته بود ...  سکوتی را که من آن جا حس کردم دیگر برایم تکرار نشد ... نمی دانم چه قدر زمان گذشت که محو آن سکوت بودم که یک آن احساس کردم صدای آب می شنوم ... فکر کردم خیال و وهم است ... اما صدا اصرار کرد که هست ... بلند شدم دور و برم را نگاه کردم ؛ دشت صاف کویری ... معنای افق باز ... هیچ چیز نبود ... خودم هم به خودم می گفتم محال است چنین چیزی و اگر بود می دیدمش ... اما آب در گوشم هم چنان زمزمه می کرد ... راه افتادم توی بیابان که به خودم ثابت کنم چنین چیزی ممکن نیست ... پشت سرم تا دورتر رفتم ... چیزی نبود ... برگشتم لب جاده ... دوباره صدا وسوسه ام کرد ... این بار عرض جاده را رد کردم و از آن سو رفتم توی بیابان ... به فاصله ی صد و ده بیست متر از بر جاده چیزی دیدم تا همین حالا پیش رویم است ؛ جوی کوچکی به عرض دو الی سه سانت زمین را شیار زده بود و زیر آخرین شعاع های خورشید می درخشید و از عمق خاک می گذشت ... سر و ته اش هم معلوم نبود ... از دور دست ها می آمد و به دوردست ها می رفت ...


۹۴/۰۸/۱۶
حمیدرضا منایی

درباره ی خودمان

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی