اندر نمک این روزهای خیره سر ...
دیشب دم غروب با مهرگان توی پارک بودیم که یک یارو
پدر سگ گویان مثل شیر نر وارد پارک شد ... پیش از آن دختر کوچولویی شاید سه
ساله را دیده بودم که آن وسط ها می چرخید و بازی می کرد ... نگو سر ننه و
بابا را گرم دیده و از خانه زده بیرون و آن هم پدرش بود که آمده بود دنبالش
... با خودم گفتم حالاست که پدره شکم دختره را سفره کند و دل و روده اش
را بریزد آن وسط ! مهرگان را کشیدم کنار ... پدر آمد کنار سرسره ... چند
بار به دخترش گفت کره خر برگرد خانه! ... دختر هم انگار نه انگار ... من رو
به دختر در آمدم : بیا برو ، دزد می بردت ها !
دخترک توک زبانی گفت : مواژبم !
باباهه که کم آورد و دوباره پدر سگ گویان از پارک رفت بیرون ! لابه لاش هم داد می زد : من دیگه تو خونه راهت نمی دم !
پارک خلوت بود ... ناچار آنقدر صبر کردم که افطار بابا تمام شد و سه ربع بعد آمد دنبالش ...
امروز
بابا و دخترش را توی پارک دیدم ... آمد جلو دست داد و احوال پرسی کرد ...
بعد در آمد : دیشب با عیال زدیم به تیپ و تار هم ... هی می گفت برو دنبال
بچه ! به ش می گفتم بابا زن ! بچه ها تو پارک هستند .. مراقبش اند ، به جان
تو اگه حالی ش شد !!!
منظورش از بچه ها من بودم البته !
***********************
امروز
رفتیم 4 شنبه بازار ! لای بساط خرت و پرت فروش ها می گشتم ، چشمم افتاد به
وسیله ای ... شکل یک چنگال بود با شاخک های برگشته ، یک دسته ی تقریبأ 60
سانتی هم داشت ... هر چی فکر کردم این به درد چه می خورد به نتیجه ای
نرسیدم ... از یارو پرسیدم این چیه !؟ گفت : این پشت خارونه !
ماندم این که گفت چی هست ... خودش فهمید و ادامه داد : آدم هایی که کسی رو ندارند و پشت شون می خاره ، خودشون رو با این می خارونند!