بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.


باران که می بارد

شهر پر از تو می شود

به هر گوشه که نگاه می کنم

در پیش چشمم نشسته ای

تو مگر چند نفری

که برای شکست من ،

این چنین لشکر کشیده ای ؟

 

روایت دوم ؛


باران که می بارد

شهر می شود جای خالی تو

به هر گوشه که نگاه می کنم

ردی از حضور تو بر جای مانده است

که لحظه ای پیش از رسیدن من رفته ای

و هنوز بوی تو در هوای باران بی داد می کند ...


یک شنبه / 1 آذر / 94 / 52: 11 صبح


۳ ۲۴ دی ۹۴ ، ۰۰:۴۴
حمیدرضا منایی

.


تاریخ عرفان ،
تاریخ چشم جادوی توست
که پیرمردان ژولیده
از بغداد تا بلخ و خراسان ،
به دنبال دخترک شوخ چشم
چه سفرها که نکردند
و چه ایمان ها که بر باد ندادند
پای برهنه و شوریده آن چنان گشتند
که از رد قدم هاشان
راه ها به جا ماند و
کوره راه ها ...
93/8/2

۱ ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۲
حمیدرضا منایی

.


حرف کم نیست برای گفتن ... به درون که نگاه می کنی انباشت مسائل حل نشده با خود است و در بیرون هم که این جا همیشه شهر شلوغ است و صبح تا شب می شود گفت و گفت ... رویکرد دیگر آن است که بی خیال بیرون و درون بنشینی و از نتایج یافته هایت بنویسی که مثلأ فلان آدم این نظر را مطرح می کند و آن دیگری این را ... بعد مثلأ این ها را با هم جمع کنی و به زاویه دیدی جدید برسی ... خب البته همه ی این ها خوب است ... بالاخره باید کاری کرد ، چیزی گفت و طرحی زد ... هر چه باشد " کوشش بیهوده به از خفتگی " ست ...

اما همیشه انگار یک ریگ ته کفش یا خار در گلو باید وجود داشته باشد ... چیزی که نگذارد آب خوش از گلوی آدم پایین برود ... چیزی که من اسمش را می گذارم " زیراب آرامش " ... فکر کن موقعی که دریای درون و بیرون تو به سمت آرامش می رود و موج ها می خواهند که آرام بگیرند و گل و لای همیشگی رسوب کند و آب زلال شود ، در یک آن انگار کسی زیر آب این دریا را می کشد و همه ی آن چه هست درون سوراخ یک چاه مکیده می شود ... بعد ، یک لحظه چشم باز می کنی و می بینی تو که تا همین چند لحظه پیش در مقابل دریا ایستاده بودی حالا در برابر یک کویر خشک و خالی حیران مانده ای ...

حال چنین آدمی حال حیرت است ، آدمی که سیر مدام قبض و بسط را تجربه می کند ... این که تو دریا را می بینی و می شناسی و می توانی ازش بگویی و همین طور کویر را ، که به یک روایت این دو فرقی با هم ندارند ... اما پشت این ها می شود از خود پرسید گفتن برای چه !؟ این گفتن ها به چه کار می آید !؟ چرا چیزی عوض نمی شود !؟ چرا این حرف ها و تحلیل ها به کار نمی آیند !؟

خودم اصولأ هیچ گاه اعتقادی به جواب نداشته ام یا شاید مدت ها پیش اعتقادم به جواب را از دست داده ام ... اگر جوابی به سئوالی داده یا شرحی گفته می شود صرف عمق دادن به سئوال است و این که لایه های پایین تری از سئوال را بشود پیدا کرد یا دقیق تر ؛ بشود عمق فاجعه را خوب دید و لمس کرد بی آن که امکان کوچک ترین راه حل و جوابی برایش وجود داشته باشد ... این ها انباشت حیرت بر حیرت است ... حال آدمی است که نه می تواند بگوید نه می تواند نگوید ... گفتنش همان قدر خطاست که نگفتنش ... بگذریم ...

دارم کتاب دلواپسی را دوباره می خوانم ... رسیده ام به این عبارات که پیش تر هم زیرش خط کشیده ام ... کلماتی که به نحوی بی رحمانه دقیق اند ؛ خدای من ، خدای من ، پیش که منزل کرده ام ؟ من چند نفرم ؟ من کیست ؟ این فضای بینابینی چیست که در حد فاصل من و من ایستاده است ؟


۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۱
حمیدرضا منایی


یک بار این جا نوشتم که واژه ها به دو گروه ظالم و مظلوم تقسیم می شوند ... واژگان ظالم آنانی هستند که در ظاهر از پشتوانه ی عرفی و شرعی برخوردارند و به کمک همین پشتوانه در ظاهری اخلاقی عمل می کنند اما چه بسا در نهاد خود گزاره ای فاسد را پرورش می دهند و در پشت نقاب اخلاق هزار و یک ترفند را برای دور زدن صداقت و راستگویی در خود دارند ... برای مثال از عشق گفتم که در دایره ی واژگان ظالم قرار می گیرد و در پس نقابی اخلاقی و عرفی چه توالی فاسدی به دنبال دارد ... در مقابل این عشق هوس را قرار دادم که معنایش به ظلم و تمامیت خواهی عشق مصادره می شود و چون حقیقتی تلخ است به دروغ شیرین عشق استحاله پیدا می کند ... اما حالا می خواهم واژه ی یأس را هم به دایره ی واژگان مظلوم اضافه کنم ... یأس و سرخوردگی از شرایط موجود ، از جهان و آدمی که رو به ویرانی می رود ، همواره عاملی برای حرکت بشر برای کشف امکانات تازه ی خویش و دنیای پیش رو بوده است ... تا آدمی به در بسته و کوچه ی بن بست نرسد ، هیچ گاه دنبال راهی جدید نخواهد گشت ... چند روز پیش با دوستی صحبت می کردم ... می گفت از افسردگی به هر بهایی گریزان است ... برایش می گفتم اگر ما در دوره های پریودیک این افسردگی را تجربه نکنیم چاره ای نداریم جز تکرار خود ... هر دوره ی افسردگی و یأس ناشی از آن به معنای شکستن پیله و خلق موجودی جدید است ... آن گاه که آدمی آوار می شود بر سر خود و در زیر ویرانه اش مدفون می شود ، به قول مولانا وقت پیدا کردن گنج است چرا که همواره گنج در ویرانه هاست ... " آن " آدمی و پیدا کردن افق هایی دیگرگون در همین ساعات امکان پذیر است ... آدم سرخوش ، آدم خجسته دل ، آدمی که خود را به مشنگی زده توانایی گذشتن از سطح را ندارد ... برای او همیشه چیزهایی در پیش رو هست که سرش را گرم کند و با آن ها عمر را خوش بگذراند ... دلزدگی تام و تمام است که ما وادار می کند سر بچرخانیم و اطراف و درون خود را بکاویم ... این جا افسردگی و یأس به مثابه روش است ... روشی برای کاووش خویش ... نگاه کنیم به تاریخ ادبیات و هنر و تفکر ؛ تقریبا می شود گفت هر چه در این حوزه ها آفریده شده وامدار همین افسردگی و یأس و سرخوردگی است ... کنکاش آن ذهنی است که در خود نابود می شود و عنقا وار از خاکستر خود دوباره متولد می شود ... اما بگذارید در این جا  یأس را دو بخش کنیم ؛ یکی منفعل و دیگری فعال ... و روشن است که منظور از آن چه گفته شد یأس و افسردگی فعال است نه آن افسردگی که آدمی در خود برای همیشه غرق می شود و  دیگر توان بلند شدن را در خود نمی بیند ... یأس فعال می گوید حالا که هیچ افقی پیش رو نیست باید زد به دل آتش ...  آن چنان که ؛ گر هلاکم ور بلالم می روم .... هیچ چیز برای ترسیدن نیست ... هیچ چیز برای از دست رفتن نیست ... این جا معنای زندگی می شود رفتن ... و معنای آدمی ؛ رونده ...  فقط راه اصالت دارد ... هر آن کس که بیش تر دل به دریا و آتش بزند ... یک چیز دیگر هم بگویم و تمام کنم ؛ در داستان یوسف و زلیخا به روایت مولانا زلیخا همه ی درها را می بندد ... حتی منفذی باز نمی گذارد  ... یوسف این را می داند و این دانستن عین یأس و ناامیدی است ... اما شروع می کند به دویدن ... همان است که می گوید : گر چه رخنه نیست در عالم پدید /خیره یوسف وار می باید دوید ... هیچ معلوم نیست که دری به روی ما باز شود ... این ذات یأس و قطع امید از باز شدن درهاست اما راه می گوید که برو ...  چاره ای جز دویدن و جنگیدن نیست ...

۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۲۰:۰۸
حمیدرضا منایی

.



به نظر می رسد مردم دوره ی باستان پیوستگی عمیقی با آن چه ما حال و هوا می نامیم داشتند و الگوهای زندگی شان مطابق حس موجود در فضا می بوده است ... برای فهم موضوع می شود دنیایی بی تقویم ساعت را تصور کرد ... در این تصور بسیاری از ناخالصی ها و قراردادهای فرهنگی و اجتماعی تحمیل شده به ذهن انسان برداشته می شود و تنها آن نسبت هایی که انسان به شکل غریزی و محض و زلال با طبیعت و جهان پیرامون دارد باقی می ماند ... برای من زیاد پیش آمده که در ماه شهریور در تابش آفتاب و انتهای بادهایی که می وزند حضور پاییز را بی ملاحظه ی تقویم حس کنم ... حس حضور بهار هم از همین دست است و چیزهایی دیگر شبیه به این ها ... خمسه ی مسترقه و آیین های مربوط به آن از قبیل ارگی ها ، کوسه بر نشین ، میر نوروزی و ... از دل همین پیوند انسان با فضای پیرامون بیرون می آید ... خود خمسه پنج روزی است که میان دو سال قرار دارد ، نه این است نه آن ... یک طرفش بهار است و زندگی و سمت دیگر ؛ زمستان و مرگ ... به عبارت دیگر خمسه پارادوکس ابدی زندگی انسانی است ... من به جای این که بخواهم آیین های خمسه را متصل به انسان ها بدانم ، کفه را به سمت همان حال و هوا سنگین تر می کنم ... انسان ها نه از روی قرار داد ، که اسیر جبر فضای پیرامون رو به این آیین ها آوردند ... من این پریشانی عجیبی که هوای اسفند ماه هست ، همیشه حس می کنم ... انگار دو سر وجود آدمی را گرفته اند و می کشند ... انباشتگی یک سال می خواهد سر ریز کند ... در مراسم میر نوروزی پادشاه را از پادشاهی برای روزی خلع می کردند و کسی دیگر را جانشین او می کردند و هر کس مجاز به انجام هر کاری بود ... در مراسم کوسه برنشین کسی را بر عکس روی خر می نشاندند و به آب می پاشیدند ... مراسم ارگی هم داستان خودش را دارد و شاید بشود گفت تیر خلاصی بود که آدمیان اسیر فضای انتهای زمستان بر خود می زدند ... این مراسم همه از نشانه های پریشانی این فصل است ، نشانه هایی از وجود هرج و مرج و بلبشوی جاودانه ی عالم انگار ...



۰ ۱۳ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۲
حمیدرضا منایی

.


یک بوته پیچ امین الدوله دارم
روی نرده ها و در حاشیه ی راه پله
افسوس که نمی شود کنارش عشق بازی کرد
یا حتی برای مرگ در پایش دراز کشید
و همان جا جان داد ...
اما می شود در هاله ی سکر آور عطرش نشست
و نفس کشید
و به صدای جیرجیرک های شبانگاه گوش سپرد
و به عشق بازی و مرگ
ساعت ها اندیشید ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۳۱
حمیدرضا منایی

.


حال قطاری را دارم
که آخرین مسافرش
در ایستگاهی متروک پیاده شد
و اکنون
بی امید دیدن فانوس هیچ سوزن بانی ،
باد زوزه کشان در اتاق های خالی اش می چرخد
و در تاریکی شب دشت
تا دور می رود ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۶
حمیدرضا منایی

آه ای ارخش
ای بزرگ کمانداران
از دماوند فرود آی
و قلب مرا نشان رو
باشد که به وسعت جهانی بی مرز
آواره گردم
آه ای جهان پهلوان،
اینک قلب من ...

                   ***

جنگی است هر روزه
میان خدا و شیطان
در آوردگاه آدمی
و شکست خورده ی جاودان این میدان
که ماییم ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۵
حمیدرضا منایی

امسال بهار که می آید

                  تو هم بیا

بیا و حرفی بزن

      قصه ای بگو

      دانه ای بکار

باور کن سبز خواهم شد ...


                      ***


بهار خوب است ،

شاید هم قد تو

مثل آن وقت ها که می دانی

                    نباید ناز کنی

مثل آن وقت ها که ناگهان

                      می آیی

مثل آب نطلبیده ، بی قید و رها ، مهربان و وحشی ...

مثل آن وقت ها که لیوان خال چای ات را

جلو می آوری و می گویی ؛

- خاکستر سیگارت را بریز این تو ...

و نمی ترسی لیوان چای ات بوی سیگار بگیرد ...

و من در دل می گویم ؛

- رهایی و از خودم رهایم می کنی ...

آخ خ ، بهار خوب است ،

شاید هم قد تو ...

89/12/24

 




۱ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۲
حمیدرضا منایی

.


میان همه ی تجربه هایی که در زندگی دیده ام و یا خود زندگی کرده ام ، این تجربه از همه واقعی تر است ؛ چیزی که فکر می کنیم خیلی از ما دور است و وقوع و امکانش برای ما به نظر محال می رسد ... اما من دیده ام که چه طور در یک لحظه زندگی دگرگون می شود و زاویه ی حرکتش 180 درجه تغییر می کند ... تا امروز خیلی به چرایی چنین اتفاق هایی که بیش تر شبیه یک شوخی است فکر کرده ام ... غالبا هیچ منطق و استدلالی در پشت شان نیست ... این ذات زندگی است که بالقوه تمام امکانات را در خود دارد و برای به فعلیت درآوردن این امکانات از هیچ کس چیزی نمی پرسد و اجازه نمی گیرد و کار خویش می کند ... در این میان خام ترین اذهان آنانی هستند که این چنین امکاناتی را در زندگی برای خود محال می دانند و همیشه خطی بین خود و این چنین اتفاقاتی که برای دیگران می افتد ، می کشند ...
پانوشت : در ادبیات کلاسیک فارسی و به خصوص در حافظ نگاهی وجود دارد با عنوان حسن القضاء و سوء القضاء ... این نگاه و مفهوم دقیقآ بر محور همین تغییر ناگهانی زندگی استوار است ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۲۰
حمیدرضا منایی

.


هوس یک چیز با کامجویی از آن تفاوت دارد ... هوس اتفاقی است که در ذهن رخ می دهد و کامجویی بیش تر از آن که امری ذهنی باشد ، امری عینی است و لزومأ هم پوشانی بین این ها اتفاق نخواهد افتاد ... از دیگر سو در هوس با یک پایان ناپذیری و عدم محدودیت روبه رو هستیم در صورتی که کامجویی حد دارد و به زمان و مکان مشخص وابسته است ... در این میان لحظه ی برخورد هوس و کامجویی برای هر کس معنایی متفاوت دارد ، و در نهایت ذهن است که این برخورد و لحظه های بعد از آن را هدایت می کند ... با همه ی این اوصاف لحظه ی برخورد هوس ( امر ذهنی ) با کامجویی ( امر عینی ) یکی از غرایب و شگفتی های زندگی بشر است ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۷
حمیدرضا منایی

.


متن قدرتی قاهره دارد در همسان سازی تمام عناصر سازنده اش که چیزی نیستند جز خرده روایت ها ... هر خرده روایتی به صرف جهت گیری و گرایش به خارج از متن محکوم به حذف است ... این جا زمان عاملی تعیین کننده است ؛ قریب به اتفاق خرده روایت ها میل خروج از زمان روایی و غالب متن را دارند ... گسست زمان به مثابه در هم ریختگی گذشته و حال و آینده است و این چیزی است که متن (به عنوان قدرت غالب و قاهر ) آن را برنمی تابد تا بدان جا که در الگوی از پیش تعریف شده ای که به ذهن و زبان تحمیل می کند ، به راحتی دست به حذف خرده روایت ها می زند ....
متن قاهر این روزهای ما جام جهانی است ... از ایستگاه فضایی تا دورافتاده ترین روستاها در کره زمین ، همه درگیر فوتبال و جادوی مستطیل سبز شده اند ... اما خرده روایت ها به کار خویش مشغول اند ؛ جنگ رافضی _سنی در خاور میانه، بحران اقتصاد جهانی ، طالبان ، القاعده ، مشکلات گستره ی فقرا و بیکاران در برزیل و تظاهرات پیاپی شان ... یکی از نمونه های نزدیک به ما داعش است که با تیز هوشی تمام زمان مصادف با جام جهانی را برای گسترش جنگ انتخاب کرد ... در پس این انتخاب همین معنا نهفته است که قدرت غالب متن (جام جهانی ) تمام عناصر را به نفع خود مصادره می کند ... اگر خبری در این مورد پخش می شود نوع حرکتش طولی است ، یعنی تعداد کمی از آدم ها ( نخبگان سیاسی ) پیگیر آن می شوند ، در صورتی که همیشه حرکت در عرض ( پخش خبر میان توده ها) باعث واکنش خواهد شد ...
اما این فرصت طلبی ها به چالش کشیدن قدرت متن است ... در دراز مدت آن الگوی از پیش تعیین شده ی متن و جهت دهی به صداها و زمان ها فرو خواهد ریخت به دو علت ؛ اول تضعیف متن و دوم قدرت پیدا کردن خرده روایت ها ...
به نظر می رسد این جزء آخرین دوره های جام جهانی باشد که به عنوان متنی غالب و قاهر عمل می کند ... انرژی خرده روایت ها فعال شده است و هر کدام میل به متن شدن دارند ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۲
حمیدرضا منایی

.


پارسال همین وقت ها مهد مهرگان برای پایان سال جشن گرفت ... یک یارویی را آورده بودند که ارگ می زد و می خواند ... اول چند ترانه ی آرام اجرا کرد ... بعد نمی دانم چه شد که یکهو شروع کرد به خواندن ؛ همه چی آرومه / من چه قدر خوشبختم ... جالب این جا بود که لحنش اصلا شاد نبود ، دقت کردم دیدم حتی دارد با بغض می خواند ... لحظه شماری می کردم که بزند زیر گریه که البته اتفاق نیفتاد ... حالا این شده حکایت هپی بودن ما ... حتی وقتی می خندیم ته اش یک بغض نشکسته را می شود احساس کرد ... اگر کسی بپرسد چرا این طوری است !؟ یا بگوید زندگی همین دو روزه است و می باید که شاد باشیم ، من در پاسخ دادن و همراهی اش فرو می مانم ... چه طور می شود شرایط را دید و" فهمید " و توان شادی داشت !؟چه طور می شود در خانه ای ویران پایکوبی کرد !؟
در خانه از بچگی به ما یاد دادند که اگر همسایه ات عزادار است به حرمت عزای او از شادی غلو شده و پر سر و صدا پرهیز کن ... مبادا دل او شکسته تر از آن چه هست شود ... اما در این میان بعضی ها رسمأ خودشان را زده اند به چیز خلی ... به شکل احمقانه و ناباورانه ای شادی می کنند ... یک دلیل این همان است که راوی می گوید : صم بکم عمی و فهم لا یفهمون ... اما دلیل دیگرش نادانی تاریخی است که پدر اندر پسر و پشت به پشت به ارث می رسد ... داستایفسکی معتقد بود که ملت روس آگاهانه نیهلیسم را انتخاب می کنند ... بر همین قیاس ، ما هم ملتی هستیم که آگاهانه جهل را انتخاب می کنیم ... کسی که در خانه ی ویران به غلو شده ترین شکل ممکن در ابراز شادی می رقصد با زبان بی زبانی می گوید من نمی فهمم و دوست هم ندارم که بفهم ... خلاص ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۱۱
حمیدرضا منایی

.


انتظار ، تباهی زمان است به خصوص انتظارهای کور و بی ابژه ... اگر زندگی هر آدمی کارش به انتظار کشیدن برسد باید فاتحه اش را خواند ... جالب این جاست مایی که در ایران زندگی می کنیم از این انتظار گریزی نداریم ... انتظار که و چه ، معلوم نیست ، همه منتظریم ... روز را به شب وصله می کنیم و شب را به روز ... فضا آن چنان تهی و مسدود است که جز پناه بردن به تباهی انتظار انگار چاره ای نیست ... روابط انسانی ، فرهنگ عمومی ، اقتصاد و مسایل معیشتی ، همه آکنده و لبریز از تباهی است ... اگر واقع بین باشیم ( یا به روایت خوش خیالان بدبین ) هیچ روزنی از نور امید و گشایش دیده نمی شود ... در این حال پناه بردن به خود تنها امکان پیش روست ... اما این پناه بردن به درون هم چیزی از آن انتظار فاسد کم نمی کند و بدتر از آن ، در مختصات یاد شده ، درون آدمی هم باتلاقی می شود که هر لحظه بیشتر در آن فرو می رویم و در دوری باطل خود را و روز را و شب را تکرار می کنیم ... این خستگی از بیرون و درون مصداق کامل چوب دو سر گه است ... از همه جا رانده و مانده ... حافظ کجاست که این بیت را برایش معنا کنیم ؛ از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت ...

۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۹
حمیدرضا منایی

.


بدبختی ست دیگر ؛

یک شعر بلند بود که وقت نوشتن ،

بد به دلم چسبید ...

نشد اما ،

با یک " بک اسپیس " از روی " هارد " پرید

هر چه هم کردم ،

درست یادم نیامد،

نشد آنی که می باید ...

خب ، یک جورهایی حرامزاده می شد ؛

فرزند من و آن چه گذشته بود ...

من هم نخواستمش ،

دادمش دست باد

   دست فراموشی

اما هنوز طعم تلخش هست

از یک شعر همین کافی است

اصلأ به گمانم این طور ،

            بهتر باشد ...


89/12/27



۰ ۰۹ دی ۹۴ ، ۱۱:۰۶
حمیدرضا منایی

.


باد می آید
و بوی تو را از دور می آورد
کجا رفته ای
که من این چنین سرگردان و آواره
همه ی عمر می گردم ...


۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۰
حمیدرضا منایی

.


در دنیای تو ساعت چند است ؟ فیلم ایماژهاست ... از اولین ایماژ یعنی جایی که گلی ( لیلا حاتمی ) روی شیشه ی بخار گرفته ی تاکسی با انگشت خط می کشد ، تا آخرین ایماژ ، یعنی جایی که فرهاد ( علی مصفا ) شیر و عسل از دور دهانش شره می کند ، ایماژها هستند که سکانس ها و به تبع آن کلیت فیلم را پیش می برند ... هر چند که این تعدد ایماژها در بعد بصری زیبا است و دستان خالی از قصه ی فیلم را پر نمی کند ...

نکته ی دوم درباره ی استفاده از فضای رنگین شهر رشت ( به عنوان خرده فرهنگ ) است ... شاید هیچ شهر دیگری مثل رشت نباشد که این چنین جذابیت بصری اش توان جلب مخاطب را داشته باشد ... این انتخاب زمانی جدی تر فهمیده می شود که می بینیم غالب فیلم های سال های اخیر در فضای خاکستری تهران ( به عنوان فرهنگ غالب ) ساخته می شود و امکان برخورد مخاطب با لوکیشن هایی متفاوت وجود ندارد ... هر چند می توان این نقد را به فیلم داشت که داستانش به موقعیت جغرافیایی رشت وابسته نبود و در هر شهر دیگری می شد ساختش و در واقع رشت به عنوان یک تغییر ذائقه ، بستر زندگی شخصیت ها شده بود ...

نکته ی سوم در رابطه با نام فیلم است که به گمانم دورترین نامی بود که می شد برای این اثر انتخاب کرد ... در دنیای تو ساعت چند است ، قاعدتأ اشاره به یک اختلاف دارد ، اختلاف دو دنیا یا دو زندگی ... در صورتی که آدم های این داستان اختلاف چشم گیری از درون و بیرون با هم نداشتند و آن اندک اختلاف هم به سرعت به اشتراک رسید ...

نکته ی آخر ، جدی ترین مسأله ای است که در این فیلم برای من جلب توجه کرد ؛ برای هنر و هنرمند چیزی کثیف تر و کشنده تر از سانسور وجود ندارد ، اما گاهی ( فقط گاهی ) سانسور باعث می شود برای ارائه ی یک مفهوم یا تصویر ، هنرمند به سمبل ها و نمادها ، و در این فیلم ، به ایماژها متوسل شود که جایگزینی نه تنها اثر را تحت الشعاع قرار نمی دهد ، که برعکس بر کیفیت ارائه ی مفهوم می افزاید ... درخشان ترین ایماژ این فیلم جایی است که در انتهای داستان فرهاد لیوان شیر را از گلی می گیرد و یک نفس و در حالی که شیر از دور دهانش شره می کند ، سر می کشد ...

این یکی از ایماژهای اروتیک بسیار تأثیر گذار فیلم بود که به نظرم تمام داستان برای رسیدن به این نقطه طرح ریزی شده بود ... تصور کنید نقطه ی مقابل این تصویر به هم آمیختن عریان دو شخصیت داستان می بود ... در آن صورت فیلم با پایانی بسیار باز و ولنگار روبه رو می شد ... در صورتی که با این پایان بندی ، بستن پایان داستان به ذهن مخاطب سپرده شد و سهمش در سپید خوانی داستان محفوظ ماند ...


۱ ۰۴ دی ۹۴ ، ۲۳:۰۳
حمیدرضا منایی

.


داشتم کتاب دلواپسی را تورق می کردم که دیدم در آخین صفحه اش چنین نوشته ام :

وقتی صفحات آغازین کتاب را خواندم از خریدنش پشیمان شدم ولی حالا می دانم اگر این کتاب را نمی خواندم چیزی در زندگی ام کم بود ...

از متن : ما هرگز به کسی عشق نمی ورزیم . فقط به تصویری که از کسی داریم عشق می ورزیم . ما به - سرانجام شخصی خود - نظر شخصی خود عشق می ورزیم ...

و ایضأ: هر کس هستی خود را یکنواخت اداره کند عاقل است . چه در آن صورت هر حادثه ی کوچکی از نعمت معجزه برخوردار می شود . شکارچی شیر بعد از سومین شکار دیگر ماجرایی مشاهده نمی کند ...


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۳۰
حمیدرضا منایی

.


سیستم آموزش و پرورش در ایران طوری طراحی شده که نبوغ را با زمخت ترین و بی رحمانه ترین شکل ممکن از بین ببرد ... بچه که بودم ، وقتی می دیدم بچه ها از مدرسه می آیند ، می نشستم به نگاه کردن شان و اشک می ریختم که چرا من نمی توانم مدرسه بروم ... هفت سالم که شد ، روز اول مدرسه کیفم را برداشتم و تنها رفتم ، آن هم با چه شوق و ذوقی ! دیوانه ی درس و مدرسه بودم ... اما مدرسه کاری با من کرد که در تمام سال های بعد از آن گریزان شدم ... طوری که توی دبیرستان ، هیچ دیواری نتوانست مرا در خود نگه دارد ... به گمان یک بار این را نوشته باشم که دیوار مدرسه ی جلال آل احمد نزدیک چهار متر بود ... بالاش که می ایستادی سرت گیج می رفت ! اما حاضر بودم از آن بالا بیفتم و سقط شوم اما توی مدرسه نمانم ! این قدر که حالم از آن محیط به هم می خورد ! حالا هم وقتی می روم مدرسه ی مهرگان یک قسمت از وجودم حال و هوای آن جا را دوست دارد ، اما وقتی آدم ها و رفتارها و کتاب ها را می بینم دوباره همان حال تهوع قدیمی را ته حلقم حس می کنم ...

الغرض ، جدای همه ی این بدبختی ها که آدم با آن روبه روست ، خط فارسی خود یک بدبختی جداگانه است ... زبان فارسی پر است از گیر و گرفتاری هایی بی سرانجام که ذاتی زبان ما هستند و کسانی که دستی به قلم دارند کم و بیش با این اشکالات آشنا هستند ... اما حروف و صداها هم که پایه ی این زبان اند ، به همان اندازه دچار اعوجاجات زبانی و بیانی و نوشتاری هستند ... به اسم حروف زبان فارسی 32 تاست اما به رسم و در واقع از 40 تا بالا می زند که این پیامدهای خود را به همراه دارد ... مثلأ ؛ فتحه و کسره و ضمه ... تنوین و تشدید ... چهار شکل او ... وا یا همان آ استثنا مثل خواهش ... می توان به این اشکالات تعدد در بیان یک صدا را اضافه کرد مثلا ؛ ذ ز ظ ض ... یا ؛ ث س ص ...

قسمت بزرگی از اشکالات خط فارسی از این روست که ایرانیان در طول تاریخ خطی از آن خود نداشتند و آنچه نوشتند برگرفته از خط دیگر اقوام بود و در خوشبینانه ترین حالت آن خط را با الگوهای زبانی خود تطبیق می دادند ... خطوط ایلامی و آرامی و عربی شاید تأثیر گذارترین خط ها در طول تاریخ بر خط ما بوده اند که الگوی خط زبان عربی تا همین امروز هم با ماست ... این اختلاط ها باعث گیجی و گرفتاری های زیاد در خط فارسی شده است که یکی اش همان تعدد نوشتاری یک صدا با مخرج های متفاوت است که کار انشاء و نگارش را دشوار می کند ...آش خط فارسی آن چنان شور است که حتی مهرگان هم منتقد آن است ...  نقدش هم بعد زیبا شناختی خط را هدف قرار می دهد ... کلیت حرفش این است که چرا در بین دو حرف مثلا ر - ز تنها یک نقطه عامل تفاوت صداست !؟ در ادامه می گوید قسمت بزرگ تر این صداها یعنی ر باید ملاک تفاوت باشد نه قسمت کوچک تر یعنی نقطه ... می گوید چه طور می شود ما به تکه ی بزرگ تر یک حرف را توجه نکنیم و به یک نقطه چشم بدوزیم که تفاوت را نشان دهد ...

این مساله جدای از اشکال زیبایی شناختی که در خود دارد ، باعث یک اتفاق دراز دامن در ادبیات فارسی شده است ؛ بسیاری از متون کلاسیک به واسطه ی همین نقطه ها قابل خواندن نیستند و این عاملی است بر این که روایت های مختلفی از یک متن ارائه شده است ... به خصوص این که در بسیاری از آن متون و بر طبق رسم قدما ، نقطه استفاده نمی شده و یا در حداقل ممکن به کار می رفته است ...


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۹
حمیدرضا منایی

.


مهرگان پسر عمه ای دارد چهار ساله به اسم یزدان که می آید و با هم بازی می کنند ... چند وقت پیش با هم نشسته بودیم و کارتون نگاه می کردیم که این بچه بیش از اندازه ذوق کرد و خواند ؛ ما با هم دیگه داداشیم / می خوریم و می شاشیم ...

این را که خواند برایش توضیح دادم که نباید بگوید می شاشیم و این کلمه ی خوبی برای استفاده در زبان روزمره نیست ... کلی هم توضیحات دیگر به اش اضافه کردم تا مطلب کاملا جا بیفتد و پسرک هم با گفتن چشم دایی خیالم را راحت کرد ...

خیلی وقت ها که آراء نیچه درباره ی تربیت را می خوانم یا دیگران ، به خصوص کتاب اوریانا فالاچی با عنوان " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد " از خامی آرمانگرایانه ی این ها تعجب می کنم ... مطمئنأ این آدم ها چون بچه ای نداشتند و نگاه شان ، نگاهی بیرونی به قضیه بوده است این چنین آمیخته به آرمان گرایی شده و از تجربه ی ملموس و عینی دور افتاده است ... تربیت یک موجود زنده به اسم بچه و در شکلی عام تر ، ارتباط با او ، دارای آن چنان پیچیده گی های متنوعی است که هیچ نسخه ی از پیش تعیین شده ای نمی توان برای آن تجویز کرد و انتظارهای پیش از موعد از آن داشت ... هر آدمی ، حتی کودک و نوزاد ، ویژگی های فردی خود را دارد که لزومأ شباهتی به والدین ندارد ... برای نمونه چیزی روشن تر از این سراغ ندارم که شنیدن یک گزاره ی اخلاقی یا توصیفی در من یک نتیجه به همراه دارد و در مهرگان نتیجه ای دیگر در صورتی که بستر زیستی هر دوی ما یکی است ... جنس و جنم ( یا گل یا سرشت یا هر نام دیگر که بخوانیمش )  هر آدمی با دیگری فرق می کند ... سعدی درست می گفت که پرتو نیکان نگیرد آن که بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون کردکان بر گنبد است ... این حرف اشاره به همین گل و سرشت آدم ها دارد ... کاری که تربیت می کند خوب تر کردن خوبی است و جلوگیری از بدتر شدن بد ... به قول دکتر حکمت نمی توان شاکله ی وجودی آدم ها را تغییر داد ... ممکن است ما بتوانیم روبنای یک انسان را کمی تغییر دهیم اما به ستون ها و ساختار اصلی دسترسی نداریم ... ادبیات کلاسیک و اساطیر هم آکنده از همین معناست ؛ کسانی که بد یا خوب ، با والدین خود در سرشت ، همسان نبوده اند ... معروف ترین این قصه ها هم که شاید همه در ذهن داشته باشند ، پسر نوح است ...

حالا برای درک پیچیدگی های تربیت و این که یک گزاره ی ساده برای یک کودک چه بازتاب های شگفتی دارد راحت تر می شود ادامه ی داستان یزدان را گفت و درک کرد ؛ چند دقیقه که گذشت و ادامه ی کارتون را دیدیم این بچه دوباره ذوق کرد و خواند ؛ ما با هم دیگه داداشیم / می خوریم و نمی شاشیم !

بعد قیافه ی شگفت زده ی من و مهرگان را که دید این طوری کرد ؛ ما با هم دیگه داداشیم /  می خوریم و هیچ کاری نمی کنیم !


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۹
حمیدرضا منایی


تا به حال حتی یک مورد ندیده ام کسانی که به عنوان فمنیست در ایران فعالیت می کنند ، به شکل درست از مفهوم و سیر و تطور تاریخی آن آگاهی داشته باشند ... عمده ی برداشت های اشتباه در این حوزه در حول و حوش برابری زن و مرد می گردد ... اما در پی خواهد آمد که این برداشتی کاملا نادرست از مفهوم فمنیسم است ...

پست مدرنیسم مجموعه ای از جریان های اقلیتی است که در دوره ی مدرن به حاشیه رفتند و نادیده گرفته شدند ... بی راه نیست اگر عمده ترین این جریان ها را در دوره ی مدرن و در پی آن ، دوره ی پست مدرن ، حق زنان بدانیم که به عنوان نیمی از جمعیت کره ی زمین جایی در متن غالب نداشتند ... اما این حق به هیچ عنوان به معنای برابری خواهی نبود و نیست چرا که زنان در دوره ی مدرن **از نظر حقوقی و شخصیت اجتماعی با مردان همطراز شده بودند ... با گسترش مدرنیسم زنانی که در حق برابری با مردان موفق شده بودند ، در ساحت سیاست و قدرت خواهان سهم بیش تری از مردان شدند ... این حرف بزنگاه و معنای اصلی فمنیسم است در تطور تاریخی اش ... زنی که خود را در قدرت سیاسی برحق می داند و خواهان آن است ، دارای ذهنیتی فمنیستی است ... البته طیفی از گرایش های متفاوت در این حوزه وجود دارد که از ملایم تا رادیکال را شامل می شود ... برای گرایش رادیکال لوس ایری گاری مثال خوبی است ؛ او تا جایی پیش می رود که به انکار حضور مرد می انجامد و زن را موجودی خودبسنده می داند ... تاریخ از نظر او چیزی نسیت جز تاریخ قضیب وارگی  ... زنانی را که پستان های خود را برمی دارند تا به واسطه ی از بین رفتن نماد زنانگی از حق و قدرت بیش تری برخوردار شوند ، می توان در همین گرایش تندروانه ی اخیر دسته بندی کرد ... اما آن چه در نهایت می توان با تاکید برای  شناخت این جریان ذکر کرد همان خواست قدرت ( سیاسی ) و قبضه کردن آن است فارغ از این که گرایش فمنیستی ملایم باشد یا تندروانه ...

همانطور که گفته شد فمنیسم در غرب در بستری 300 ساله به وجود آمده است با متفکرانی که تئوری های آن را نو به نو تولید کرده اند ... ما هیچ کدام از این ها را نداریم نه بستر فکری و نه تئوری هایش را ... پس نمی توان به صرف یاد گرفتن چند تئوری وارداتی در این هوا افتاد که امکان چنین جنبشی در ایران وجود دارد یا بر فرض امکان داشتن آن ، می تواند خواست ها و نیازهای زنان ایران را از زنی شهری تا زنی روستایی برآورده کند ... هر حرکتی برای موفقیت می باید بر بستر شناخت عمیق و آگاهی جمعی- تاریخی صورت بگیرد و حق خواهی زن ایرانی هم از این قاعده مستثنی نیست ... اما این حرکت در ایران در درجه ی اول و از همه مهم تر مستلزم " خودآگاهی " زن ایرانی است ... من همواره این را با کسانی که گرایشات فمنیستی دارند مطرح کرده ام که تا زن ایرانی خود و تاریخ خود را نشناسد و حضور ( تاریخی )خود را منتقدانه نگاه نکند راه به جایی نمی برد ... ساده ترین و اشتباه ترین کاری که به کرات هم از طرف اکتیویست های این جنبش تکرار می شود ، انداختن بار گناهان عقب ماندگی زن ها بر دوش مردان است ... به تبع این حرف این تصور شکل می گیرد که دشمنی با مردان کلید حل مشکل است ... در چنین شرایطی است که یک خانم حق خود می داند که توی خیابان با مردان کورس بگذارد و به ایشان راه ندهد و یا با پرخاشگری به دنبال حقی باشد که حتی خود نمی شناسد و نمی داند که چیست ... این سخیف ترین و خاله زنک وار ترین برخوردی است که یک خانم می تواند با خود و جامعه به نام فمنیسم داشته باشد ...

من برای همه ی زن های کشورم ( و برای مردان ) عمیقأ آرزوی شناخت و معرفت می کنم ... چرا که اگر شناخت و خودآگاهی در وجودی گسترش پیدا کند به یقین حقوق خودش را در پی خواهد آورد ...

هزاران درود بر زنان این سرزمین بلا زده ...

 

**این دوره ی مدرن که از آن نام می برم زمانی بیش تر از 300 سال است ...

  یکشنبه ۱۷ اسفند۱۳۹۳


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۸
حمیدرضا منایی

.


اگر بخواهیم از این جا به فاصله ی شش هفت متر تا حمام بروم ، باید تمام هستی را به یاری بطلبم که مدد کنند و من به مقصد برسم ... یعنی اول مدت ها راجع به اش فکر می کنم و بعد از تصمیم گرفتن ، به تک تک اعضاء بدنم فرمان می دهم که چنین کاری را باید انجام دهیم و آخر سر به مصداق فرمان الهی کن فیکون ، به خودم فرمان می دهم که دِ پاشو دیگه و به معنای دقیق کلمه جا کن می شوم! البته خطراتی هم بین راه هست چیزی مثل این که اصلأ یادم برود  کجا می خواستم بروم و چی کار می خواستم بکنم یا با اعضاء بدنم که هر کدام میل سمت های مخالف یکدیگر دارند بجنگم که یک وقت هنوز به مقصد نرسیده ، هر کدام یک طرف نروند و میان راه متلاشی نشوم ! برای من معجزه یعنی یوسین بولت که 100 متر را در کم تر از 10 ثانیه می دود ! آخر چه طور چنین چیزی امکان دارد !؟ 100 متر راه رفتن دست کم به نیم ساعت تلاش فکری جدی احتیاج دارد که آدم بتواند تصمیم بگیرد ، هر چند در آخر کار کوهی از ان قلت در برابرم می ماند که رفتن و نرفتن را علی السویه می کند ... با این شرایط دیگر خودتان حسابش را بکنید که خانه تکانی برای آدمی چون من به مثابه هیولایی است شکست ناپذیر ... تلاش و زحمتی که برای خانه تکانی لازم است به کنار ، آدمی یک توان ذهنی جداگانه می خواهد برای تحمل آشفتگی ناشی از آن ... اگر من زحمتش را قبول کنم و تاب بیاورم اما توان تحمل آشفتگی اش را ندارم ... آن چنان رنجی می کشم که انگار بار همه ی کوه های عالم بر دوش من است ... پارسال کسی آمده بود خانه را تمیز کند ، من این جا توی هال نشسته بودم سر در گریبان و سگ بسته ... هشت آمد و هشت و نیم ازش پرسیدم کی تمام می شود !؟ گفت تا عصر ! هزار باره هر نیم ساعت همین را ازش پرسیدم ! ساعت چهار و نیم دیگر به خاک افتاده بودم و با چشم تقریبأ گریان ازش پرسیدم کی تمام می شود !؟ گفت تا حالا من همچین چیزی ندیدم ! مرا می گفت ! جواب دادم من هم تا حالا ندیدم ! آخر هم نصف از کارها را سر هم بندی کردیم و قال قضیه را کندیم ...

البته این طور هم نیست که در مورد تمیز کردن خانه کاملأ دست و پا بسته عمل کنم ... بالاخره گذشت سال ها چیزهایی به آدم یاد می دهد ... من هم بنا به مقتضیات خود ناچارم راه های جدید و بی دردسر پیدا کنم که مناسب حال و احوال باشد ... معمولا در طول سال هم می توانم خانه را تمیز نگه دارم ( با وجود مهرگان !؟) هم زحمت زیادی نکشم ... این هم کار تکنیک و تفکر است واقعآ ! مثلا الان من تکنیکی دارم که می توانم یک کوه ظرف را بشویم و در کابینت آب چکان بالای سینک بگذارم ولی متاسفانه هنوز تکنیک مکمل آن را پیدا نکرده ام که شامل نگه داشتن این ظرف هاست وقتی که حواسم نیست و در کابینت را ناگهان باز می کنم ... ناکس های بی معرفت ، ظرف ها را می گویم ، به محض باز شدن در مثل آبشار پایین می ریزند و به من آن قدر فرصت می دهند که قدمی عقب بپرم و  به بی ثباتی و گذرا بودم مال دنیا نگاه کنم !

از طرف دیگر تمیزی خانه را دوست دارم ... تمیز کردن و تمیز شدن خانه حال آدم را خوب می کند و هزار حسن دیگر که ترکیبی است از تئوری های فنگ شوئی و خودم که حجت را بر انجام این کار تمام می کند ... اما باز در قبال این حجت ها بر انجام خانه تکانی یک ان قلت دیگر وجود دارد که این یکی مطلقأ هستی شناسانه است و زور زیادی هم دارد ؛ شرایط آب و هوایی و حالی این وقت سال چیز شگفت انگیزی است و هر چه به ایام پنجه نزدیک تر می شویم این حال و هوا بیش تر احساس می شود ...  بی قراری عجیبی در این وقت سال وجود دارد که از ظرفیت وجود آدم ها بیش تر است و انگار می خواهد آدم را ذوب کند ... من که دلم می خواهد خودم را سرگردان کنم ، مطلقأ حیران ... دلم می خواهد فقط هوا را بو بکشم ... این حال و هوا آن چنان قدرتمند بوده است که در طول تاریخ همه ی مردمان مسحور ( سحر شده ) فضای دیوانه کننده اش می شدند و ارگی های ناشی از آن همه نمادهایی از جنون و دیوانگی در خود دارند ... ساده ترین کاری که می شود کرد خیره ماندن به بازی ابرها با خورشید است ... بیش تر مظاهر طبیعت مثل جنگل و دریا آسمان و ماه و ستاره ها و غیره ، اگر نگویم حالی غم گنانه دارند ، دست کم خوشحال هم نیستند ... عبارت دقیق همان است که سهراب کفت یعنی ترنم موزون حزن ... اما این بازی ابرها با نور شور و ذوق و انبساط عجیبی در خود دارد که می خواهد از درون آدمی را منفجر کند ...  به این ها اضافه کنید بادهای زاینده ی انتهای زمستان و ابتدای بهار را که فقط همان برای دیوانه کردن یک آدم کافی است ، طوری که از شور درون آدمی به قل قل می افتد ...

می بینید وضع چه قدر خراب است !؟ آدم دوپاره که می گویند یعنی همین ! مانده ام در برزخ میان خانه تکانی و افتادن دنبال حال و هوای این وقت سال ! البته به تجربه می دانم که نهایت شور و ذوق را به اعماق وجود خواهم فرستاد و معقولانه رفتار خواهم کرد ... این را هم بگذارید به حساب سرنوشت غم بار انسان بر روی زمین ...


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۶
حمیدرضا منایی

.


کار نوشتن ، کار جنگ است ؛ نویسنده می خواهد کلمات را فرسایش دهد و بنویسد و در طرف مقابل کلمات هستند که نویسنده را فرسایش می دهند تا خسته شود و دست بکشد ... اما این جنگ به همین دو طرف محدود نمی شود ؛ سمت مخالف جبهه ، یعنی همه ی آن نیروهایی که بر علیه نوشتن می شورند ، بسیار قوی و متنوع هستند ... مسائل معیشتی ، خانوادگی و اجتماعی و شبیه این ها ، هر کدام جبهه ای هستند که نویسنده را درگیر خود می کنند ... انگار در یک سو نویسنده ایستاده و در دیگر سو همه ی عالم به جنگ برخاسته اند ... به این ها هیولای سانسور را می توان اضافه کرد که مثل خوره از درون نویسنده را می خورد ... اما جدی ترین مشکل آن است که جایی و زمانی خود نویسنده هم می برد و به ضد خود بدل می شود ... این به معنای مرگ است ... اگر نویسنده حریف همه ی سنگ اندازی ها بشود ، از پس درد بی درمان خود برنخواهد آمد و به سان آواری زیر خود مدفون خواهد شد ... با وجود همه ی این ها یک اما وجود دارد ؛ چیزی به نام جادوی قصه ... وقتی حتی نویسنده به لشکر عظیم مقابل می پیوندد و بر ضد خود عمل می کند این جادوی قصه است که معجزه وار کار را پیش می برد ... یک عامل دیگر هم هست مربوط به کله خرها ، این که اگر من بمیرم و بمانم ، اگر حتی مرا به چهار میخ بکشند باید این کار را تمام کنم ! و چه تاوان هایی که بابت این عامل دوم پرداخت نمی شود ! هنگامی که کسی با خود برای انجام کاری سر لج می افتد ، به نتایج کار فکر نمی کند ، چرا که فکر کردن مساوی است با حذر از عمل ... در این مورد خاص جادوی داستان توان فکر را از نویسنده می گیرد و نمی گذارد اتفاقات پیش رو تصمیمش را سست کند ... آن چنان که نخواهد دید پیش رویش جز ویرانه های ناشی از جنگی بی رحمانه چیز دیگری باقی نخواهد ماند و او و تنها اوست که وارث این ویرانی خواهد شد ...

از حاشیه نویسی های برج سکوت ؛

5 سال است که با حرمله زندگی می کنم ... نه ، او شده ام و حالا از پشت چشمان او به دنیا و آدم ها نگاه می کنم . حالا بی نهایت خسته و فرسوده ام ... احساس می کنم چیزی در درونم شکسته و فرو ریخته است ... مهرگان زیاد می گوید چرا نمی خندی ! جوابی برای گفتن ندارم ... نمی توانم توضیح بدهم هفت سال خون دل خوردن و سکوت حتی صورت آدمی را هم تغییر می دهد چه برسد به ذهن و درونش ... احساس می کنم هزار سال است که زندگی می کنم ...


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۶
حمیدرضا منایی

.


هر از گاهی تصاویری پخش می شود از ماشین هایی که حیوانی را با طناب به پشت ماشین بسته اند و روی زمین می کشند ... بی رحمی هایی این چنین رذیلانه کم نیست ... تصاویر متعددی از دار زدن حیوانات هر روز در فضای مجازی پخش می شود که شاید تنها گوشه ای از گستردگی این اتفاق را نشان می دهد .... اما این بی رحمی هول ناک نسبت به حیوانات را همین جا نگه دارید تا از سمت دیگری به مسأله برگردیم با این سئوال که اصولأ آیا موجود زنده ای ( به غیر از دزدها ) در ایران هست که از تعرض و بی رحمی در امان باشد !؟ من موردی سراغ ندارم ! فرقی همی نمی کند و زن و مرد و کودک و پیر و جوان و انسان و حیوان هم ندارد ... ساده ترین و قابل فهم ترین مثالی که من همیشه می زنم برای این مورد ، رد شدن از خط عابر پیاده است ... راننده زن باشد یا مرد فرقی نمی کند ، وقتی می بیند کسی می خواهد از خط کشی بگذرد ، پا روی گاز می گذارد تا زودتر از عابر پیاده از خط کشی رد شود ! اگر هم احساس کند که مصر به گذشتن از خط عابر هستی ، بیش تر گاز می دهد و چنان از کنارت می گذرد که بادش در جا آدم را تکان می دهد  و اگر هم بدشانس باشی که دیگر حسابت با کرام الکاتبین است و باید خرده استخوان هایت را از کف آسفالت جمع کنند !  دیگر هر کس خود حدیث مفصل بخواند از این مجمل ... من بارها با دوستانی که دغدغه های فمنیستی دارند این مسأله را طرح کرده ام که توسل به یک ویژگی جنسیتی ( مثل زن بودن ) یا قومیتی یا شبیه این ها هیچ مشکلی را حل نخواهد کرد ... پیش از این که ما به دلایل صنفی و جنسیتی در معرض بی رحمی قرار داشته باشیم ، این انسان بودن ماست که با خطر مواجه است ... یک کلام ؛ این جا انسان و انسانیت در بحران است ... اگر نیتی و تلاشی  برای مبارزه قرار است انجام گیرد فقط می باید معطوف به احقاق حق انسان باشد که اگر حقی باز پس گرفته شود به نسبت آن ، مثل یک زنجیره ، تمام حلقه های وابسته از آن حق بهره مند می شوند ... ما مردها در این جامعه از کودکی زیر فشار سیستماتیک انواع بی رحمی و تضییع حقوق قرار داریم و به همین نسبت زن های جامعه و به همین نسبت محیط زیست و به همین نسبت حیاط وحش ... من تا وقتی که خوشحالی خودم را بخواهم ، هرگز خوشحال نخواهم بود چرا که هر آدمی در نسبت با دیگران حضور و وجودش معنا پیدا می کند ... در مورد احقاق حق نیز این چنین است ؛ من به عنوان یک مرد یا زن نمی توانم تنها به خودم فکر کنم و حق خود را بخواهم ...  زمانی در بستر جامعه به آرامش خواهم رسید که دیگران اعم از زن  مرد و کودک در آرامش و با حفظ کرامت انسانی زندگی کنند ...
در این بی رحمی و شقاوت متراکم ، جان و حق هیچ موجود زنده ای در امان نیست ... جامعه به چنان آستانه ای از خشم رسیده که گویی آدم ها صرفآ به دنبال زمینه ای برای بیرون ریختن و خالی کردن خشم خود می گردند ... نگاه کنید به آمار بالای درگیری های فیزیکی و ضرب و جرح ... در چنین شرایطی اصلأ مهم نیست که ما بخواهیم در آرامش زندگی کنیم چون امکانش وجود ندارد ... اگر تو به دیگران حمله نکنی ، این دیگران اند که به تو حمله می کنند ... مورد خشم و نفرت دیگران قرار گرفتن ( بی دلیل ، بی دلیل ، بی دلیل ) از جمله مسائلی است که هر کدام از ما ناخواسته با آن کنار آمده ایم ...
برگردیم به داستان حیوانات و آن چه به روز این موجودات می آورند ... امروز ، روز جهانی حیات وحش است که برای ما چیزی جز اسم نیست ... ذره ای برای ما اهمیت ندارد اگر همه ی حیوانات در این کشور از بین بروند ... چه اهمیتی دارد اگر یک بی همه چیز برای ارضای خشم خود سگی یا روباهی را دار بزند یا با طناب روی زمین بکشد تا جایی که لاشه ی حیوان روی آسفاست ساییده شود و از هم بپاشد ... این جا جان انسان بی ارزش ترین چیزهاست چه برسد به حیوانات ... ما اشتباهی زنده ایم ...


۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۲:۰۵
حمیدرضا منایی

.


می گویند وقتی ناصرالدین شاه به حاج ملا هادی سبزواری پیش نهاد کرد که عکاس باشی عکسش را بگیرد ، گفت چنین چیزی ( امکان عکاسی ) محال است ... دلیل حاجی ، دلیلی عقلی و منطقی بود بر این مبنا که وجود عرض ( تصویر بر روی کاغذ ) بدون جوهر ( کسی که عکسش گرفته می شود ) محال است آن چنان که وجود سایه بدون وجود صاحب سایه  محال است ... در نهایت به اصرار عکس حاجی را گرفتند و امکان وقوع چنین چیزی را نشانش دادند ...

اما حاجی با تمام هوش و ذکاوتش متوجه این مسأله نشد که انتقال اعراض محال نیست ، آن چه محال است انتقال احوال است ... یک عکس هر چند دقیق و با کیفیت گرفته شود ، با این حال توانایی محدودی در ارائه ی لایه های زیرین موضوع دارد ... بارها برای من پیش آمده در برابر سوژه ای قرار گرفته ام که در زیبایی به حد کمال بوده است ، آن چنان که فراتر از آن را نمی شد تصور کرد ... طوری که غالبأ در این هنگامه ها همیشه یک سئوال محتوم از ذهنم می گذرد ؛ آیا به جز این زیبایی کامل چیزی دیگری برای ادامه ی زندگی احتیاج هست !؟  آیا نمی شود باقی عمر را در برابر این زیبایی نشست بی آن که به چیز دیگری احتیاج باشد !؟ از آن جا که ذات زیبایی بروز در لحظه است و بعد به فروپاشی و فساد می انجامد ، عکس گرفتن تنها راه امتداد  و ادامه دادن آن امر زیباست ... ولی هر بار که باز می گردم و به آن عکس ها نگاه می کنم آن حالی را که در لحظه ی وقوع داشتم ، پیدا نمی کنم ... این مسأله البته برای چهره های انسانی با درونیات و پوشیدگی های ضمایر به شکل جدی تری اتفاق می افتد ... برای همین مدت هاست که عکس ها برای من چیزی نیستند جز اشاراتی محو به احوال گم شده ...

پی نوشت : این عکس را پارسال از حیاط مدرسه ی مهرگان گرفتم ... حیاطی بی هیاهوی بچه ها و مدادی گم شده ، غریت و دورافتاده ...


۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۲:۱۲
حمیدرضا منایی

.


 یکی از ملاک های هنرمند بودن و خلق اثر هنری تأثیر گذار ، شنیدن صدای زمانه ی خود است ... این شنیدن هم لزومأ به واسطه ی گوش یا تحلیل های منطقی انجام نمی شود ... هنرمند به واسطه ی غریزه ی فعالی که دارد با یک مسأله ارتباط برقرار می کند حتی با وجود آن که خود پی به اصل اتفاقی که درونش افتاده نبرد ... در نمونه ی ایرانی این اتفاق شعر زمستان اخوان را در ذهن دارم ، شعری که انگار وصفی دقیق از زندگی ها و احوالات انسان امروزی است ... اما در مصاحبه ای از اخوان می شنیدم که می گفت فقط فضای زمستانی تیره و سرد را روایت کرده و در پس پشت شعرش به معانی دیگر نظر نداشته است ... تابلوی جیغ را هم می توان با همین نگاه دید ... آن چه مونش می گوید ربطی به ابعاد گسترده ی این نقاشی ندارد ... این صورتک هراس آلود نمادی از ترس های انسان مدرن شده است ... 

ادوارد مونک درباره ی  تابلو جیغ می‌گوید:

«یک روز عصر قدم‌زنان در راهی می‌رفتم؛ در یک سوی مسیرم شهر قرار داشت و در زیر پایم آبدره. خسته بودم و بیمار. ایستادم و به آن سوی آبدره نگاه کردم؛ خورشید غروب می‌کرد. ابرها به رنگ سرخ، همچون خون، درآمده بودند. احساس کردم جیغی از دل این طبیعت گذشت؛ به نظرم آمد از این جیغ آبستن شده‌ام. این تصویر را کشیدم. ابرها را به رنگ خون واقعی کشیدم. رنگ‌ها جیغ می‌کشیدند. این بود که جیغ از سه‌گانهٔ کتیبه پدید آمد.»

منبع : ویکی پدیا

جیغ/ادوارد مونش/1893


۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۰:۴۰
حمیدرضا منایی

.

 

خطای فاحشی که به واسطه ی علم زدگی در هستی شناسی جهان مدرن رخ داد این بود که ارزش صرفأ متعلق به امر شناختنی بود و هر چیزی که امکان راز زدایی از آن نبود ،  از دایره ی این ارزش گذاری علمی بیرون می ماند و به مثابه ضد ارزش تلقی می شد ... اولین پیامد این اتفاق کنار زدن تخیل بود که یکی از اصلی ترین شیوه های شناخت بخش تاریک و راز آلود هستی تا پیش از آن بود ... از طرف دیگر انسان به دلیل داشتم محدودیت های ذهنی و زبانی قادر نیست بدون تخیل از وجود خود فراتر رود و به صرف تکیه بر حواس پنج گانه به شناخت کامل دست پیدا کند ... با این شیوه ی شناخت انگار انسان به شناخت بخش کوچکی از هستی که در تیر رس علم است رضایت داد و کلیت آن را نادیده گرفت و فراموش کرد ... در صورتی که هر شیوه ی شناخت برای کامل بودن می باید سهمی برای آن چه از نگاه دور می ماند و مغفول ، قائل شود ...

در مورد این مسأله و پیامدهای ان و شرایط شکل گیری اش زیاد می توان گفت و حرف را باز کرد اما به جای آن همه ترجیح می دهم دو مطلب از مایستر اکهارت به عنوان پایان بندی بیاورم که آن بُعد راز ورانه و فراموش شده ی شناخت را به تأکید یادآوری می کند ؛

اگر کسی با ناسزای خودش کفرگویی کند، خدا را با این گناهش ستوده است. هر چه او بیشتر دشنام دهد و گناهان عظیم‌تری را مرتکب شود، پرتوان‌تر خدا را ستایش کرده است. حتا آن کسی که کفر می‌گوید، حمد خدا را می‌گوید...

سکوت شبیه ترین چیزها به خداست ...


۱ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۵
حمیدرضا منایی

.


برعکس آن چیزی که غالب مردم فکر می کنند نبوغ هم راستا با تعقل نیست بلکه نبوغ همزاد و هم خانه ی دیوانگی است ... واژه دیوانه خود به معنای دیو زده است ، به معنای آن که دیو در او لانه کرده است ... معادل عربی این واژه ، یعنی مجنون هم عینأ به همین معنای جن زده است ... خود واژه ی جن در عربی به معنای پوشیدگی ، پوشیده و غیب و غیبی است ... از این  معانی می توان به این نتیجه رسید که دیوانه یا مجنون اویی است که نظر به ساحات و پوشیدگی هایی دارد که از چشم و نگاه دیگران به دور است ... اما آن چه این دیوانگی را به سمت نبوغ متمایل می کند و یا احیانأ از آن جدا ، شیوه ی بیان و شکل گفتار از آن معنایی است که در مخیله ی فرد دیوانه در جریان است ... وقتی ما متوجه بیان یک فرد از معنایی پوشیده می شویم در عرصه ی نبوغ قرار داریم و اگر متوجه آن معنای مورد نظر نشویم دیوانه اش می خوانیم ...
از طرف دیگر عقل در معنای راسیونالیستی اش تمامیت خواه است و حاضر نیست عرصه ی گسترده ی عرض اندام و تأثیر گذاری اش را با هیچ یک از قوای شناختی دیگر تقسیم کند ... علت این که در جوامع بشری دیوانگان در محیطی جدا نگهداری می شوند همین است ... عقل و شیوه ی شناخت منطقی اش که بر پایه ی علت و معلول بنا شده ، جایی برای نیروهایی که جزمیتش را برنتابند نمی گذارد ، زیرا پذیرش هر کدام از این شیوه های شناخت به معنای نفی تعقل و جزمیت نهفته در آن است که بنای عقلانیت را در هم خواهم کوبید ... برای همین دیوانگی و نبوغ در جوامع انسانی همواره در حاشیه است و جهانی که بر پایه ی عقلانیت طراحی شده اجازه ی ظهوراتی این چنینی را در متن  نمی دهد ... از این رو دیوانگان و نوابغ همواره در حاشیه می مانند و چه بسا این حاشیه از خون ایشان گلگون می شود و در سکوت و انزوا و داغ دیوانگی خورده ، جان می دهند ... این اتفاق در کشورهای پیشرفته البته کم تر پیش می آید چرا که در گذر قرون و پیدا شدن تجربه های مختلف ، شیوه های طراحی شده تا جامعه از این استعداد ها حداکثر استفاده را ببرد ... اما در جایی مثل کشور ما که سنت دیرینه ای در نخبه کشی داریم ، در بر پایه ی همان سنت می چرخد *...
این دو سه روزه را با خیام بودم ، برای پایان بندی این مطلب از این رباعی چیزی بهتر سراغ ندارم ؛
از آمدن و رفتن ما سودی کو
از بافته ی وجود ما پودی کو
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
می سوزد و خاک می شود دودی کو

* جالب این جاست که نخبه کشی در ایران نه بر پایه ی راسیون که برای حفاظت از سنت اتفاق می افتد ...

پانوشت : آن چه از معنای دیوانگی و جنون آورده ام نقلی قریب به یقین است اما یقینی نیست و برپایه ی حضور ذهنی با امکان وقوع خطا نوشته شده است ... کسی به عنوان ریفرنس استفاده نکند ...


۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۰:۲۴
حمیدرضا منایی

.


پشت این نظمی که ما در طبیعت و هستی می بینیم هرج و مرجی عمیق نهفته است ... بگذارید این جمله را این طور اصلاح کنم که بیش تر از این نظمی که ما می بینیم می توان به هرج و مرج عالم اشاره کرد یا دست کم هرج و مرج هم به اندازه ی نظم و به موازاتش در عالم نقش دارد ... اما ذهن ما به دو دلیل گرایش به برجسته کردن این نظم و حرکت پیرامون آن دارد ؛ مورد اول شناخت است ... ذهن در صورتی موفق به شناخت امور می شود که بتواند نظم و الگویی منظم را مجسم کند ... مورد دوم که موردی معرفت شناسانه و وجود شناختی است ناشی از ترس عمیق انسان است از ناشناختگی و هرج و مرج ... هیچ گاه نمی توان ناشناختگی را فراچنگ آورد و در نسبت با آن وضعیت خود را تثبیت یا تعریف کرد ... این هرج و مرج و پیش بینی ناپذیری معنای بی نهایت را در خود دارد ، یعنی آن چه ما قادر به درکش نیستیم و حد و مرزش را نمی شناسیم ... برای همین ذهن انسان میل سیری ناپذیر به نظم و شمارش دارد ... نظمی که بیش تر از آن که در هستی وجود داشته باشد ، به مثابه مهری است که ذهن ما بر داده های حسی می زند تا بتواند شرایط حضور و ماندگاری انسان و سلامت روانی اش را تضمین کند ... هیوم می گفت رابطه ی علی و معلولی محصول ذهن ماست ... یعنی این طور نیست که در عالم عینی و خارجی همیشه از علت A معلول B صادر شود ... ممکن است بشود یا نشود ... اما ما  برای شناخت توافق کرده ایم که این رابطه را از ذهن  به عین منتقل کنیم و بر مبنای آن زندگی کنیم و جهان را بشناسیم ... پس می توان گفت این نظم و رابطه ی علی و معلولی چیزی جز یک توافق ذهنی نیست که ما بر مبنای آن حکم می کنیم و بر مبنای توافق مان احکام مان درست از آب در می آید ... پروتاگوراس می گفت انسان ملاک همه چیز است ، ملاک همه ی چیزهایی که هست و ملاک همه ی چیزهایی که نیست ... معنای مورد نظر پروتاگوراس بار معرفتی شگفت انگیزی در خود دارد ... محور قرار دادن فهم و ذهن انسان و یا شناخت امکانات دیگری در خود نهفته دارد که الگوی نظم تنها یکی از بی شمار امکانات آن است ... در نقطه ی مقابل و بسیار نزدیک به فهم ما الگوی بی نظمی و هرج و مرج قرار دارد یا الگوی جهان هولوگرافیک یا ... آن چه که برای من مسلم است نظم فقط بخشی کوچک از شیوه های شناخت و هستی است که ما برای فرار و برخورد نکردن با هرج و مرج به آن پناه می بریم ، برای این که خود را در برابر بی نهایت هرج و مرج و بی نظمی به سختی تنها و ضعیف حس می کنیم ...


۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۲۱
حمیدرضا منایی

.


راز آمیز دانستن هستی در عهد باستان نتایج متفاوتی به دنبال داشت نسبت به جهانی که حالا ما در آن زندگی می کنیم و عمده ترین ویژگی اش راز زدایی است ... از اخلاق گرفته تا سیاست و اقتصاد و هنر ، از انتخاب این دو نگاه است که جهت می گیرد ... برای مثال در گذشته که جهان رازی فروبسته و در خود بود و بشر توانایی گشودن تارک خانه هایش را نداشت ، قربانی کردن عاملی بود برای ارتباط با این راز و نیایش و ستایش این ناشناختگی ... از این شیوه ی برخورد با هستی که مبتنی بر راز بود نمی توان توقع دموکراسی یا چند صدایی ( پلی فونی ) در هنر داشت ... اما با شروع رنسانس و آغاز دوره ی مدرن ، قضیه برعکس این می شود ؛ راز زدایی محور و ملاک علوم تجربی قرار می گیرد ... متافیزیک که عمده ترین چالش پیش روی تفکر و فلسفه بود ، چون نتایج قطعی به دنبال نداشت و توانی برای راز زدایی از گزاره هایش نبود ، به مرور کنار گذارده می شود ... از نتایج این تغییر نگاه در شناخت هستی ، تغییر شیوه های حکومت از پادشاهی به مردم سالاری در سیاست اسست و ظهور هنر مدرن و تغییر بیان و ماهیتش ...

نکته ی قابل اشاره این است که وقتی هر کدام از این نگاه ها غلبه پیدا می کند و صدای زمانه می شود ، رفتن به دیگر سو و دنیا را از آن نگاه دیدن کار راحتی نیست ... در دوره ی باستان  به سختی می شد هستی  را با نگاه مدرن ( راز زدا ) دید و فرهنگ و بسترهای اجتماعی و معرفتی چنین اجازه ای نمی داد ... در زمانه ی ما نیز این اتفاق به شکل معکوس در حال رخ دادن است ... یعنی ما به سختی می توانیم نگاهی راز ورانه به هستی داشته باشیم ... ذهن های ما ( حتی ما مردم کشورهای جهان سوم و توسعه نیافته ) بیش از آن درگیر علم و راز زدایی از عالم است که لحظه ای بتواند مکث کند و هستی را از زاویه ی مخالف و راز گونه بنگرد ... نمی خوام بگویم که ما می باید برگردیم به آن احوال اسرار آمیز دوره ی باستان و دنیا را به آن شیوه درک کنیم که چنین ادعایی بیهوده و باطل است ... اما می دانم که مدرنیسم حتی به این شکل نیم بندش که ما تجربه کرده ایم ، ذهن و نگاه ما را فاسد کرده است ... هستی برای ما شده لایه ای سطحی و پیش رو ، آن چنان که دست دراز می کنیم و هر چه را می خواهیم به دست می آوریم ... این حیرت انگیز است که ما از یک ساعت دیگر خود خبر نداریم اما در بعد معرفتی اجازه ی ظهور این نادانستگی و راز آلودی ماجرا را نمی یابیم ...

مخلص کلام این که با وجود پس زمینه های ذهنی ما که ناخودآگاه  ، برگرفته از صدای زمانه و راز زدایی از عالم و آدم است ، باید کوشید که رازها در زندگی ما جاری باشند ... زندگی ، مرگ و  تو سه عامل تعیین کننده در این میانه اند که همیشه می باید حالت اسرار آمیز خود را حفظ کنند ... یکی از بی نظرترین تجربه های انسانی قرار گرفتن در موقعیت های ناشناخته است ... این شکل از احساسات ناشناخته به زندگی بعد و عمق می دهد و ما را از کسالت گذشت روزها درمی آورد ... زندگی بی راز و نبودن در حضور راز کثافت غیر قابل انکاری است ...


۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۴
حمیدرضا منایی

.


ای ظرف چرک های شیطان

شما هم قد خدا عمر دارید

وقتی من نبودم شما بودید

و وقت نبودنم

باز هم شما هستید

شما سرنوشت جاودان بشرید

آه ای ظرف های یک بار مصرف عزیز

شما منجیان موعودید ؛

بخشنده و با گذشت

باشد که در طالع من

شما سروری کنید ...


۱ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۱۶
حمیدرضا منایی

.


آدم ها هم از بی پولی می ترسند هم از بیماری و هم از مرگ و البته از تنهایی بیش از همه ی موارد دیگر ... با این توصیف آدمی را تصور کنید که مدت ها تنها زیسته است و در موقعیتی قرار می گیرد که با کسی در ارتباط باشد ... در این گونه موارد توهم عاشق بودن و عشق برای کسی که از تنهایی درآمده حتمی است ... چون حضور دیگری در تقابل با تنهایی به شدت کفه ی با هم بودن را سنگین می کند ... انگیزه ی این با هم بودن هم به یقین نمی تواند چیزی مثل هوس باشد ، پس گزینه ی عشق انتخاب اول و آخر و از سر ناچاری است ... منتهی ذهن برای برای حفظ موجودیت و موقعیت یک پارچه ی خود ، تمام این مقدمات را که این با هم بودن عاشقانه نیست ، حذف می کند ... حتی وقتی شواهدی بر عدم عاشقی دیده می شود ، ذهن در کارکردی معکوس سعی به توجیه و تفسیری موافق موقعیت خود می کند ... این هنگامه ها یکی از نقاط آسیب پذیر جدی روحی است ... مراقب باشید و بی دلیل خود را زخمی نکنید ...


۲ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۶
حمیدرضا منایی

.


چیزی که همسر یک نویسنده هرگز درک نمی کند این است که وقتی همسرش از پنجره به بیرون خیره شده است دارد کار می کند.

بورتون راسکوئه


۱ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۸
حمیدرضا منایی

.


مصاحبه ی رضا رشید پور با سحر قریشی و پیش تر از آن با خانم زهرایی را دیدید !؟ خیلی می شود راجع به این گونه موارد حرف زد ، از پوکی و تهی بودگی آدم ها و این که جز پوسته ای نیستند و بارزترین صفت شان موج سواری و مرد رندی است ... می شود این ها را گسترش داد و در بعد کلان جامعه ای را دید که خواست و اراده اش به جز این قبیل افراد میل نمی کند و این نمونه ها تولیدات مورد نیاز خودش هستند  ... جامعه ای که کوتوله پرور و کوتوله دوست است و بزرگ ترین ایده اش همرنگ جماعت شدن و نان به نرخ روز خوردن است ... در فرهنگی که احمق بودن و نادانستگی ارزش به حساب می آید ، خروجی هنرمندان و طبقه ی فرهیخته اش بهتر از این نخواهد شد ... اما شرح و بسط این حرف ها برای کسی مثل من فقط انباشت دلزدگی و حال تهوع است بی آن که چیزی تغییر کند ... توده ی مردم ایران به راه خود می روند و تقصیری ندارند ، آن که مقصر است من و امثال من اند که در این بی گاه و عفونت تاریخ به دنیا آمده ایم ...


۳ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۶
حمیدرضا منایی

.


منتظر کسی نیستم
منتظر هیچ اتفاقی
دیگر بهار و عید
وسوسه ای با خود ندارند
پرم از نسیم های سرگردان
از بادهای دوره گرد
و آواز پرندگانی که کنج کاوانه
به خلوتم سرک می کشند
آرامم،
مثل خانه ای متروک
با حوضی ترک خورده و بی آب میان حیاط
مثل هیروشیما
بعد از انفجار بمب اتم
در احتضار رویاها ...

 
۲ ۲۲ آذر ۹۴ ، ۰۲:۴۲
حمیدرضا منایی

.


وقتی روی برج سکوت کار می کردم به تبع شخصیت حرمله که در رستوران کار می کرد ، برای مدتی با مفهوم غذا درگیر بودم ... مطالب مفصلی حول و حوش غذا و سس ها و طعم ها نوشتم که در رمان به کارم نیامد ... هیچ وقت هم به صرافت نوشتنش در بی خوابی نیفتادم ، هر چند به نظرم مفاهیم کار شده ای است و نگاهی دگرگون به غذا دارد ... باب دیگری که بعد از مفهوم غذا برایم باز شد ، مقولاتی بود درباره ی نوشیدنی و انواع آن و ایجاد طعم های جدید ... بگذارید مسأله را این طور مطرح کنم که همه این ها ، یعنی نوشیدنی و غذا را ، تحت مفهوم بداهه پردازی و خلق در لحظه نگاه می کنم ... آن چه در پی می آید یکی از آخرین طعم هایی است که پیدا کرده ام ؛

چای سبز با زنجبیل

زنجبیل را با پوست خرد کنید و چند دقیقه در آب چوش بگذارید تا عطرش باز شود ... چای سبز را اضافه کنید و رویش آب جوش ببندید ... یک تکه نبات داخل قوری بیندازید و بگذارید برای سه چهار دقیقه دم بکشد ... قطعه ای لیمو ترش را درون لیوان بیندازید و چای سبز را رویش بریزید و میل کنید ...

نکته ها ؛

هر چه مقدار زنجبیل بیش تر و خردتر باشد طعم چای تندتر می شود ... 

نوشیدن این فرمول برای سرما خوردگی عالی است ...

سعی کنید به ترکیبی برسید که هیچ کدام از مزه ها غلبه پیدا نکند و همه چیز در هاله ای از راز باقی بماند ...

ایمان بیاورید راه بهتری برای گذراندن این عصر جمعه ی دلگیر وجود ندارد ، بنوشید و به این کار گوش کنید ...


۳ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۹
حمیدرضا منایی

.


إِنَّهُ کانَ ظَلُوماً جَهُولاً


۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۴
حمیدرضا منایی

.


باغبان زبر دستی است روزگار
چنان غم سال کهنه را
به روز نو پیوند می زند
که درختی می شود پهناور
و ما به سان مسافرانی خسته از راه
در سایه سارش می نشینیم
با تباهی عصرانه می خوریم
و درباره ی عصر عسرت آدمی و تنهایی،
                                 حرف می زنیم ...


۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۵۱
حمیدرضا منایی

 

از خم شراب

        دُردی ماند

از تو

        اندوهی

و از من

        خاکستری ...


۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۳:۲۴
حمیدرضا منایی

هر چه فکر می کنم یادم نمی آید در طول عمرم پزشک متعهد دیده باشم یا به عبارت دیگر آن یک یا دو پزشک متعهدی که دیدم قابل تعمیم به دیگران نیست ... باز که به ذهنم رجوع می کنم می بینم در این چند سال و با گسترش شبکه های اجتماعی شغلی که بیش تر از همه بوی گندکاری هاش بلند شده همین پزشکی است ... جالب این جاست همین ها کسانی هستند که کوچک ترین انتقاد و اعتراضی را حتی در یک برنامه ی طنز برنمی تابند و به مصداق چوب را که برداری گربه ی دزد حساب کارش را می کند ، سینه چاک می کنند که شغل ما مقدس است و کسی حق اساعه ی ادب به ساحت قدسی ما را ندارد ! اتفاقأ در مورد معلم ها هم این قضیه صادق است ؛ ما افسانه ای داریم تحت این مفهوم که معلمی شغل انبیاست ! اگر مثل من درگیر درس و مدرسه ی یکی از نزدیکان باشید ، درک و دیدنش سخت نیست که در مدرسه ، معلم ها چه می کنند با جان بچه های طفل معصوم ... انگار که بچه ها هدفی هستند که معلم می تواند تمام کمپلکس ها و نشدن ها و نتوانستن هایش را بر سر اینان خراب کند ... در این مورد هم نمی گویم معلم خوب وجود ندارد ، اما آن اندک انسان های درست کار قابل تعمیم بر کلیت یک سیستم فاسد نیستند ... در واقع یک مدل ذهنی در ایران وجود دارد که برای معلم ها جلال آل احمد و صمد بهرنگی نمونه ای مثالی شده اند یا آن معلم کرد که برای همدلی با دانش آموز سرطانی اش سر خود را تراشید یا نمونه ایی دیگر از این دست که البته در اقلیت اند ... درباره ی پزشکان هم این افسانه به نوعی دیگر مطرح است که ایشان چون بیمار را درمان می کنند پس از ساحت پاک و منزه و بسیار قابل احترام برخوردارند ... آن چه در اصل اتفاق می افتد این است که پزشک بابت کاری که می کند حق الزحمه اش را می گیرد ، مثل یک مکانیک ، با این فرق که مکانیک بابت تعمیر ماشین و مزدی که می گیرد منتی بر سر صاحب ماشین نمی گذارد ... برای درک این مطلب کافی است تصور کنید که بیمار هستید و پول ندارید ... به هر مرکز پزشکی که سر بزنید محال است بدانند شما پول ندارید و حاضر به درمان شوند ... البته وقتی مزدشان را گرفتند و شما بهبود یافتید ، منتش به عنوان کاری طاقت فرسا بر سر بیمار خواهد ماند ... به عنوان شاهد این حرف دقت کنید به فضای مراکز درمانی ؛ چه دولتی چه خصوصی ، همه شان بنری در مقابل دید مراجعین گذاشته اند که حقوق کارکنان درمانی را با جزییات نوشته است اما در آن میان یک خط از حق بیمار و عدم انجام وظیفه ی کادر درمان گفته نشده است !

افسانه ی تقدس شغل های این چنینی روزی و جایی باید تمام شود تا مشتی گرگ نتوانند در لباس میش از موجودات ضعیفی مثل کودکان و بیماران استفاده کنند و سیر و پر بدرند و بخورند ...


۰ ۱۸ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۹
حمیدرضا منایی


ما خط کش یا ملاکی نداریم که به واسطه ی آن بتوان ابتذال را تشخیص داد یا اندازه گرفت ... بی راه نیست اگر گفته شود نشان دادن ابتذال طرفین دعوا جزء قضایای ابطال ناپذیر است و به دلیل عدم وجود شواهد عینی یا ذهنی محقق ، اثبات ابتذال طرف روبه رو ناممکن است ... برای نمونه در میانه ی سخنرانی دکتر اباذری دختری با او وارد جدل می شود و به شکلی دیگر ادعای ابتذال دکتر اباذری درباره ی پاشایی را به خودش برمی گرداند ... بعد از آن هم نقدهای زیادی از همین زاویه به این موضوع شد که جهت گیری قالب آن ها برگرداندن ادعای ابتذال به موضع گیری دکتر اباذری بود ...

این درست است که نمی توان از لحاظ نظری و عملی درباره ی ابتذال کسی یا چیزی ( یا حتی خودمان ) استدلال کرد و دلیل آورد اما در این هم شکی نیست که ما ناخودآگاه یا غریزی یا به واسطه ی ملاک ها و مکاشفات شخصی می توانیم ابتذال را تشخیص دهیم ... دیگران را نمی دانم ، اما برای من ملاک و معیار ابتذال با غیر ابتذال ، حضور و وجود مرگ است ... این میزان و حضور مرگ است که تعیین می کند که هر چیز چه بهره ای از ابتذال دارد ... هر چه میزان مرگ در امری بیش تر باشد ( هر چه می خواهد باشد ، این جا نگاه فاعل شناسا ملاک است نه مفعول شناسایی ) و به سوی مرگ دلالت واضح تری کند از ابتذال دورتر است و در مقابل هر چه حضور و یاد مرگ در آن امر کم تر باشد ( تا جایی که به غفلت از مرگ برسد ) میزان ابتذال در آن بیش تر است ... اما این حرف بدان معنا نیست که زندگی ارزش ندارد و از ما کاری جز مرگ خواهی برنمی آید ... یا بر آن باشیم که زندگی را یک سره فراموش کنیم و  از پیش باخته ، خود را به دامان مرگ دراندازیم ( راجع به این مساله و پارادایم خودکشی می توان بحثی جدا باز کرد ) ... برعکس و  به شیوه ی برهان خلف این توجه و نگاه معطوف به مرگ ، ما را از ترس های مان می رهاند تا آن گونه که می خواهیم زندگی کنیم ... دست ما را برای عمل باز می کند و ما را در انتخاب عناصر پیش برنده ی زندگی دقیق و سخت گیر می کند ...

 

پانوشت : واژه ای را که در مقابل ابتذال قرار بگیرد پیدا نکردم ... چند واژه از ذهنم گذشت اما همه ی معانی مورد نظر را پوشش نمی داد ... یک دلیلش پیچیدگی خود معنای ابتذال است که در وجوه مختلف می شود معنایش کرد ... برای همین واژه ی مقابل ابتذال را غیر ابتذال آوردم ...


۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۹
حمیدرضا منایی

.


خام اندیشانه است اگر تصور کنیم نویسنده ی یک رمان ( یا حتی داستان بلند ) از ابتدا شروع به نوشتن می کند و خط به خط جلو می رود ... کتابی که ما به عنوان محصول نهایی در دست داریم نتیجه ی کارها و مراحل مختلف تولید است که این مراحل لزومأ بر طبق تقدم و تأخر زمانی فصل ها و حوادث کتاب شکل نگرفته است ...

در داستان دو حرکت طولی و عرضی وجود دارد ... حرکت طولی خط و جهت حرکت کلی داستان است که نویسنده در ذهن دارد ... می داند که داستانش از نقطه ی آ شروع می شود و به نقطه ی ب می رسد و در نقطه ی ج تمام می شود ... معمولا شخصیت راوی ( در روایت اول شخص مفرد ، من) اولین پایه  و زیربنای رمان است که شخصیت های دیگر در نسبت با او و بنا بر ضرورت داستان و اتفاقات ظهور می کنند ... از همین جا حرکت عرضی داستان آغاز می شود ، حرکتی که نه برای پیش برد خط داستان ، بلکه برای جا انداختن و گسترش فضاها و شخصیت ها در داستان ضرورت دارد ... بازی بی نهایت پیش نویس ها نیز برای همین حرکت عرضی داستان است که ضرورت پیدا می کند ... می توانم این طور بگویم که پیش نویس ها مجموعه ای هستند از همه ی آن چه در داستان اتفاق می افتند ، چیزهایی مثل ؛ دیالوگ ها ، مونولوگ ها ، تصاویر و هر چیز دیگر که در میانه ی داستان می باید استفاده شود ... این پیش نویس ها به مثابه آجر و سیمانی هستند که بر اسکلت فلزی یک ساختمان ( حرکت طولی ) می نشینند و فضاها را پر می کنند و اتاق ها و راه پله ها و غیره را تفکیک می کنند و می سازند ...

برای شروع داستان ما به تعداد زیادی از این پیش نویس ها احتیاج داریم ... برای مثال ؛ پیش نویس 1/ هما/ شب ادراری گرفته بود.صبح که از خواب پا می شد تمام لحاف و تشک از شاش خیس بود/ با هم می رفتیم خانه ی عمو ، تو زیر زمین . چوب های جارو را می کند و می داد دست من و خودش می خوابید تا در کونش با چوب های باریک و تیز آمپول بزنم /

این نمونه از یک پیش نویس است که در ادامه اش بی آن که نوشته شده باشد فضای داستانی تولید می شود و در ادامه می توان چیزهای زیادی به آن اضافه کرد ... نکته ؛ حتی می توان پیش نویس های بی نام داشت از اتفاقات و حرف ها و چیزهای دیگر و به مناسبت رفتار شخصیت ها از این ها استفاده کرد ...

تا یادم نرفته بگویم این پیش نویس ها جدای از فیش های شخصیت ها هستند ... فیش یا برگه ی شخصیت صرفأ به مشخصات یک آدم می پردازد از قبیل نام ، قد و بالا و وزن و دیگر ویژگی های بسیار شخصی  ...

پس تا این جا آن چه ما برای شروع یک داستان داریم سه عامل است ؛ 1) راوی اول شخص 2) پیش نویس ها 3) برگه ی شخصیت ها ( چیزی مثل شماسنامه ولی کامل تر )

اما هنوز وقت نوشتن نیست ... آن چه ما به عنوان پیش نویس داریم به عنوان مواد خام اولیه اند که هنوز آماده ی کار نشده اند ... مثلا شبیه گچ و سیمانی که هنوز تبدیل به ملاط نشده اند ... برای آماده سازی این ها و عمل آوردن شان بازی بی نهایت پیش نویس ها ادامه دارد... ما در اولین پیش نویس فقط از یک نطفه ی داستانی حرف می زنیم که فراموش مان نشود ... عمده ی کار این است که مدام برگردیم به آن پیش نویس اولیه و طرح های بالقوی اش را گسترش دهیم ... هر چه این کار بیش تر انجام شود ( که البته کار کشنده و هولناکی است ) رسیدن به نتیجه ی دلخواه راحت تر است ... می گذرم از گفتن فایده های بی شمار این تکنیک اما از یک نکته گریزی نیست که این روش همان است که خون در رگ داستان و کلمات می دواند و کار را زنده و تأثیر گذار می کند ...

بازی پیش نویس ها زمانی پایان می گیرد که خود نویسنده می فهمد ملاط ساختمانش ورز آمده و شخصیت ها و اتفاقات شکل گرفته اند ... این جاست که نوشتن داستان آغاز می شود و روشن است آن وقت و انرژی زیادی که نویسنده در بازی پیش نویس ها گذاشت و کار سخت و دشوار جلو رفت ، جبران می شود به قاعده ی دراز کردن دست و چیدن میوه های رسیده ...

پانوشت : روشن است که شیوه های مختلفی برای کار نوشتن وجود دارد ... آن چه من این جا نوشتم شیوه و تکنیک خودم است و فقط برای بعضی از انسان ها جواب می دهد...


۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۸
حمیدرضا منایی

.


1- چند روز پیش این جا ، کنار پنجره و روبه روی مانیتور نشسته بودم ... داشتم کار می کردم که برق رفت ... نمی دانم چه قدر گذشت که به کوچه نگاه می کردم ، دیدم یک پژو جلوی خانه ایستاد ... سه جوان درونش نشسته  بودند ... با چند لحظه مکث آن که عقب نشسته بود از ماشین پیاده شد و آمد سمت پنجره ... به خاطر انعکاس نور توی شیشه نمی توانست مرا ببیند که کمی بیش تر از 30 سانت با هم فاصله داشتیم  ... شروع کرد از نرده های حفاظ پنجره بالا رفتن ... حیرت زده ماندم که دارد چه می کند ... با خودم می گفتم اگر دزد است و می خواهد به طبقات بالا برسد راه های بهتری وجود دارد ! با همین فکر بلند شدم و پنجره را باز کردم ... جوانک یک لحظه مرا دید و خیره شد و بعد چنگ زد و چراغ آویز سقفی را کند و پایین پرید و دوید توی ماشین ... سه تایی برگشته بودند و مرا نگاه می کردند ... من هم داد زدم : بیار بذار سر جاش ! آن که جلو نشسته بود و شیشه اش تا نیمه پایین بود داد زد : برو بابا ! و گاز دادند و رفتند ... شماره ی ماشین را برداشته بودم ... زنگ زدم و به کلانتری اطلاع دادم ... مأمور پشت خط خیلی باحال بود ؛ انگار یکی داشت برایش فیلم تعریف می کرد ... هی می گفت : عجب ! دیگه چی شد !

آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد ، من و آقایان دزد و مأمور کلانتری ، همگی وظایف مان را به درستی انجام دادیم و رفتیم به امان خدا ...

2- امروز تو مغازه ی کامپیوتری که از آن دوستی است ، مأمور گاز از راه رسید ... البته روشن است که منظور مأمور شرکت گاز است نه آن یکی گاز ... به هر حال ، سر حرف باز شد ... این طفلک فوق لیسانس مهندسی مواد داشت و از زور بیکاری کنتر خوان شرکت گاز شده بود ... روزی 22 هزار تومن حقوق می گرفت که 15 هزار تومنش را کرایه ی ماشین می داد ... برایش می ماند چیزی در حدود ماهی 210 هزار تومن ... وقتی کارش تمام شد و رفت دوستم درآمد : دیدی اشک توی چشم هاش جمع شده بود !؟ دیده بودم اماحتی یک کلمه برای گفتن نداشتم ...


۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۷
حمیدرضا منایی

.


مدت هاست که فرهنگ و هنر و فضیلت در ایران به حال احتضار افتاده است . طرح تعطیل کردن ( بخوانید انحصاری کردن ) رشته های علوم انسانی از دبیرستان ها ، کوبیدن میخ درهای تابوت این جنازه است و کور کردن ذره امیدی که به این رشته های می شد داشت ... شاید 20 سال دیگر مردم ایران بفهمند چه به روزشان آمده است ، البته شاید ...


۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۴
حمیدرضا منایی


مدت هاست که اخبار نگاه نمی کنم ، دیگر نه توان دروغ شنیدن دارم و نه توان دیدن رنج مردمان را که درماندگی شان به گریه ام می اندازد  و در خود مچاله ام می کند ... امشب هم مهرگان می خواست از وضعیت برف و بارندگی مطلع شود که زدم بیست و سی ... اول زنی می گفت شوهرش معلول است و دو کودک دارد و با هشتاد هزار تومن بهزیستی (؟) زندگی می کند ... هر چند فرض نزدیک به محال است اما گیرم این آدم یک میلیون تومن هم از جای دیگر درآمد دارد ... آخر با این پول چه خاکی می خواهد بر سرش بریزد ! نتیجه اش چهره ی خود زن بود که نشانه های سوء تغذیه ی مدام درش مشهود بود ...

دوم داستان کودکی که چانه اش بخیه خورده بود و به خاطر این که مادرش صد و پنجاه هزار تومن پول بیمارستان را نداشت ، به دستور پزشک معالج ، همان لحظه بخیه اش را کشیدند و فرستادندش خانه ! چند وقت پیش سر جریان یکی از کارهای مهران مدیری یادتان هست که پزشکان چه کردند !؟ چه الم شنگه ای راه انداختند که مهران مدیری دارد سیاه نمایی می کند و چه سینه ها که چاک نکردند ! حالا کجا هستند آن ها که برای این مصیبت عزای عمومی اعلام کنند !؟

حالا که مهرگان می خواست بخوابد درباره ی همین پسرک پرسید ... چانه را شانه شنیده بود ... برایش تعریف کردم ، دهانش باز ماند ... آخرش هم گفتم : دکتر بی شرف ...


۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۴
حمیدرضا منایی

.


بند بازم
در افسون دره
با میل سقوط
چه کنم ؟

۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۱:۲۰
حمیدرضا منایی

.


چیزی هست در صدای باران
در بارش برف
در سکوت
در وزش هر نسیم
در بوی کاهگل دیوار باران خورده
که به جای خالی تو
اشاره می کند
و من لبریز خورشیدهایی که هر روز
هزار بار در من غروب می کنند ...


۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۸
حمیدرضا منایی

.


از خیلی سال پیش که کتاب ها کاستاندا را خواندم یک عبارتش در ذهنم مانده ... کاستاندا جایی از قول دون خوآن می گوید : می دانم که بیهوده است اما وقتی کسی را دوست داشتی باید ثابت قدم باشی ، سخت ثابت قدم ... به طوری که دوباره زنده کردن انسان را امکان پذیر بدانی ... و این جنون ساختگی یک ساحر است ...
تمام ارزش و اعتبار و راز نهفته در گیرایی این عبارت واژه های آغازین آن است ، یعنی همان ؛ می دانم که بیهوده است ... وقتی آدمی پی به راز بیهودگی کاری می برد ، فقط صرف انجام آن کار برایش می ماند ... اصل می شود بازی ... بی برد ، بی باخت ... بی ارزش گذاری ، بی قضاوت ... این جا دیگر افعال از حسن و قبح عرضی و حتی ذاتی خارج می شوند و فاعل است که ارزش هر فعل و کنش را تعیین می کند ... به قول نیچه جایی فراسوی نیک و بد ...

۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۵۷
حمیدرضا منایی

.


همیشه سعی می کنم دو چیز را به مهرگان یاد بدهم ؛ یکی احکام دوستی و دیگری قواعد تنهایی ... امروز مهرگان خانه نبود ... دو تا فنچ دارد که مدت هاست به انتظار تخم گذاشتن این ها نشسته است ... صبحی گفتم حالا که هوا خوب است ببرم شان توی حیاط که بادی به شان بخورد و بلکه در امر جفت گیری تعجیل کنند ... اتفاقا از ترس گربه ها سعی کردم جایی بگذارم که در دسترس نباشند ... نیم ساعت پیش رفتم بیاورم شان تو ، دیدم جا تر است و بچه نیست ! در قفس شان باز بود ، احتمالا گربه سراغ شان رفته ... حالا مهرگان که از راه برسد  داستان داریم با پسرکی که دلتنگی می کند برای پرنده هاش ... حالا من مانده ام با توضیحی برای یک بچه ی شش ساله ، درباره ی قواعد تنهایی ؛ که ای پسر بی خیال پرنده ای باش که از قفس گریخت ...


۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۹
حمیدرضا منایی

.


زندگی گاهی فقط غافل گیری هایی اندک است و هر از گاه ، میان خط ممتد روز مرگی ها ...این حس غافل گیری را عجیب من دوست دارم ... مثلا در جایی که فکرش را نمی کنی اتفاقی می افتد که در دورترین فاصله از تصورت قرار دارد ... برای همین موقیعیت های ناشاخته برای اهلش اصالتی از کشف و دگر گونه دیدن در خود دارند ، متفاوت از موقعیت های شناخته شده و عادی ... الغرض ؛ گل یخ میان گل ها و گیاهان پر است از این حس غافل گیری ... در بی وقتی سیاه زمستان ، با خود ، داری از کوچه ای - پس کوچه ای می گذری ، ناگهان بوی عطر منتشرش در هوا غافل گیرت می کند ... محال است شگفت زده دنبال منشأ عطر نگردی و دوباره و این با ر از سر صبر و دقت اطراف را نگاه نکنی ...


۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۱۷:۲۷
حمیدرضا منایی