پنج شنبه رفتیم موزه ی نگارخانه ی باغ نگارستان ... در واقع داشتیم دنبال یک کافه ی دور افتاده و خلوت می گشتیم که رسیدم آن جا ... اتفاقی رفتیم داخل نگار خانه ... یعنی دم در ، بلیط فروش ازمان پرسید نگارخانه هم می روید ؟ ما هم از دهان مان در رفت که می رویم ! آن تو تعدادی از کارهای کمال الملک بود و شاگردانش و دیگر نقاشان نسل پیش ... هر کاری کردم دیدم با نقاشی ها ارتباط نمی گیرم ... عجیب بود و داشتم به دلیلش فکر می کردم ! وسط های نمایشگاه متوجه شدم که در این آثار به هیچ عنوان نمی شود صدای زمانه شان را شنید ... نمی شود مثلا در آثار کمال الملک ویژگی های زمانه ی او را دید ... پرتره ها و دورنماها ، هیچ کدام ویژگی منحصر به فردی از آن زمان را باز نمی تاباند ... این همان شکاف دهان گشوده ای بود که بین من و این اثار وجود داشت ... بعد فکر کردم در کجای همه ی تاریخ هنر ایرانی می شود صدای زمانه را شنید !؟ در موسیقی دستگاهی که ابدا ! در نقاشی و نگار گری هم که هیچ ! شاید کمی در ادبیات ، خیلی کم البته ، صدای زمانه ی شاعران شنیده می شود ... همه ی عرصات دیگر برهوت است ! انگار هنرمند می نشسته یک گوشه و فارغ از همه ی آن چه پیرامونش می گذشته به خلق فضایی در خلاء می پرداخته است ...
حالا هم این اتفاق در حال جریان است ؛ در کنسرت ها و موسیقی هایی که اجرا می شود ، در آثار نقاشان و ادبیات معاصر ، در کجا نشانی از عمق فاجعه ی اجتماعی که پیش روی ماست ، بازتابانده می شود !؟ امروز دخترکی سه چهار ماهه و بی کس در اثر اور دوز متادون و گرسنگی و سوء تغذیه در بیمارستان لقمان مرد ، بی آن که این مورد یا شبیه اش در یکی از آثار هنری مورد توجه قرار بگیرد ... از این درد اگر 78 میلیون ایرانی ، همه همین امشب دق کنیم و بمیریم ، رواست ... هنر خنثی و بی خاصیت ، هنری که فریاد زدن را نمی داند به درد لای جرز همان نگارخانه ها و موزه ها می خورد ، بی آن که بود و نبودش ذره ای در زندگی ما اثر داشته باشد ...
