.
می گویند وقتی ناصرالدین شاه به حاج ملا
هادی سبزواری پیش نهاد کرد که عکاس باشی عکسش را بگیرد ، گفت چنین چیزی (
امکان عکاسی ) محال است ... دلیل حاجی ، دلیلی عقلی و منطقی بود بر این
مبنا که وجود عرض ( تصویر بر روی کاغذ ) بدون جوهر ( کسی که عکسش گرفته می
شود ) محال است آن چنان که وجود سایه بدون وجود صاحب سایه محال است ... در
نهایت به اصرار عکس حاجی را گرفتند و امکان وقوع چنین چیزی را نشانش دادند
...
اما حاجی با تمام هوش و ذکاوتش متوجه این مسأله نشد که انتقال اعراض محال نیست ، آن چه محال است انتقال احوال است ... یک عکس هر چند دقیق و با کیفیت گرفته شود ، با این حال توانایی محدودی در ارائه ی لایه های زیرین موضوع دارد ... بارها برای من پیش آمده در برابر سوژه ای قرار گرفته ام که در زیبایی به حد کمال بوده است ، آن چنان که فراتر از آن را نمی شد تصور کرد ... طوری که غالبأ در این هنگامه ها همیشه یک سئوال محتوم از ذهنم می گذرد ؛ آیا به جز این زیبایی کامل چیزی دیگری برای ادامه ی زندگی احتیاج هست !؟ آیا نمی شود باقی عمر را در برابر این زیبایی نشست بی آن که به چیز دیگری احتیاج باشد !؟ از آن جا که ذات زیبایی بروز در لحظه است و بعد به فروپاشی و فساد می انجامد ، عکس گرفتن تنها راه امتداد و ادامه دادن آن امر زیباست ... ولی هر بار که باز می گردم و به آن عکس ها نگاه می کنم آن حالی را که در لحظه ی وقوع داشتم ، پیدا نمی کنم ... این مسأله البته برای چهره های انسانی با درونیات و پوشیدگی های ضمایر به شکل جدی تری اتفاق می افتد ... برای همین مدت هاست که عکس ها برای من چیزی نیستند جز اشاراتی محو به احوال گم شده ...
پی نوشت : این عکس را پارسال از حیاط مدرسه ی مهرگان گرفتم ... حیاطی بی هیاهوی بچه ها و مدادی گم شده ، غریت و دورافتاده ...