به تفاوت دو بنای مدرن در ایران و اروپا نگاه کنید؛ یکی سنگین و پر تکلف و دیگر سبک و در جریان... این تفاوت در نگاه و وجه بصری به همین خلاصه نمی شود؛ انسان و سکونت در این بناها معناهایی متفاوت پیدا می کنند و به تبع این ها زبان و معنا دگرگون خواهد شد...


به تفاوت دو بنای مدرن در ایران و اروپا نگاه کنید؛ یکی سنگین و پر تکلف و دیگر سبک و در جریان... این تفاوت در نگاه و وجه بصری به همین خلاصه نمی شود؛ انسان و سکونت در این بناها معناهایی متفاوت پیدا می کنند و به تبع این ها زبان و معنا دگرگون خواهد شد...
کسی را دوست دارم
که هیچ کس نیست
نه نشانی دارد و نه ردی و نه حتی صورتی
بویی است در وزش نسیم
و یادی است در دل شب
که مرا آواره می خواهد...عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی
ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی
توانایی انجام کاری در لحظه به معنای استمرار در نگهداری و پایداری اثر ناشی از آن کار نیست ... این حرف را مشخصا درباره ی بچه دار شدن و فرایند تولید مثل در انسان ها می گویم ... به عبارت دیگر بیشتر انسان ها توانایی بچه دار شدن دارند اما قریب به اتفاق شان توانایی نگهداری و استمرار در تربیت را ندارند ... بچه دار شدن برای انسان ها بیش تر از آنکه ناشی از تکامل فهم باشد ، ضرورتی است که ناحیه ی غریزه تحمیل می شود ... وقتی دلایل بچه دار شدن آدم ها را بررسی می کنیم ، به ندرت کسی پیدا می شود که از سر آگاهی و مسئولیت صاحب فرزند شده باشد ، آگاهی و مسئولیتی که استمرار در تربیت می آورد و منجر به حضور انسانی می شود که برای خودش و دنیایش تاثیر گذار است ... سمت دیگر ماجرا اما منجر به حضور انسانی می شود که بر طبق الگوی والدین ، نمی داند با خود و زندگی اش چه کند و زندگی پدر در فرزند تسلسلی است از نادانستگی و جهل و تباه کردن فرصت کوتاه زیستن ... فساد در فرزند آوری به این حد محدود نیست ؛ تولید فقر و زندگی در شرایط نابسامان و فروختن بچه ها ، شکلی حاد از بی مسیولیتی در استمرار تربیت و نگهداری فرزند است ... کسی که دلیل بچه دار شدنش را تنوع زندگی می داند ( یا دلایلی شبیه این) ظلمی شگفت در حق خود و کودک می کند ... و نتیجه اش جز تولید تصاعدی جهل و فقر و نکبت نیست ...
پنج شنبه رفتیم موزه ی نگارخانه ی باغ نگارستان ... در واقع داشتیم دنبال یک کافه ی دور افتاده و خلوت می گشتیم که رسیدم آن جا ... اتفاقی رفتیم داخل نگار خانه ... یعنی دم در ، بلیط فروش ازمان پرسید نگارخانه هم می روید ؟ ما هم از دهان مان در رفت که می رویم ! آن تو تعدادی از کارهای کمال الملک بود و شاگردانش و دیگر نقاشان نسل پیش ... هر کاری کردم دیدم با نقاشی ها ارتباط نمی گیرم ... عجیب بود و داشتم به دلیلش فکر می کردم ! وسط های نمایشگاه متوجه شدم که در این آثار به هیچ عنوان نمی شود صدای زمانه شان را شنید ... نمی شود مثلا در آثار کمال الملک ویژگی های زمانه ی او را دید ... پرتره ها و دورنماها ، هیچ کدام ویژگی منحصر به فردی از آن زمان را باز نمی تاباند ... این همان شکاف دهان گشوده ای بود که بین من و این اثار وجود داشت ... بعد فکر کردم در کجای همه ی تاریخ هنر ایرانی می شود صدای زمانه را شنید !؟ در موسیقی دستگاهی که ابدا ! در نقاشی و نگار گری هم که هیچ ! شاید کمی در ادبیات ، خیلی کم البته ، صدای زمانه ی شاعران شنیده می شود ... همه ی عرصات دیگر برهوت است ! انگار هنرمند می نشسته یک گوشه و فارغ از همه ی آن چه پیرامونش می گذشته به خلق فضایی در خلاء می پرداخته است ...
حالا هم این اتفاق در حال جریان است ؛ در کنسرت ها و موسیقی هایی که اجرا می شود ، در آثار نقاشان و ادبیات معاصر ، در کجا نشانی از عمق فاجعه ی اجتماعی که پیش روی ماست ، بازتابانده می شود !؟ امروز دخترکی سه چهار ماهه و بی کس در اثر اور دوز متادون و گرسنگی و سوء تغذیه در بیمارستان لقمان مرد ، بی آن که این مورد یا شبیه اش در یکی از آثار هنری مورد توجه قرار بگیرد ... از این درد اگر 78 میلیون ایرانی ، همه همین امشب دق کنیم و بمیریم ، رواست ... هنر خنثی و بی خاصیت ، هنری که فریاد زدن را نمی داند به درد لای جرز همان نگارخانه ها و موزه ها می خورد ، بی آن که بود و نبودش ذره ای در زندگی ما اثر داشته باشد ...
فریبا گدا یک هفته پیش مرد ... من توی دره نبودم ... فرداش که برگشتم خبر را شنیدم ... شبی بود که مثل سیل باران می بارید ... توی غارشان خواب بود که زمین خیس نشست کرد و فرو بلعیدش ... جنازه اش هنوز همان جاست ...
فریبا تنها کسی بود که این جا با هم می نشستیم ... اوایل که پام به دره باز شده بود ، یکی دوبار آمد دنبالم و به چای توی استکان و نعلبکی دعوتم کرد ... اولش هم خیلی تند درآمد :" فکر کردی کارت خیلی درسته که با کسی نمی پری !؟"
همین جوری با هم قاطی شدیم ... با آدمی به نام مهندس زندگی می کرد ... می شد بگویی با شرایط آن جا تقریبأ زندگی لوکسی داشتند ؛ توی پیت آتش درست می کردند و سه چهار استکان و نعلبکی و قاشق استیل و چاقو و فلاسک چای و کتری و قوری رویی داشتند ... دو تا هم پتو با مشتی خرت و پرت ضروری دیگر ...
مهندس پای یک تپه را سوراخ کرده و یک غار طوری ساخته بود ... نه خیلی بزرگ ، مثلأ شصت سانت پهنا و نزدیک دو متر درازا ، با سقفی کوتاه که می باید خمیده و چهار چنگولی وارد می شدی و دراز کش آن جا می افتادی ...
کف غار را با نایلون و کارتن فرش کرده بودند و به نظر جای گرم و نرمی می آمد ... بخصوص برای زمستان ها که سرمای چله بزرگ توی دره قتل عام راه می انداخت ... یارو شب می خوابید و صبح جنازه ی یخ زده اش چنان به زمین می چسبید که باید تا گرم شدم هوا و وارفتن یخ ها صبر می کردی ...
فریبا روی شیشه بود و پیش از آن سابقه ی تخریب ترامادول داشت ... تمام تنش پر بود از جای تیزی ... از نوجوانی وقت هایی که قاطی می کرد ، خودش را با شیشه می زد ... بعد هم وقتی شوهرش دادند ، توی خانه ی شوهره ... خودش می گفت :" اگر زورم به بابام و شوهرم نمی رسید ، به خودم که می رسید !"
روی دست چپش پر بود از دست بند و النگو ؛ دست بند های آهنی و پلاستیکی و نخی و رشته ای خرمهره و دو سه تسبیح که دو لا انداخته بود ، همه شان زمخت و خالی از هر ظرافتی ...
این طور که خودش می گفت ، آخرین باری که خیلی ناجور قاطی کرد ، پارسال بود که با در قوطی کنسرو دوازده تا خط روی تنش انداخته بود ... یکی هم زده بود توی گردن و شاهرگ ... داشت می می مرد اگر مهندس نجاتش نداده بود ! بعد هم غار خودش را داد فریبا که آرام بگیرد و یک جا بند شود و زندگی کند ...
نکبت اعتیاد را که از صورت این زن کنار می زدی ، هنوز می شد از بر و روی روزهای اوجش نشانی پیدا کرد ، با چشم های مشکی و مورب روباهی و صورت کشیده و گونه های بیرون زده ... خودش هم خوب می دانست که با زیبایی اش چه کرده است ! یک بار دیدم دقیق شده توی آیینه ، جوری که مات مانده بود ... پرسیدم :" دنبال چی می گردی !؟"
سر بلند کرد و آه سینه را بیرون داد و گفت :" من خیلی خوشگل بودم ! همین خوشگلی بدبختم کرد !"
امشب شب هفت فریباست ... عملی ها جمع شده اند برای ختم ... مهندس دو جعبه خرما گرفته و داده دست رضا بی آزار که پخش کند ... رضا هم روی شیشه است ... هر قدمی که برمی دارد آن قدر روی هوا نگه می داد که فکر می کنی پاش هرگز به زمین نمی رسد ... وزنش طوری به عقب سنگینی می کند که انگار هر لحظه می خواهد تعادلش را از دست بدهد و به پشت بیفتد ... این جا معروف است به مردی که از سایه ی خودش هم عقب می ماند !
رضا با مکث طولانی در اولین جعبه ی خرما را باز می کند ، بعد دستش را بالا می آورد و رو به جمعیت با صدایی بی حال می گوید :" نفری یک دانه بردارید ! آن هایی هم که فاتحه نمی خوانند یا بلد نیستند برندارند ! بابت این خرما مایه خرج شده !"
از جمع جدا می شوم و می روم سوی خودم ... پشت سرم منیژه فتیله می گوید :" کجا !؟ وایستا خرما بخور !"
فریبا از این آدم خیلی بدش می آمد ... یک بار نشانش داد و گفت :" ببینش ! این سگ مصب تا حالا سه شکم همین جا زاییده و هر سه تا را در جا فروخته !"
نگاه به منیژه می کنم ؛ یکی بدبخت تر از خودمان ! قربانی ای که می شود هر چه دیوار مستراح است ، سر او خراب کرد !
می روم جای خودم ، سینه ی تپه ... گرگ و میش دم غروب است ... آتش عملی ها گله به گله روشن است ... دره بوی مرگ می دهد ... شاید مال جنازه ی فریباست که هنوز همان جا افتاده است ... دم ظهری به مهندس گفتم :" درش نمی آوری !؟"
گفت :" درش بیاورم کجا برم !؟ همین جا ، جاش راحت است
!"
دیشب توی یک مسافر کش می آمد سمت خانه ... یارو دستگاه پخشش روشن بود ... اول یکی شروع کرد با این مضمون ؛ امشب هیچ کاری نداریم ، فقط می خوایم بترکونیم ! بعد یکی دیگر آمد ، روبه معشوق خیالی می گفت ؛ یا میآی یا من آن قدر گریه می کنم که بمیرم !
این مزخرفات که خوانده می شد ، نگاهم به بیرون بود ، روبه ساختمان های شهر ؛ عجیب ناهمگون و نامتوازن ... به رانندگی ها نگاه می کردم ... دیروز ظهر سوار مسافرکش دیگری بودم .... پسر جوانی راننده اش بود ... روی خط عابر پیاده دقیقأ داشت دو نفر را زیر می گرفت ... به اش توپیدم ؛ روی خط عابر پیاده ست ! طلبکارانه گفت : من که نمی تونم ترمز بگیرم ! بعد هم شروع کرد دری وری گفتن به کسانی دیگر ، شاید هم من ...
یکی دیگر هم بگویم ؛ احمقانه ترین شیوه های گل کاری و درخت کاری در انحصار شهرداری تهران است ... مثلآ رز یا گل های دیگر را در وسط می کارند و دورش را شمشاد ! یا زیر کابل های برق درختانی مثل تبریزی می کارند یا چنار که بعد از چند سال رشد ، به سیم ها می رسد و باید سر درخت را بزنند !
این معماری و شهر سازی و رانندگی و مابقی شئون زندگی ما عینیت همان چیزی است که ذهن ما می خورد ... عینیت همان موسیقی هایی که گوش می دهیم و سریال هایی که می بینیم ... عینیت آن چیزی است که در رسانه های رسمی و غیر رسمی به خورد مردم داده می شود ... معماری را تصور کنید که وقت طراحی یک بنا به چنین موسیقی هایی گوش می دهد ... چه انتظاری است که نتیجه ی کارش دارای ذره ای از هارمونی و معنا باشد ... از آن طرف معماری را در نظر آورید که باخ و موزارت و بتهوون یا شبیه این ها را گوش می دهد ، یا نه ، شجریان گوش می دهد و تار فرهنگ شریف را ... نمی شود هر دوی این ها به یک نتیجه برسند ، چون فرآیند تولید اثر در این آدم ها شبیه یک دیگر نیست ... از طرف دیگر تفاوت در سلیقه ها امری طبیعی است ، اصلأ باید جنس آشغال تولید شود و ساختمان های بی معنا ساخته شود تا کار آن کس که دیگرگونه به خلق می پردازد ، معنا دار شود و ارزش پیدا کند ... اما مساله این است که آن تعداد که تولید اصیل دارند آن چنان در اقلیت اند که دیده نمی شوند و به حساب نمی آیند ... غلبه در تولید مفهوم در تمام شئون زندگی مان با کسانی شده که ذهن شان آشغال می خورد و همان آشغال را روی کاغذ به عنوان طرح های قابل اجرای شهری بالا می آورد و شهر نمادی می شود از پوچی و بی معنایی و به هم ریختگی ... کسانی هم که در این شهر زندگی می کنند و یا آن خانه ها را می خرند ، به طریق اولی مصرف کننده ی همان استفراغ ذهنی تولید کننده می شوند و این یعنی بازتولید حماقت و پوچی و بی ارزشی موجود ، یعنی تسلط و استیلای کوتو له ها بر سرنوشت یک کشور ... حالا ببینید معنای امشب هیچ کاری نداریم و می خوایم بترکونیم ، یعنی چه !
سئوال این است ؛ چرا ما پراید تولید می کنیم که تعداد تلفات جادی اش در تصادف از کشته گان جنگ ایران و عراق بیش تر است !؟
چند وقت پیش با دوستی جایی می رفتیم ... یکی از این بنزهای جدید ، پشت
چراغ قرمز کنارمان یستاد ... دوستم پرسید : به نظرت زیبا نیست ؟ گفتم : چرا
... گفت: دیگر چه می بینی ؟ گفتم : فیخته و شیلینگ و هگل و کانت و فوئر
باخ و تمام متفکرین دیگر آلمان را ...
مولانا
در داستان کنیزک و پادشاه خیلی مختصر و گذرا به نکته ای اشاره می کند ، می
گوید وقتی کنیزک رنجور و بیمار شد ، پادشاه طبیبان را جمع کرد و از ایشان
کمک خواست ... همگی گفتند که در خدمت فروگذار نمی کنیم و در رفع بیماری می
کوشیم ... مولانا این جا اشاره می کند به این که طبیبان " اگر خدا بخواهد
" نگفتند ... این یعنی که فقط تلاش انسان برای
رفع و فتق امور کافی نیست و چیزهایی فراتر از توان انسان در شدن یا نشدن
امور نقش دارند ...
شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست/گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهلست جان جانم اوست/دردمند و خستهام درمانم اوست
هر که درمان کرد مر جان مرا/برد گنج و دُر و مرجان مرا
جمله گفتندش که جانبازی کنیم/فهم گرد آریم و انبازی کنیم
هر یکی از ما مسیح عالمیست/هر الم را در کف ما مرهمیست
گر خدا خواهد نگفتند از بطر/پس خدا بنمودشان عجز بشر
ترک استثنا مرادم قسوتیست/نه همین گفتن که عارض حالتیست
ای بسا ناورده استثنا بگفت/جان او با جان استثناست جفت
هرچه کردند از علاج و از دوا/گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد/چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا فزود/روغن بادام خشکی مینمود
از هلیله قبض شد اطلاق رفت/آب آتش را مدد شد همچو نفت
نکته
ای نکته ی مورد نظر مولانا این است ؛ کسی که به زبان
می گوید " اگر خدا بخواهد " لزومأ نمی تواند با همراهی دل باشد ... چه بسا
کسانی هستند که حرف استثنا به زبان نمی آورند اما جان شان هموراه در نسبت با امر
دیگر است و همیشه سهمی برای آن چه فراتر از توانایی انسان است قائل می شوند
...
شاید 13 ساله بودم ... شروع کرده بودم به خواندن کتاب های عزیز نسین ... یک بار رفتم کتابفروشی آشتیانی ، توی مقصود بیک ... حالا جایش بلور می فروشند به نظرم ... شاید هم سوسیس و کالباس ... آن وقت ها یک کتابفروشی نیمه تاریک بود و انبوه کتاب های توی قفسه و بوی کاغذ ... از آن جاهایی که دیگر نیست ... الغرض ، داشتم لای کتاب ها را دنبال کارهای عزیز نسین می گشتم ، چشمم افتاد به کتاب پر ... هم قطع کارهای عزیز نسین بود ، قطع جیبی ... جلدش تصویر زنی داشت که سر به سینه ی مردی گذاشته بود ... خوشم آمد و خریدم ... با چه بدبختی خواندمش بماند ... اما همان شیفته ام کرد و شدم مشتری پر و پا قرص رمان های عاشقانه ... چند وقت بعد دوباره رفتم همان کتابفروشی ، داشتم دنبال کتابی شبیه پر می گشتم که صاحب کتابفروشی آمد سراغم و پرسید دنبال چی می گردی ... من هم بچه بودم ، از دهنم در رفت ؛ داستان عشقی ! چشم تان روز بد نبیند ، انگار یکی به یارو فحش خوار مادر داد ... چنان از جا چرید که که انگار چه کارش کرده اند ! پس گردن مرا گرفت و تا در مغازه کشان کشان برد ... هی هم داد می زد داستان عشقی ! داستان عشقی ! هیچی دیگر ... مرا انداخت بیرون ... باور کنید تا سر خیابان صداش را می شنیدم که فریاد می زد داستان عشقی !
حدود هفده هجده سالگی تذکره الاولیاء را از همان کتابفروشی خریدم و تا بیست و دو سه سالگی به تناوب دستم بود ... در تمام این سال ها کم پیش آمد که سراغش بروم ... حالا دوباره دارم تورقش می کنم ؛ شگفت انگیز است ... دلیل این شگفت انگیزی را بعدتر خواهم گفت فعلأ این دو سه قطعه من باب مهار کردن اندوه عصر جمعه بماند این جا ...
در ذکر ابوبکر وراق ؛ نقل است که هر گاه از مسجد بازگشتی و از نماز فارغ شدی از شرم آن که نماز کرده چنان بودی که کسی را به دزدی گیرند یا به گناهی گرفتار آید ...
در ذکر حسین بن منصور ؛ و گفت توکل آن بود که در شهر کسی را داند اولی تر به خوردن از خود نخورد ...
ایضأ ؛ نقلست که طایفه در بادیه او را گفتند ما را انجیر می باید دست در هوا کرد و طبقی انجیر تازه پیش ایشان بنهاد یک بار حلوا خواستند طبقی حلوا به شکر گرم پیش ایشان بنهاد گفتند این حلوا در باب الطاق بغداد باشد گفت ما را بغداد و بادیه یکی است ...
امروز سالروز درگذشت صادق هدایت بود و مثل هر سال تمام سایت ها پر شدند از یادبودها و جمملات قصار او ... البته در طول سال هم صادق هدایت همیشه دکانش پر از مشتری است ... دیگر همه از حفظ شده اند که در زندگی زخم هایی هست که ... این دکان پر مشتری و اقبال عمومی قاعدتأ نشان از دو چیز می تواند باشد ؛ یکی این که مثلأ کتاب بوف کور و صادق هدایت بالاخره فهمیده شده اند و دوم این که اگر هدایت زنده می بود ، بر عکس روزگار خودش ، اکنون ارج و قربی می دید و بر صدر مجلس تکیه می زد !
اما این طور نیست ، یعنی شواهد دلالت بر چیزهایی جز این می کنند ... پیش تر این جا نوشتم که از فردوسی به این طرف و تا همین حالا حتی یک مورد سراغ نمی شود گرفت که حکومت ها و مردم ایران در دوره های مختلف ، نخبه کشی نکرده باشند ... هدایت که هیچ ، اگر فردوسی هم اکنون زنده می بود فرقی به حالش نمی کرد و جز انزوا و خزیدن در خلوت خود چاره ی دیگری نداشت ... هنوز مردم کتاب نمی خوانند ، هنوز عصبیت های قومی و قبیله ای بر ملت غلبه دارد ... هنوز سودهای کوتاه مدت و اندک فردی و طبایع روستایی صفت ، بر منافع ملی بلند مدت می چربد ... هنوز ما حافظه ی تاریخی نداریم و خیلی هنوز های دیگر ...
از عصر تا به حال شکلی از نخبه کشی برایم وضوح پیدا کرد که به شدت از ان غمگین و افسرده ام ... بگذارید این طور بگویم که دو شکل از نخبه کشی داریم ؛ یکی عریان مثلأ آن گونه که عین القضات را شمع آجین کردند و یا خیلی های دیگر را جلوی توپ گذاشتند یا به جوخه ی اعدام سپردند ... در این صورت با وجودی که خشونتی وحشیانه در این شیوه وجود دارد ، آدمی تکلیفش با خودش روشن است ... مورد دوم و عجیب که در عمیق ترین لایه های فرهنگی یک قوم باید به سراغش رفت ، نخبه کشی پوشیده است با قداستی تام و تمام ...
می گویند وقتی حسین بن منصور حلاج را برای مثله کردن می بردند ، مردم به سر و رویش سنگ می زدند ... در آن میان جنید ( اگر اشتباه نکنم ) شاخه گلی سمت او پرتاب کرد ... حلاج که تا پیش از آن زیر باران سنگ ها آرام و صبور می رفت ، سر بلند کرد و آهی کشید ... این آه دو معنی داشت ؛ یکی این که خطاب به جنید گفت این ها نمی دانند و می زنند اما تو می دانی و می زنی ... و دوم این که مقدسانه می زنی ...
برگردم به هدایت و اقبال عمومی اش در این روزگار ؛ ایرانی ها همواره به دنبال شهید می گردند ... دنبال کسی که حجم عظیم نوستالوژی ها و آرمان های فروخورده شان را با او معنا کنند ... طبیعی است که آدم زنده بنا بر مقتضیات زنده بودنش توان کشیدن چنین باری را ندارد ... نگاه کنید به تاریخ ؛ هیچ متفکر و دگر اندیش و نخبه ای تا پیش از مرگ کتاب هاش خوانده نمی شود ... کافی است که یک نفر بمیرد ، از فردا کتاب هایش پر فروش می شود ... کسانی که تا دیروز حتی اسم آن فرد را نمی دانستند ، شروع می کنند در رثایش نوشتن ... مجلس های ترحیم برگزار می کنند آن چنانی ... به هم طوری تسلیت می گویند که انگار برادرشان مرده ! اخوان خواب چاپ های این چنین کتاب هایش را نمی دید و همه ی زندگی اش از شدت فقر و ناداری در یک اتاق خلاصه می شد !
هدایت مظهر زندگی دیگرگونه است و هم چنین مرگ دیگر گونه ... کسانی که خود جرأت چنان زندگی هایی را ندارند ، خواست های شان را معطوف به وجود او می کنند ... کتابش را نمی خوانند یا اگر بخوانند نمی فهمند ، اما هدایت و امثال او برای شان مرادهایی هستند بی همتا ... عکسش را در شکل ها مختلف چاپ می کنند و به در و دیوار می زنند ... می پرستندش ... سر در هر سوراخی که کنی ، خط و نوشته ای از او توی چشمت فرو می رود ؛ در زندگی زخم هایی هست که ...
فردوسی را سلطان محمود خاکستر نشین نکرد ، هدایت هم خودش را نکشت ... یک فرهنگ و یک تاریخ و یک ملت دست شان به سیاه روزی این ها آلوده است ... مردمی که در مقدسانه و ستایش گرانه ترین شکل ممکن می گویند ؛ چه خوب که تو دگرگونه زندگی کردی ، بمیر و برای من شهید باش که تا ابد ستایشت می کنم ، اما من زندگی خودم را دارم ...
جوان های امروزی وقتی می خواهند کسی را مسخره کنند می گویند یارو تو افق محو شده بود ! اما من از نسلی هستم که دقیقأ کارش محو شدن توی افق و غروب خورشید است ... نه تنها این ، من می توانم ساعت ها و روزها محو بازی ابرها و خورشید شوم ... به قول سهراب ؛ و من مسافرم ای بادهای همواره !/ مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید ...
تصویر زیر ، وسعت تشکیل برگ هاست بر زمینه ی آسمان ... می توان نسیمی که سر شاخه ها را تکان می دهد و صدای پرندگان را به کودکی شور آب ها اضافه کرد ... به نظرم برای محو شدن کافی است ...
امروز توی تلگرام دو تبلیغ عجیب به چشمم خورد ؛ اولی تصویر بیلبوردی بود در فرانسه که ترجمه اش این می شد ؛ اگر از آخرین باری که مسواک زده اید یا کتاب خوانده اید 24 ساعت می گذرد ، لطفأ دهان تان را باز نکنید ... و دوم و عجیب تر تبلیغی بود روی یک بسته ی سیگار ... نوشته بود ؛ مرگ محقق ترین امکان است . مارتین هایدیگر .
حالا ما روی بیلبوردها چه می بینیم !؟
1) تصویر دوچرخه ای چند ترکه که یک خانواده ی پر جمعیت بر آن سوارند ! عالی است ! دعوت به زاد و ولد و تولید بچه به شکل میکروب وار و تصاعدی ... بی توجه به منابع غذایی و خشک سالی ... مثلا کشوری با 150 میلیون جمعیت اما شبیه سومالی ! که همه از گشنگی شکم هامان برآمده باشد و یک لاشخور هم بالای سرمان نشسته باشد که جان بدهیم و فی المجلس ترتیب مان را بدهد !
2) بانک مهر ایرانیان یا بانک حکمت ایران یان ! این دیگر از آن حرف هاست که سر درخت چنار اسفناج سبز می کند ! حکمت و ایرانی !؟ جل الخالق ! البته به نظر منظورشان این است که بفرمایید مثل بچه ی آدم با با مهر و حکمت 28 درصد سود ناقابل پرداخت کنید !
3) بیایید راجع به همراه اول با آن شعار مزخرف هیچ کس تنها نیست ، حرف نزنیم و به نشانه ی این حد از ناکارآمدی و ابتذال یک دقیقه سکوت کنیم !
گفت لیلی را خلیفه کان توی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی
از دگر خوبان تو افزون نیستی
گفت خامش چون تو مجنون نیستی
اتفاقی که این جا می افتد برعکس همه ی آن چیزی است که در تاریخ ادبیات رخ داده است ؛ یعنی به جای تأکید بر معشوق ، این عاشق است که اصالت می یابد و هر چه می کند اوست ... نظامی در قصه ی لیلی و مجنون می گوید روزی خواستند لیلی را پیش مجنون بیاورند که مجنون اجازه نداد ... یا در تصویری دیگر که لیلی سمت مجنون می رود ، مجنون می گوید بایست و جلوتر نیا !
این قصه ها به یک معنا دلالت می کنند ؛ این که عاشق شأنی خیال بازانه دارد که راهبر اوست ... قوه ی خیال در واقع همان کلید فهم ماجراست ؛ این خیال است که معشوق را می سازد و چاله چوله های شخصیت واقعی معشوق را پر می کند که این امر هم صرفأ در ذهن عاشق اتفاق می افتد ... البته این خیال که می گویم چیزی جدای از وهم و آن چیزی است که افلاطون می گفت ... افلاطون معتقد بود خیال گمراه کننده ی قوه ی تعقل است و همه آن کسانی را که بر بستر خیال می زیند ، مانند هنرمندان ، می باید که از آرمان شهر بیرون کرد ... اما در اهمیتش همین بس که ابن عربی می گفت خیال عامل شناخت هستی است ... دلیل این که می گویند شاعر صریح ترین و نزدیک ترین درک را از هستی دارد همین است ، چون مایه ی کار شاعر جز تخیل چیزی نیست ، تخیلی که می تواند پرده ها را کنار بزند و بی واسطه سر در نهانخانه ی هستی کند ...
از حرف دور نیفتم ؛ مولانا اصالت را به عاشق می دهد ... در شیوه ی زندگی و سلوکش با شمس هم این مفهوم پیداست ؛ این که مولانا عاشقی است که بر سر معشوق عربده می کشد ، از همین جاست ... در واقع مولاناست که شمس را از پرده ی غیبت بیرون می کشد ... اما از آن طرف شمس نیز عاشق مولاناست ... به روایت خودش پیش تر هم سراغ مولانا رفته بود ولی او را آماده ندیده بود ... این حرف جز این که عاشق مولانا بوده است تعریف دیگری ندارد ...
و نکته ی آخر ؛ دلیل این که چرا عشق و شاعرانگی این قدر به هم نزدیک اند ، چیزی نیست جز شأن خیال بازانه ی ماجرا ... پسوآ می گوید : ما صرفأ به تصویر ذهنی خود از معشوق عشق می ورزیم ... این دیدن خود در آینه ی روی معشوق وجه دیگری از مسأله است که باز هم در غالب وجه خیال آمیز ماجرا قابل فهم است ... به محض این که عقل لحظه ای پا در این عرصه بگذارد ، تمام رشته های خیال را پنبه می کند ، آن وقت دیگر صورت لیلی آن صورت آبله رو و زشتی است که خلیفه درکش نمی کرد چه طور و چرا مجنون چنین چیزی را عاشق است ... با این حرف میلان کوندرا حرف را تمام کنم ؛
برای عاشق شدن نباید یک شخصیت متفاوت را دوست داشت، برای عاشق شدن باید یک شخصیت عادی را متفاوت دوست داشت !
پا نوشت ؛ راجع به نظر کوندرا زیاد می شود چون و چرا کرد ، چرا که به نظر من ، معشوق باید حداقل پایه ای داشته باشد که بشود رویش برج ساخت !
تا به حال حتی یک مورد ندیده ام کسانی که به عنوان فمنیست در ایران فعالیت می کنند ، به شکل درست از مفهوم و سیر و تطور تاریخی آن آگاهی داشته باشند ... عمده ی برداشت های اشتباه در این حوزه در حول و حوش برابری زن و مرد می گردد ... اما در پی خواهد آمد که این برداشتی کاملا نادرست از مفهوم فمنیسم است ...
پست مدرنیسم مجموعه ای از جریان های اقلیتی است که در دوره ی مدرن به حاشیه رفتند و نادیده گرفته شدند ... بی راه نیست اگر عمده ترین این جریان ها را در دوره ی مدرن و در پی آن ، دوره ی پست مدرن ، حق زنان بدانیم که به عنوان نیمی از جمعیت کره ی زمین جایی در متن غالب نداشتند ... اما این حق به هیچ عنوان به معنای برابری خواهی نبود و نیست چرا که زنان در دوره ی مدرن **از نظر حقوقی و شخصیت اجتماعی با مردان همطراز شده بودند ... با گسترش مدرنیسم زنانی که در حق برابری با مردان موفق شده بودند ، در ساحت سیاست و قدرت خواهان سهم بیش تری از مردان شدند ... این حرف بزنگاه و معنای اصلی فمنیسم است در تطور تاریخی اش ... زنی که خود را در قدرت سیاسی برحق می داند و خواهان آن است ، دارای ذهنیتی فمنیستی است ... البته طیفی از گرایش های متفاوت در این حوزه وجود دارد که از ملایم تا رادیکال را شامل می شود ... برای گرایش رادیکال لوس ایری گاری مثال خوبی است ؛ او تا جایی پیش می رود که به انکار حضور مرد می انجامد و زن را موجودی خودبسنده می داند ... تاریخ از نظر او چیزی نسیت جز تاریخ قضیب وارگی ... زنانی را که پستان های خود را برمی دارند تا به واسطه ی از بین رفتن نماد زنانگی از حق و قدرت بیش تری برخوردار شوند ، می توان در همین گرایش تندروانه ی اخیر دسته بندی کرد ... اما آن چه در نهایت می توان با تاکید برای شناخت این جریان ذکر کرد همان خواست قدرت ( سیاسی ) و قبضه کردن آن است فارغ از این که گرایش فمنیستی ملایم باشد یا تندروانه ...
همانطور که گفته شد فمنیسم در غرب در بستری 300 ساله به وجود آمده است با متفکرانی که تئوری های آن را نو به نو تولید کرده اند ... ما هیچ کدام از این ها را نداریم،نه بستر فکری و نه تئوری هایش را ... پس نمی توان به صرف یاد گرفتن چند تئوری وارداتی در این هوا افتاد که امکان چنین جنبشی در ایران وجود دارد یا بر فرض امکان داشتن آن ، می تواند خواست ها و نیازهای زنان ایران را از زنی شهری تا زنی روستایی برآورده کند ... هر حرکتی برای موفقیت می باید بر بستر شناخت عمیق و آگاهی جمعی- تاریخی صورت بگیرد و حق خواهی زن ایرانی هم از این قاعده مستثنی نیست ... اما این حرکت در ایران در درجه ی اول و از همه مهم تر مستلزم " خودآگاهی " زن ایرانی است ... من همواره این را با کسانی که گرایشات فمنیستی دارند مطرح کرده ام که تا زن ایرانی خود و تاریخ خود را نشناسد و حضور ( تاریخی )خود را منتقدانه نگاه نکند راه به جایی نمی برد ... ساده ترین و اشتباه ترین کاری که به کرات هم از طرف اکتیویست های این جنبش تکرار می شود ، انداختن بار گناهان عقب ماندگی زن ها بر دوش مردان است ... به تبع این حرف این تصور شکل می گیرد که دشمنی با مردان کلید حل مشکل است ... در چنین شرایطی است که یک خانم حق خود می داند که توی خیابان با مردان کورس بگذارد و به ایشان راه ندهد و یا با پرخاشگری به دنبال حقی باشد که حتی خود نمی شناسد و نمی داند که چیست ... این سخیف ترین و خاله زنک وار ترین برخوردی است که یک خانم می تواند با خود و جامعه به نام فمنیسم داشته باشد ...
من برای همه ی زن های کشورم ( و برای مردان ) عمیقأ آرزوی شناخت و معرفت می کنم ... چرا که اگر شناخت و خودآگاهی در وجودی گسترش پیدا کند به یقین حقوق خودش را در پی خواهد آورد ...
هزاران درود می فرستم بر زنان این سرزمین بلا زده ...
**این دوره ی مدرن که از آن نام می برم زمانی بیش تر از 300 سال است ...
یکشنبه ۱۷ اسفند۱۳۹۳
انسان برای تاب آوردن زندگی و مرگ فقط دو مفهوم در دست دارد ؛ یکی چنان هیچ بزرگی است که که در سایه اش همه چیز رنگ می بازد و علی السویه می شود ... و دو عشق که زندگی را معنا دار و حجم خالی پیش رو را پر می کند و از هیبت رعب آور مرگ می کاهد ، چیزی مثل این که ابوسعید می گوید ؛
از واقعهای تو را خبر خواهم کرد
وآن را به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
وضعیتی که یک انسان را به سمت مصرف داروهای ضد افسردگی سوق می دهد ، دقیقأ فقدان همین دو معناست ؛ پوچی مطلق یا عشق ... این جا وحالا تأکیدم روی مورد دوم است ؛ کاری که عشق می کند این است که " من " را کنار می زند و توان کنار آمدن با خود و شرایط را در آدمی ایجاد می کند و ظرفیت وجودی اش را افزایش می دهد ... بگذارید این جا بدون این که فرآیندش را بگویم ، معنای عشق را به زخم تأویل کنم ... این که کسی زخمی ( عشقی ) دردرون خود داشته باشد ، برایش مانند تیرک راهنمای سیوکس های سرخپوست است که آن را مرکز عالم می دانستند ... این زخم و تیرک باید در درون هر آدمی وجود داشته باشد ، اگر نباشد خیلی چیزها سر جای خود نخواهد بود ؛ یکی از مصائب نبودش بی توجهی به عالم و آدم و باری به هر جهت بودن است ... یکی دیگر این که آدمی توان درد کشیدن نخواهد داشت چرا که تعریفش از انسان بودن ، رسیدن به خوش بختی خواهد بود ... اما اگر آن تیرک و زخم وجود داشته باشد درد معنای متفاوتی به خود می گیرد ، مثلأ می شود شوق ... می شود معبدی در درون که به واسطه ی آن درد آدمی تطهیر می شود ... هنر و تخیل دقیقأ ماحصل حضور در چنین جایگاهی است ... اگر اثری هنری می بینید که بر جان تان چنگ می کشد ، بدانید آفریننده اش در چنین مرزی و جایگاهی زندگی کرده است ...
ختم کلام ؛ اگر ببینم کسی داروی ضد افسردگی مصرف می کند که در طول زمان جز تکه سنگی ، چیزی از او باقی نخواهد گذاشت ، به اش می گویم به جای این برو خودت را زخمی کن ... زخم و دردی که ازش خون بچکد و فقط هم مال خودت باشد ... به هر بهایی ، بخواه که زخمی باشی ... این تنها راه نجات است ... دست کم تجربه ی زندگی من این را می گوید ... بعد در ساعت های مختلف شبانه روز به درون خودت بخز و با زخمت زندگی کن ، پر و بالش بده ... بگذار گاهی اختیار دارت او باشد ... بسیار هم مراقبش باش ، مثل یک معبد شخصی که چشم دیگری به او نیفتد ، که از پرده برون افتادن رازش به معنای از بین رفتن قدرت راهبری اش است ...
عادت ندارم برای پست های وبلاگ عنوان بگذارم ، اما برای این که این مفهوم در ذهن بماند شما با این عنوان بخوانیدش ؛ زخم به مثابه یک معبد ...
زبان فارسی ، زبانی پیر و کهن است و از طرف دیگر زبانی فلسفی نیست و نمی تواند فلسفه را به آن معنا که در یونان شکل کرد و در غرب پرورش یافت ، در خود هضم کند ... برای همین در این صد سالی که از شروع ترجمه ها می گذرد ما هنوز در ترجمه ی ابتدایی ترین مفاهیم فلسفه ی غرب و توافق بر سر ترجمه ی یک واژه دچار مشکل ایم ... وقتی در سیر تاریخ فلسفه به قرن معاصر می رسیم ، این آشفتگی و تنگنای زبان به نراتب بدتر و پیچیده تر می شود تا جایی زبان فلسفی بسیاری از کسان مثل هایدیگر ترجمه ناپذیر می شود ... حتی در خوش بینانه ترین حالت زمینه های وضع یک واژه در فلسفه ی غرب ، متفاوت از زمینه ها و تاریخ ذهنی ماست ...
با وجود این همه گیر و گرفتاری زبان فارسی نتوانست واژگان مورد نیاز انسان معاصر ایرانی را تولید کند و ما در نهایت برای بیان احوال مان ناچاریم بسیاری اوقات از معادل های غربی استفاده کنیم ... این هم خود تزاید مشکل است ؛ از یک سو آنی که در واقع هستیم بی آن اصطلاح غربی نمی توانیم بیان کنیم و از دیگر سو اگر آن اصطلاح را استفاده نکنیم در خود فرو مانده و بسته ایم و زبانی برای بیان نداریم ...
این توضیح را آوردم برای این که درک شود اصطلاحی که می خواهم به کار ببرم آنی نیست که در واقع هست و انتخاب آن از سر ناچاری است ... اما اصطلاح مورد نظرم ترس های اگزیستنسیالیستی انسان است ... این که ما می میریم ترس آور است و یا نزدیک تر از آن ؛ صرف حضور در جهان و بودن ، باری گران از ترس ها را بر شانه ی آدمی می گذارد ...
قدیم ترین شکل این اندیشه در جهان شرق ، تا آن جا که ذهنم یاری می کند ، از آن بوداست ... او نیز در اولین برخوردی که با دنیای خارج قصر و زندگی اشرافی اش داشت به اصالت ترس و رنج پی برد ، دید که انسان دچار پیری و بیماری و مرگ است و از این ها گریزی ندارد ... بی راه نیست اگر بگویم تمام اندیشه ی بودا و هر چه بعد از آن کاشت ، در تقابل با همین موارد بود و خنثی کردن درد و رنج و هراسی که انسان از درک این ضرورت ها در خود حس می کند ...
در زبان فارسی خیام برجسته ترین کسی است که در برخورد با ترس های اگزیستنسیالیستی زندگی کرد ... تمام اشعار او بدون استثنا به وجهی از وجوه اگزیستنس آدمی و وضعیت در جهان بودن او اشاره می کند ... شاید خیام تنها کسی است که نسخه ی این ترس ها را هم در اختیار دارد و درد و درمان را یک جا عرضه می کند ... در اهمیت نسخه ی خیام همین کافی است که کسی مثل فرناندو پسوآ ، در آغوش اندیشه ی خیام آرام می گیرد ...
اما جالب این این جاست که به نظر من دقیق ترین اشاره به شأن اگزیستنسیال انسان ، از عطار است ، کسی که به یک معنا ، دست کم نه مانند موارد بالا ، دغدغه های اگزیستنس ندارد و ترس و هراس زیستن را در دغدغه های معنوی استحاله کرده است ... غزل عطار که مورد نظرم است ، با این مطلع شروع می شود ؛ ره میخانه و مسجد کدام است ...
اغلب متفکران اگزیستنس چه قدیم و چه جدید ، به طرح اندیشه ی ترس و ابعاد وجودی ان پرداخته اند ، حتی نیچه و کی یر کگور ، که پدران اگزیستنسیالیسم مدرن به حساب می آیند ، هر کدام وجهی از اگزیستنسیالیسم را دنبال کرده اند ... عطار در این غزل از صرف وضعیت وجودی می گذرد و در پیوند با وضعیت ماهوی انسان ، به درکی عمیق تر از اگزیستنسیالیسم می رسد ... دیگر مساله صرف در جهان بودن نیست ، بلکه صورت مساله های آدمی هم به آن همه اضافه می شود ... مثلأ کسی می پرسد ؛ من در این دنیا چه می کنم ؟ من که در ظاهر به دنبال خوشبختی می گردم در نهان و با هر نفس به مرگ نزدیک تر می شوم !؟ هر لحظه ممکن است مرگ از راه برسد و بند زندگی مرا قیچی کند بی آن که من ضمانتی برای یک لحظه بیش تر زیستن داشته باشم ! من که فریاد می زنم سمت آسمان و صدایی نمی آید و خدایانی که ما را ترک کرده اند ! ( ایلویی ایلویی لما سبقتنی ؟) کی یر کگور این درد را به ساحت ایمانی یک طرفه منتقل می کند که آن جا تحملش کند ... نیچه به شاعرانگی و هنر پناه می برد و همین طور شوپنهاور ... عطار یک قدم از همه ی این ها فراتر می رود و می گوید نه تنها آن دردها هستند که وضعیت ایمانی من هم نامعلوم است ... نه تنها من دردمند و ترس آلود در هستی زندگی می کنم ، که راه همه ی آن جاهایی که دیگران در آن آرام و قراری می جویند بر من بسته است ! ** من افتاده ام در این میان زار زنان ، تنها ، بی آنکه راه پس و پیشی داشته باشم ! ( از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود ... ) عطار به بی نسبتی فوق العاده عمیق انسان با هر آن چه جز خود است اشاره می کند و این که مطلقأ هیچ راهی نیست ... اما شگفت انگیزی کارش این جا تمام نمی شود ؛ همان وضعیت وجودی بی چارگی را تبدیل به راه چاره می کند ؛ مرا کعبه خرابات است امروز ! عطار نمی ماند در حوزه ی انفعال ، می گوید بی چارگی عین رهایی است ؛ حریفم قاضی و ساقی امام است ! این که آدمی قبله ای ندارد عین قبله است ... به قول مولانا ؛ شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو/ بی وطنی است قبله گه در عدم آشیانه کن ... یا به قول حافظ ؛ گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ...
اما اصل غزل عطار ؛
بیست ساله که بودم فکر می کردم توی چهل سالگی باید پیامبری چیزی بشوم ...
بیست سال زمان لازم بود و خیلی زندگی ها تا برسم به جایی که بتوانم به
راحتی بگویم ؛ دست هایم پر از بیهودگی جست و جوهاست ... دیگر نمی خواهم
پیامبر باشم ، دو پایم روی زمین چسبیده است ، هر چند به قول نیچه چونان
مسافری هستم که بعد از آخرین سفر هنوز به مقصد نرسیده است ... حالا چهل
ساله ام ، بی آن که درکی از چهل سالگی داشته باشم ؛ نیمی از وجودم پیرمردی هفتاد ساله است و نیمی دیگر پسرکی هفت ساله و تخس که هنوز می تواند سمت شیشه ها سنگ بپراند
... هنوز سر چهل سالگی عقل رس نشده ام من ! دورها را خوب می بینم اما چاه پیش
پایم را هرگز ! جایی که باید پسرک باشم ، ناگهان پیر مرد درونم سر می رسد ،
سنگین و سرد و عبوس ... و جایی که باید پیر مرد باشم ، پسرک درونم از راه
می رسد و شروع می کند تخسی و بپر بپر ... در این میان اما رازهایی را
فهمیده ام ؛ این که زمان مان چه قدر محدود است ... این که زندگی زورش بیش
تر از ماست ... این که مرگ بسیار بسیار نزدیک است ... این که نباید دروغ
بگویم ... حالا چهل ساله ام و به قول فروغ ؛ من راز فصل ها را می دانم ... و
راز ماکارانی های خوشمزه را ... و راز دم نوش های گوارا را ... و راز پیچ امین الدوله را ... پیرمرد
درونم دارد از راه می رسد ... می بینمش ؛ عصایش را با هر قدم حائل تن می
کند و می آید ... به ما برسد کارمان تمام است ! دیگر نمی گذارد بازی کنیم ! دست مان را می گیرد و می برد سراغ اصل داستان ، حقیقتی آن چنان بزرگ و عریان که نمی شود انکارش کرد ! حالا باید با پسرک فرار کنیم ...
بچرخیم توی کوچه ها ، حیران ... بلکه شیشه ای چیزی پیدا کنیم و بشکنیم تا کمی حواس مان پرت شود ...
فکر می کنید تراژدی چیست !؟ وقتی شخصیت یا شخصیت های داستان در دام کور سرنوشت و بی چارگی می افتند و هر انتخاب شان درد و محنت شان را بیش تر می کند ، می شود تراژدی ... فکر می کنید کمدی چیست !؟ این یکی خیلی جالب است ! وقتی تراژدی برای بار دوم اتفاق می افتد ، می شود کمدی ! فکرش را بکنید یکی برای بار اول دست در سوراخ مار می کند و گزیده می شود ... خب ، طبیعی است که هر بیننده ای ناراحت می شود ... اما اگر برای بار دوم این کار را بکند ، مردم به اش می خندند و می گویند دیوانه است ! حالا این شده قصه ی ما ! چه جوری !؟ این جوری که برای در امان ماندن از دست داعشیان باید به کسی در لیست اصلاح طلبان رأی بدهیم که بارها خباثتش را نشان داده است !!! این یعنی انتخاب میان بدتر و بدترین ... یعنی تکرار تراژدی با غمبار ترین و مضحک ترین شکل ممکن ... اگر می خواهید بدانید آدم های تراژدی چه طور در تنگنا و مخمصه ی انتخاب های ناگزیر می افتند ، حالا وقتش است ... حالا می توانید بفهمید ادیپ چه حالی داشت یا حتی رستم خودمان ... اما چاره ای نیست ، باور کنید ! هزار جور مسأله را تحلیل کرده ام تا امروز ... اگر ذره ای سود در رأی ندادن می دیدم ، مثل همیشه همان کار را می کردم ... ولی نقطه ی مقابل یعنی حضور داعشیانی که هیچ چیز حالی شان نیست ... ختم کلام ؛ من از سرناگزیری و ناچاری و هزار اجبار دیگر به لیست امید اصلاح طلبان که هیچ اعتقادی بدان ندارم رأی می دهم ...
نگاهش به تاریکی و هیچ سو خیره بود ... از پیش می شناختمش ؛ سر بازار تجریش و جلوی سنگکی می نشست و گردو می فروخت یا گیلاس یا چیزهای این چنینی و متناسب با فصل ... سوار که شدم پرسید چند نفر مانده تا ماشین پر شود ؟ بعد هم پرسید این چه ماشینی است و ساعت چند است ... توی بغلش یک گونی داشت و چوب دستش ... نمی دانست با دست راستش چه کند ... ماشین که راه افتاد اول دستش را روی هوا و با فاصله ای کم از پای من نگه داشت ... هی می خواست دستش را بگذارد ، اما مراعات می کرد ... آخر تسلیم شد ... با احتیاط یکی دو بار دست گذاشت روی پای من و برداشت ... حس و حالش فقط ترس بود ... بعد اعتماد کرد و راحت شد ... دستش تا میان راه روی پای من بود ... نمی دانم چرا برداشتش ، اما جای خالی اش به سرعت یخ کرد ...
جهان مدرن انسان را تبدیل به تفاله کرد و مایی که در کشورهای جهان سوم و در حال توسعه زندگی می کنیم ، به شکلی مضاعف برای این تفاله شدن می کوشیم ... میشل فوکو می گفت یکی از کارهایی که دنیای مدرن کرد این بود که دیوانگان را که شأنی از شئون زندگی آدمیان بودند ، جمع کرد و در مکانی به نام دیوانه خانه محصور ساخت ... آن چه فوکو می گفت در نقد عقل ( به معنای راسیون غربی ) و به حاشیه رانده شدن دیوانگی ، می توان در ابعاد مختلف زندگی روزمره گسترش داد ؛ عقل مدرن ساعت را با خود آورد و تقویم را ... فصل ها که تا پیش از آن حال و هوا بودند ، تبدیل به روز و ساعت معین شدند ... عیدی که به مناسبت تغییر فصل زمستان به بهار از درون آدمیان می جوشید ، تبدیل به امری بیرونی و قراردادی شد و در لباس نو و چیزهایی این چنینی خلاصه ...
الغرض ، داشتم از پنجره به شب نگاه می کردم ، دلم نمی آید بخوابم ... هر چند می دانم در چنین شب هایی چه بر کارتن خواب ها می گذرد و سرما چه جور قتل عام شان می کند ، این ناتوانی در تغییر شرایط هم بغضی همیشگی است که نه بالا می آید و نه پایین می رود ... همیشه هست ، اما نمی شود چشم از زیبایی این شب برداشت ...
از این می گفتم ؛ داشتم به شب نگاه می کردم که یادم افتاد صبح باید مهرگان را برسانم مدرسه ... من حریف خودم می شوم در بی خوابی ها و می توانم با کم ترین خواب ممکن خودم را جمع و جور کنم اما بسیاری از مردم نمی توانند ... این مدرسه رفتن بچه ها ، شکلی دیگر از احاطه ی عقل مدرن است بر زندگی انسان ها ... سر ساعت در اداره بودن هم همین طور ... می دانید نتیجه اش چیست ؟ ندیدن شب ... حالا اگر کسی بپرسد ندیدن شب یعنی چه ؟ جوابش می شود این انسان درهم شکسته ای که دستش به هیچ کجای این عالم بند نیست ...
پانوشت : یکی از دوستان رند عالم سوز من الآن اگر این جا می بود می گفت ؛ پس چرا ما که هر شب بیداریم دست مان به هیچ کجای عالم بند نیست !؟
متمم : ماه و ماهی
برف بارید
و بعد ناگهان چنان آسمان زیبا شد
که من یاد تو افتادم
و فراموش کردم
که سال هاست میان راه مانده ام ...
بیش تر از چهار سال با این کار درگیر بودم ... هر از گاهی می آمد مانند خاری در گلو ... امروز به گمانم آرام گرفت ...
وضعیت وجودی انسان بر زمین ، وضعیتی همراه با صلح و ثبات و رستگاری و امیدواری نیست ... البته می شود سر به درون لاک خود کشید و آب و نان روزمره ی خود را خورد و چشم بست و با این ندیدن و احساس نکردن دل خوش بود و عمری را سر آورد ... اما به محض این که سر از لاک بیرون بیاوریم ، فهم ترس و تاریکی و مرگ حتمی است ... حتمی است که درک کنیم انسان یعنی نهادی نا آرام ... موضع آدم ها هم در این گونه موارد از دو گونه خارج نیست ؛ یا به انکار تاریکی برمی خیزند و در شکل دوم و عده ای کم تر ، مسافر این راه های تاریک می شوند تا شاید مگر ، نوری اندک و کورسویی ضعیف بر این زندگی سراسر هراس بتابانند ... وودی آلن یکی از شاخص ترین آدم های گروه دوم است که به غیر از یکی دو فیلم ابتدایی اش ، تمام کارهای او ، تلاشی است برای کنکاش در زوایای تاریک روان انسان ...
دو سال پیش بود به گمانم که یک دوره از کارهایش را ، 15 فیلم اولش را ، دیدم ... تقریبأ هر یک از دیگری بهتر بود ... آنی هال که محشر بود ... یا شوهران و همسران ... وقتی هری ساختار شکن را می دیدم ، یک چشمم اشک می ریخت و اشک چشم دیگرم از خنده درآمده بود ... این چند روزه دوباره برگشتم به وودی آلن و فیلم های جدید این چند ساله اش را دیدم ... در یک جمله می توان گفت که این آدم تمام شدنی نیست و دیدن هر فیلمش تجربه ای شگفت آور است ...
اما در فیلم ویکی کریستینا بارسلونا که هدف این مطلب است ، وودی آلن یک مفهوم اساسی و بسیار مهم را در روابط بین زن و مرد دنبال می کند ؛ این که چه رابطه ای بین زن و مرد ، رابطه ای ایده آل است !؟ آیا صرف این که زن و مردی در کنار هم در آرامش اما بی شور زندگی کنند ، کافی است !؟ ملاک متفاوتی که وودی آلن در این اثر مطرح می کند ، غافل گیر کننده است ؛ او می گوید ملاک رابطه ی زن و مرد حجمی از تخیل و آفرینش است که در هم تولید می کنند ... اگر رابطه ای به آفرینش ( در این فیلم اثر هنری ) منجر شود ، به یقین رابطه ای کامل است و اگر این اتفاق نیفتد ، در آن صورت حتی با وجود آرامش ظاهری آدم های در گیر یک زندگی ، رابطه شکست خورده است ... نکته ی قابل توجه این است که از نظر آلن این دو موقعیت ، یعنی آرامش زندگی و پروار شدن تخیل و خلق ، با هم در یک جا جمع نمی شوند و باید یکی را برای دیگری قربانی کرد ... این به آدم ها بستگی دارد که اهل کدام راهند و کدام یک را انتخاب می کنند ...
می توانید بسیاری از فیلم های وودی آلن را در این جا دانلود کنید .
در صورت امکان فیلم ها را به ترتیب سال تولید ببینید .
با دوستی از ایمان می گفتیم ... بیش تر به حاشیه های ایمان مثل مذهب و دین و معنویت نظر داشت و این ها را به جای ایمان می گرفت ... برایش گفتم که هیچ کدام از این ها به معنای ایمان نیست و این موارد امری بیرونی برای ایمان به شمار می روند ... مثلأ کتب مقدس امری بیرونی برای ایمان به حساب می آیند و در واقع هر آن چه بیرون از وجود ماست ، عرضی است بر ایمان ... ایمان درونی ترین اتفاقی است که در عمیق ترین لایه های هستی یک انسان رخ می دهد ... مثال زدم ؛ فکر کن میان دریایی افتاده ای که ساحلش پیدا نیست ... دنبال تخته پاره می گردی ، نیست ... شنا می کنی ، تلاش می کنی که خود را روی آب نگه داری ... همه ی این ها در حوزه ی مذهب و دین و معنویت است که اتفاق می افتد ... اما وقتی دیگر توان شنا کردن نداشتی و امید رسیدن نجاتت ناامید شد ، آن هنگام که خود را رها کردی و تا هر چه می خواهد بشود ، یا نه ، حتی این هم نیست ... دیگر فکر و اندیشه ای در کار نخواهد بود ... همه پذیرش است ... آن هنگامه ی ایمان است که هیچ امر بیرونی بر آن دلالت نمی کند ... نگاه کنید به تجربه ی ابراهیم در میان آتش رفتن و سر بریدن اسماعیل ... این همان است که راوی می گوید الذین یومنون بالغیب ... بی آن که هیچ دلالتی عینی در عالم خارج داشته باشد حتی کتب مقدس ... البته قیدی مهمی این جا وجود دارد ؛ اگر کسی خود را در میان دریا انداخت و بدون پروسه ی تلاش ، گفت خود را به دست امواج می سپارم ، این معنای ایمان ندارد ... آن چه ایمان را ایمان می کند همان پروسه ی انهدام خود و محو شدن و ویران شدن و تسلیم است ... أن اقذفیه فی التابوت فاقذفیه فی الیم؛ او را در صندوقی بیفکن، و آن صندوق را به دریا بینداز.» (طه/ 39 )
چهار پنج سال پیش می خواستم گاز بخرم که در حدود همان زمان مادربزرگم فوت کرد و اجاق گازش رسید به من ... در تمام این سال ها فقط از شعله های بالا استفاده می کردم و در اتاقک فرش ، کیسه نایلون های خرید را می چپاندم ... اما هیچ وقت دست به گرم خانه اش ( کشو مانند آن زیر ) نزده بودم و درش باز نشده بود ... از شگفتی های روزگار این که امروز تصمیم گرفتم دستی به سر و گوشش بکشم ؛ کیسه ها را که از داخل فر جمع کردم رسیدم به گرم خانه ؛ یک کیسه سفیداب ، سه سیخ کباب کوبیده ، چهار سیخ چنجه ، یک بسته ی نو گیره ی لباس و یک شعله پخش کن آن تو بود ... البته فقط این اشیاء نبودند ، چیزهایی مثل مرگ و تنهایی و ناتوانی انسان هم بود ؛ این که به طرز بی شرمانه و وقیحانه ای عمر ما کوتاه است و فرصت مان اندک ... این که سیخ کباب و گیره ی پلاستیکی لباس بیش تر از ما می مانند ، و سفیداب ...
جاده ی عزیز و رفتن و نور آفتاب عصرگاهی ۲۸ دی ماه ... رسیدیم به این موجود نجیب ؛ صاف آمد و روبه روی مان نشست م زل زد به ما ... به محمد گفتم ؛ کور کور را پیدا می کند و آب گودال را ... گفت : من تو عمرم همچین قیافه ی غمگینی تا امروز ندیدم ... می خواستم برایش بگویم ؛ و سوگواران ژولیده آبروی جهان اند ، اما یادم رفت ...