رمان مرشد و مارگریتا بعد از مرگ میخائیل بولگاکف و در اثر یک اتفاق پیدا و چاپ شد... نوشتن این رمان 12 سال طول کشید و بی شک یکی از خواندنی ترین رمان های جهان است... چهرۀ بولگاکف را ندیده بودم، شاید خیلی سال قبل تصویری محو و مبهم به چشمم خورده بود تا دیشب که این عکس را دیدم... حالا بی خوابی را به نام بزرگش مزین می کنم...
جوان های امروزی وقتی می خواهند کسی را مسخره کنند می گویند یارو تو افق محو شده بود ! اما من از نسلی هستم که دقیقأ کارش محو شدن توی افق و غروب خورشید است ... نه تنها این ، من می توانم ساعت ها و روزها محو بازی ابرها و خورشید شوم ... به قول سهراب ؛ و من مسافرم ای بادهای همواره !/ مرا به وسعت تشکیل برگ ها ببرید ...
تصویر زیر ، وسعت تشکیل برگ هاست بر زمینه ی آسمان ... می توان نسیمی که سر شاخه ها را تکان می دهد و صدای پرندگان را به کودکی شور آب ها اضافه کرد ... به نظرم برای محو شدن کافی است ...
نگاهش به تاریکی و هیچ سو خیره بود ... از پیش می شناختمش ؛ سر بازار تجریش و جلوی سنگکی می نشست و گردو می فروخت یا گیلاس یا چیزهای این چنینی و متناسب با فصل ... سوار که شدم پرسید چند نفر مانده تا ماشین پر شود ؟ بعد هم پرسید این چه ماشینی است و ساعت چند است ... توی بغلش یک گونی داشت و چوب دستش ... نمی دانست با دست راستش چه کند ... ماشین که راه افتاد اول دستش را روی هوا و با فاصله ای کم از پای من نگه داشت ... هی می خواست دستش را بگذارد ، اما مراعات می کرد ... آخر تسلیم شد ... با احتیاط یکی دو بار دست گذاشت روی پای من و برداشت ... حس و حالش فقط ترس بود ... بعد اعتماد کرد و راحت شد ... دستش تا میان راه روی پای من بود ... نمی دانم چرا برداشتش ، اما جای خالی اش به سرعت یخ کرد ...
جاده ی عزیز و رفتن و نور آفتاب عصرگاهی ۲۸ دی ماه ... رسیدیم به این موجود نجیب ؛ صاف آمد و روبه روی مان نشست م زل زد به ما ... به محمد گفتم ؛ کور کور را پیدا می کند و آب گودال را ... گفت : من تو عمرم همچین قیافه ی غمگینی تا امروز ندیدم ... می خواستم برایش بگویم ؛ و سوگواران ژولیده آبروی جهان اند ، اما یادم رفت ...
می گویند وقتی ناصرالدین شاه به حاج ملا
هادی سبزواری پیش نهاد کرد که عکاس باشی عکسش را بگیرد ، گفت چنین چیزی (
امکان عکاسی ) محال است ... دلیل حاجی ، دلیلی عقلی و منطقی بود بر این
مبنا که وجود عرض ( تصویر بر روی کاغذ ) بدون جوهر ( کسی که عکسش گرفته می
شود ) محال است آن چنان که وجود سایه بدون وجود صاحب سایه محال است ... در
نهایت به اصرار عکس حاجی را گرفتند و امکان وقوع چنین چیزی را نشانش دادند
...
اما حاجی با تمام هوش و ذکاوتش متوجه این مسأله نشد که انتقال اعراض محال نیست ، آن چه محال است انتقال احوال است ... یک عکس هر چند دقیق و با کیفیت گرفته شود ، با این حال توانایی محدودی در ارائه ی لایه های زیرین موضوع دارد ... بارها برای من پیش آمده در برابر سوژه ای قرار گرفته ام که در زیبایی به حد کمال بوده است ، آن چنان که فراتر از آن را نمی شد تصور کرد ... طوری که غالبأ در این هنگامه ها همیشه یک سئوال محتوم از ذهنم می گذرد ؛ آیا به جز این زیبایی کامل چیزی دیگری برای ادامه ی زندگی احتیاج هست !؟ آیا نمی شود باقی عمر را در برابر این زیبایی نشست بی آن که به چیز دیگری احتیاج باشد !؟ از آن جا که ذات زیبایی بروز در لحظه است و بعد به فروپاشی و فساد می انجامد ، عکس گرفتن تنها راه امتداد و ادامه دادن آن امر زیباست ... ولی هر بار که باز می گردم و به آن عکس ها نگاه می کنم آن حالی را که در لحظه ی وقوع داشتم ، پیدا نمی کنم ... این مسأله البته برای چهره های انسانی با درونیات و پوشیدگی های ضمایر به شکل جدی تری اتفاق می افتد ... برای همین مدت هاست که عکس ها برای من چیزی نیستند جز اشاراتی محو به احوال گم شده ...
پی نوشت : این عکس را پارسال از حیاط مدرسه ی مهرگان گرفتم ... حیاطی بی هیاهوی بچه ها و مدادی گم شده ، غریت و دورافتاده ...
چیزی که همسر یک نویسنده هرگز درک نمی کند این است که وقتی همسرش از پنجره به بیرون خیره شده است دارد کار می کند.
بورتون راسکوئه
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
پی نوشت:
آگاهی
و دانایی مفاهیمی ساده و بسیط نیستند که ما به تعریفی روشن از آن برسیم و
احیانا خط کشی درست کنیم و با ملاک آن انسان ها بسنجیم ... اما به یقین می
توان گفت آگاهی شامل ماتب مختلف است ... در تصویر بالا پاهای ورم کرده و
ناخن های حنا گرفته ی پیرزن نشان از
آگاهی او نسبت به بدنش دارد ... یا کلی تر بگویم بیماری در یک انسان منشا
آگاهی است ... چرا که رنج حاصل از بیماری او را به وجود خود آگاه می کند
...و وجود هر آدمی در نسبت با دیگر اجزائ عالم معنا دارد ... این" آگاهی
نسبت به خود" می تواند منشا اثری برای اتشار آگاهی به دیگر اجزاء عالم باشد
... اما برگردم به بیماری ؛ در ابتدا گفته شد که آگاهی نمی تواند منشا لذت
مستقیم باشد ... فرد دانا در مواجهه با هر پدیده ای برخورد مستقیم و رودر
رو ندارد ... هیچ شادی و غمی را مستقیم حس نمی کند بلکه هر اتفاقی پس از
فرآیند فهم ، درک می شود ... این شاید یکی از رازهای آرامش آدم آگاه باشد
... اما در بیماری آگاهی بی واسطه ای که نسبت به بدن شکل می گیرد مقدمه ای
است بر نتیجه ی مرگ ... ما مرگ را هیچ وقت نمی توانیم بی واسطه ادراک کنیم
... مرگ برای ما آن چیزی است که بر وجود دیگری رخ می دهد ... اما بیماری
مرکز ثقل فهم مرگ را از روی دیگری به روی خود ما منتقل می کند ( مرگ آگاهی )
... پس با این تفسیر بیماری شکلی از آگاهی است در کنار دیگر آگاهی ها ...
آن آگاهی که ما را به درکی شهودی از زوال و مرگ می رساند ...
شمیران پیش از این که زیر برج ها و سم تازه به دوران رسیده ها نابود شود
، جای زیبا و پر آبی بود ... هر طرف را که نگاه می کردی باغ بود ... در
بسیاری از کتاب های تاریخی ، برعکس تهران که هوا و آبش عفن و آلوده و
بیماری زا ذکر شده ، از آب و هوای شمیران با ویژگی هایی نظیر روح افزا و
گوارا یاد شده است و همواره فراوانی میوه و کیفیت بالایش زبانزد تمام
سیاحان و جهانگردان بوده است ، طوری که تمام میوه ی تهران و ری از این
منطقه تأمین می شد ... همه ی این ها هم از قبل فراوانی آب این منطقه بود که
آن هم وابسته به مجموعه ای از قنات های متعدد بود ... این قنات ها صدها
سال آب کشاورزی این منطقه را تامین می کردند و مازادشان از طرق مسیل ها و
رودخانه تا دشت تهران و ری می رفت و آب شرب و کشاورزی آن نواحی را تامین می
کرد ...
شمیران اولین ضربه را ، از برنامه ی اصلاحات ارضی و رشد شهر نشینی در ده
سال آخر حکومت پهلوی خورد و کشت و زرع و کاشت چیزهایی مثل گندم و جو یا
صیفی جات در آن متوقف شد اما هم چنان باغ ها سر پا مانده بودند تا ظهور
کرباسچی که ضربه ی دوم و کاری تر را به شمیران زد طوری که بافت و اقلیم
منطقه را تغییر داد ...
اوایل دهه ی هفتاد بود که فروختن فضای هوایی در دستور کار شهرداری قرار
گرفت اولین برج ها در شمیران به شکل قارچ گونه ای ظاهر شدند ... جدای از
همه ی عوارضی که می شود راجع به این رشد ناموزون گفت یک اتفاق بود که
بزرگترین ضربه را به شمیران و به تبع آن به تهران و ری زد ؛ برای این که
برجی بتواند در ارتفاع بالا برود ، به همان نسبت باید در زمین پی اش کنده
شود ... این گودبرداری های عظیم باعث ویرانی بسیاری از قنات های تهران بود
... مواردی زیادی از این اتفاق در ذهنم هست اما یک موردش مربوط می شود به
ضلع شمال خانه ی اسدالله علم ... زمانی که این زمین را گود برداری کردند ،
رسیدند به حلقه های میانی یک رشته قنات پر آب ... آن چنان آبی از این زمین
می جوشید که محوطه ی بزرگ گود برداری تبدیل به دریاچه ای شده بود و
سازندگان برج هر چه تلاش می کردند برای خالی کردن آب ، موفق نمی شدند ...
آن قدر آب از زمین جوشید که این ها از سر ناچاری کار را خواباندند و رفتند
... در تمام یک سالی که این پروژه تعطیل بود یک سانت حتی از ارتفاع آب در
این گودی کم نشد جوری که طراز با دو سر قنات پس و پیشش می ایستاد ... قسمت
غم انگیز ماجرا این جاست که بعد از یک سال شروع کردند به تزریق بتون در دل
این قنات ... یک ماه این کار را شبانه روز ادامه می دادند ؛ جایی را بتون
ریزی می کردند و قنات مقاومت می کرد و آب را از جایی دیگر بیرون می داد ...
این رفتارهای بی رحمانه با منابع آب و مشخصأ کور کردن قنات ها ، نتیجه
اش می شود خشک سالی هایی که هر روز گسترده تر می شود تا جایی که ایران را
خواهد بلعید ... از طرف دیگر ساختن این برج ها در چنین جاهایی به معنای
خانه ساختن در مسیر سیلاب است ... آن مهندس بی وجدانی که آن قنات را کور
کرد آن برج را رویش ساخت به حتم می داند که زمین چنین جاهایی به علت این که
آب را در خود می کشد ، رونده است و به قول خود شمیرانی ها ؛ سسه ! نه این
که فقط آن مهندس به خاطر این که درسش را خوانده بداند ، کور که از آن جا رد
می شد می گفت این ساختمان با کم ترین لرزش زمین و زلزله می خوابد روی هم !
اسپینوزا می گفت یک برگ از درخت نمی افتد مگر این که عالمی تحت تاثیر
قرار بگیرد ... این خشک سالی ها یا در شکلی عام تر این فساد گسترده که تمام
شئون زندگی ما را در بر گرفته نتیجه ی چنین کارهایی است ... آتش زدن باغ
ها و کور کردن قنات ها و ساختمان سازی هایی آن چنانی بی جواب نخواهد ماند
... در عالم همه چیز به همه چیز ربط دارد ... دیر نخواهد بود که ما نتیجه ی
آن چه را کاشته ایم درو کنیم ...