بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.


مهندسی ذهن (ان ال پی) ظاهری حکمت گون دارد اما در باطن هیچ سنخیتی با آن ندارد ... در مهندسی ذهن ما با پروژه ی خوشبخت سازی انسان روبه روایم ... به سان این ؛ همه چیز آرومه ، من چه قدر خوشبختم ! این پروژه ی خوشبخت سازی امکان پذیر نیست مگر با دور زدن شرور و دیگر مسائل زیر بنایی که ذهن آدمی به عنوان نقاط تاریک با آن برخورد می کند ... اما در حکمت هیچ گونه تلاشی برای خوشبخت سازی انسان انجام نمی شود چرا که انسان برای خوشبخت شدن به دنیا نمی آید ، و اصولا مساله ی حکمت خوشبختی نیست و اگر خوشی به همراه می آورد ، ما حصل تغییری است که در نگاه آدمی نسبت به مسأله ی شرور پیدا می شود ... اما بستر شکل گیری این دو نیز از هم سواست ؛ مهندسی ذهن برخاسته از بن بست مصرف گرایی غربی است و حکمت میل سیری ناپذیر آدمی اسن به آگاهی و روشنایی در فراسوی چهارچوب های علمی... حکمت مرگ را به عنوان ستون خیمه ی زندگی می بیند ، گویی مرگ موتیف یا میزان یا محل ارجاعی است بر هر آن چه آدمی درک می کند ، اما در مهندسی ذهن مرگ حذف یا در نهایت عاملی خارج از قدرت انسان در نظر گرفته می شود ، آن چنان که هیچ گاه برخوردی با آن به وجود نیاید ... ان ال پی ذاتش بر مبنای شیئت پذیر کردن ذهن است ... طوری که هر امر دست یافتنی باید تبدیل به شیء شود و گرنه در چهار چوب ارزش گذاری این رشته معنا ندارد ... حتی مفهومی انتزاعی مثل خوشبختی باید خرد شود و به عناصر مادی و قابل دسترس تقلیل یابد ... و روشن است که این فروکاست معنا بی عوارض نیست ؛ به دنبال آن اخلاق و سیاست و دیگر شاخه های معرفت باید تقلیل یابند وتبدیل به شیء شوند و از آرمان ها و ایده ها جدا ... در یک جمله اگر بخواهم بگویم ؛ مهندسی ذهن نابودی آرمان هاست ...

پی نوشت:
روش ساده کردن زندگی که ان ال پی دارد بر اساس یک اصل استوار است ؛ فردیت را تبدیل به توده می کند ... خیلی از مردم با این مشکلی ندارند و می توانند در گله باشند اما برای من بنا بر مختصات شخصیتم پذیرفتنی نیست .... این هم اشکالی ندارد که بعضی از این طریق به خوشبختی برسند ... من ادعای ان ال پی را که در ظاهری حکمت گونه مطرح می شود ، آن چنان که مثلا کانت حکیم بود یا اسپینوزا یا ملاصدرا ، به نقد کشیدم و تفاوت شان را گفتم ...... و نکته ی آخر ؛ غافل نباشیم از این که ارزش های توده ای خاصیتی جهانی پیدا می کنند و ادعای غلبه بر خرده فرهنگ ها را دارند و به مرور آن ها را در خود هضم می کنند ( در این شیوه ی زیستن ، حکمت خرده فرهنگی ورافتاده است )... شاید یکی از عوامل عدم ظهور فیلسوفان بزرگ در دوره ی معاصر همین تغییر در جایگزینی ماهیت حکمت با چیزی مثل مهندسی ذهن است که عوام زدگی از مشخصه های بارز آن به حساب می آید ...


۰ ۱۴ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۶
حمیدرضا منایی

.


از تهران تا میامی
آسمان دلتنگی
همه جا خاکستری است
و طعم ودکاها تلخ
فرقی نمی کند در کدام فرودگاه
از هواپیما پیاده می شوی
وقتی نشان هیچ آشنایی
در جیب نداری
و فاحشگان شهر
تنها نگاه دعوت کننده اند
چه در شانگهای چه در بازار تجریش
که تنه به تنه ی آدم ها می سایی ،
در هر زبانی ،
تنهایی ، تنهایی است
که با  انسان زاده می شود
و در گستره ی دلتنگی هامان امتداد می یابد
با ما می میرد
و در گور آرام می گیرد ...


۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۳
حمیدرضا منایی

.


باید دیوانه بود
چاره ای نیست
و گرنه غم نهفته در چشمان دخترک دست فروش
در یک دقیقه ی چراغ قرمز
 حرام خواهد شد
و حزن هر غروب بی حکمت خواهد ماند
باید حیرت کرد
تا نا به هنگام شبانگاهان
به هنگام شود
و طلوع راز زیستن بگشاید
لخظه ای آن سوتر
تاریکی های مغاک
دهان گشوده به انتظار نشسته است
باید دیوانه بود
باید آسیمه سر دوید
چاره ای نیست ...

92/10/17


۱ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۹
حمیدرضا منایی

.


از یوکیو میشیما پیش تر مفصل نوشته ام ... کتاب معبد طلایی پیش کسی بود و به مبارکی و میمنت دوباره به دستم رسید ... این رمان 375 صفحه سم است ولی نه آن گونه که قطره قطره در کام مخاطب چکانده شود ، تجربه ی خواندن این اثر غرق شدن در دریای زهر است ... داشتم کتاب را تورق می کردم ، دیدم صفحه ی اول نوشته ام ؛ زندگی تلاشی است برای رسیدن به زیبایی و بعد فروپاشیدن آن که در چرخه ای مدام و بی نهایت تکرار می شود ... بعد چشمم به این جمله در میانه ی کتاب افتاد ؛ "زندگی کردن " و " نابود کردن" هر دو یک چیز و تنها یک چیز هستند ...
این که ارزش زیبا شناختی چنین آثار و نگاه هایی از کجاست و وابسته به چه معیارهایی است بحث و حرف مفصلی می طلبد ... اما کوتاه سخن این که در دوره ی معاصر پیش از هر زمان دیگری انسان در برابر نهاد ناآرام و تاریک خویش قرار گرفته ... برای شناختن این حوزه چاره ای وجود ندارد جز رفتن به عمق تاریکی ها و لجن زارها ... در این میان نابودی گریز ناپذیر است اما آن کس که از دل این تاریکی ها بیرون بیاید سزاوار پیامبری است ، پیامبری که فقط بر خویش مبعوث شده است ...


۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۰:۳۸
حمیدرضا منایی

.


هم سن مهرگان که بودم تمام فیلم و کارتونی که به اش دسترسی داشتم آنی بود که تلویزیون نشان می داد و شاید در کل تعدادش به 6-5 مورد نمی رسید ... مثلا یکی تنسی تاکسیدو بود و یکی معاون کلانتر و یکی زورو و دو سه تای دیگر ...البته این ها را هم یا نشان نمی دادند یا فیلمش پاره می شد یا برق می رفت یا قضا به جان قدر می افتاد که ما همین را هم نبینیم ... حالا در این سن مهرگان شاید چیزی در حدود 500 سی دی کارتون دارد و این به غیر از آن چیزی است که در تلویزیون می بیند ... من تا سن سی سالگی همه ی آن چه از فیلم و کارتون دیده بودم به یک سوم این رقم نمی رسید ... تنها اگر همین یک عامل را در نظر بگیریم دنیای این نسل با نسل های پیشین بسیار متفاوت است ... انگار این بچه ها در جهان دیگری زندگی می کنند ... نمی خواهم این گستردگی در برخورد با جهان را به مثابه فهم بیش تر مطرح کنم که من فهم را در گسترش زبان در شکل های گوناگون نزد یک فرد یا یک قوم می دانم ، اما به جایش پیچیدگی در فهم را جایگزین می کنم ... خیلی وقت ها می بینیم این بچه ها بسیار باهوش به نظر می آیند و از سن و سال خود غالبا جلو هستند ... این جلو افتادن هم قطعا بی عوارض نیست و تبعات خود را خواهد داشت که برای نمونه یکی ش جدا شدن زود هنگام از دنیای کودکی و بلوغ های زود رس است ... یکی دیگر شأن تصویر زده ی دنیای معاصر است و تباهی و کم رمق شدن مفاهیم و الگوهای ذهنی ( راجع به این مورد خیلی می شود حرف زد که چه طور این تصویر زدگی بستری برای ظهور نیهلیسم می شود )
به هر حال ، همیشه فکر می کنم به این که چه بر سر این نسل و بچه ها خواهد آمد ، نسلی که بمباران تصاویر و اطلاعات یک لحظه رهایش نمی کند !؟ من و نسل من که فرزندان ارزش ها و آرمان ها بودیم به این حال و روز افتادیم که به سفتی زمین زیر پای مان زیاد نمی توانیم اطمینان کنیم ، وای به حال این بچه ها که در دوره ی فروپاشی ارزش ها زندگی می کنند و نفس می کشند ...


۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۷
حمیدرضا منایی

.


چند روز پیش در یک مطب شیوه ی حرف زدن زنی ( شاید 30 ساله و از نظر ظاهر موجه ) توجه م را جلب کرد ... این زن در اعتراض به یک بد قولی ( که نمی دانم چه بود ) رو به منشی داشت می گفت : شوهرم اگر بفهمد در حد بنز عصبانی می شود !
اصطلاحاتی از این دست بسیار زیادند و فرهنگ استفاده از آن ها نیز رو به گسترش است ... یک بعد رویکرد گسترده به چنین اصطلاحاتی غلبه ی پوپولیسم است و گرایش سیری ناپذیر مردمان به این فرهنگ اما بعد دوم و البته عمیق تر ، نهایت پریشانی است که ما در زبان با آن روبه رو ایم ... و وقتی زبان پریشان شد به تبع آن تفکر و تاریخ پریشان می شود و فرهنگ ... آن چنان که هیچ شأنی از شئون زندگی آدمی از پریشانی مصون نمی ماند ...


پی نوشت: آدم هایی که این طور حرف می زنند اسیر روح پوپولیستی زمان خودند بی آن که بدانند ... این هم دو علت دارد ؛ اولی به حاشیه کشانده شدن نخبه هاست و ارزش پیدا کردن عوامی گری و دومی شرایط تاریخی - فرهنگی دویست سال اخیر است که زبان فارسی هویت منسجم خود را به واسطه ی ترجمه ها و آشنایی با فرهنگ غرب از دست داد ...


۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۵
حمیدرضا منایی

.


نمی دانم شکل زندگی ما انسان هاست که بر فضای فیس بوک تحمیل می شود یا اصل و ساختار فیس بوک و فضاهایی این چنین است که چونان مهری بر زندگی ما کوبیده می شود و تفکر و ذهن و هویت و افق ما را شکل می دهد ... این جا سرزمین عجایب است و بی آن که چیزی در کار باشد همه چیز دارد و جنگ هایی اتفاق نی افتد بر سر هیچ است ...
نکته ای که بارها در این فضا توجهم را جلب کرده آمیختگی مفاهیم است ، مفاهیم یا تصاویری که هم می توانند هم پوشانی داشته باشند و یا در جهت های مختلف باشند و یا در تضاد ... این مورد اخیر یعنی در تضاد بودن مفاهیم به چشم من زیاد می آید ... مثلا همین حالا پستی می خواندم درباره ی عاشورا ... در واقع تفسیری عرفانی بود از آن واقعه ... بعد صفحه را که پایین آمدم بلافاصله تصویر پاهای زنی بود با ساپورت ! خب ، این دو دنیا را این چنین بی واسطه و تنگ هم چه طور می توان به هم وصل کرد !؟ من هر جور که فکرش را می کنم نمی شود ... اما از آن گریزی هم نیست ... مثال آدمی هستیم که غذاهایی بی ربط و ناساز را با هم می خورد ... طبیعی است فرآیند هضم این ها با مشکل روبه رو شود ... اما باز تاکید می کنم گریزی از این ها نیست ... گریزی از این بی ربطی منتشر نداریم ... این پاره پاره گی جز هویت ماست ... ما به سان پازلی هستیم که در خوش بینانه ترین شکل ممکن بیش از نیمی از تکه هامان با هم جور نیست ... انگار چاره ای نداریم که معنا را در همین به هم ریختگی پیدا کنیم ...


۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۲
حمیدرضا منایی

.


زبان فارسی در حوزه ی طنز و هجو زبانی بی نظیر و پر مایه است ... این طنز و هجو طیفی است که سخنان بزرگان تا مثل ها و متل ها و جوک های مردم کوچه بازار را در بر می گیرد ... به هر کجای تاریح مکتوب یا شفاهی که سرک می کشیم این شکل از روایت حضوری چشم گیر و پررنگ دارد ... شاید یک دلیل فراگیر بودن استفاده از این شکل از بیان حکومت های استبدادی بوده اند و سرکوب گسترده شان ، آن چنان که برای مردم ، مردمی که به تلخی و بی پناهی می زیسته اند ، تنها راه بیان خواست و آرزوها و ظلم های مستبدین ، طنز بوده است و در شکل پیشرفته تر آن ، هجو ... نمونه ای برای این اتفاق حضور تلخک های درباری است که حرف های شان را ، حرف هایی که دیگران جرأت طرح جدی شان را نداشتند ، آنان به نیش و در لفافه ی طنز به خورد پادشاهان می دادند ... جدای از این مردم عامی هم برای هر اتفاق ، از عروسی گرفته تا عزا و ختنه سوران و شب زفاف و پاک دامنی و ناپاکی ، برای کاستن از تلخی های گذر روزگار ، پناه به طنز و هجو می بردند ... در نزد عوام یکی از مفاهیم نهفته در مفهوم رند ( نزدیک به رند حافظی ) همین حاضر جواب بودن و استفاده از ادبیات شفاهی طنز آلود است که تیزی و تندی و اثر گذاری حرف شان را بیش تر می کرد ... شاید بی راه نباشد گفتن این که ما مردمانی تلخ کام هستیم و این میل به طنز و هجو شگردی روانشناختی است از سوی ناخودآگاه جمعی و فردی ما که فضا را برای زیستن کمی آرام و تلطیف می کند ... و این را می شود به حساب توانایی شگفت انگیز زبان فارسی در حوزه ی تولید طنز و هچو گذاشت ؛ چنان که همین امروز اتفاقی می افتد و فردا اول صبح اس ام اس های طنزش در روایت های مختلف و در مقیاسی وسیع دست به دست می چرخد !
اما نکته ای مدت هاست ذهن مرا مشغول کرده ، تغییر شکل روایی این طنزهاست ... این شکل از روایت ها چون از درون جامعه می جوشند و در نسبت فعال با خرد جمعی قرار دارند بسیار پیشرو تر از ادبیات و سینما هستند ... بسیاری ازعناصر مدرن را در این ها می توان شناسایی کرد که منجر به روایتی متفاوت می شوند از آن چه ما در شکل سنتی از طنز می شناسیم ... شاید یکی از مهم ترین این عناصر استفاده از بینامتن ها و ارجاعات خارج از متن است که بر پایه ی فرهنگ شفاهی - ذهنی مخاطب امروزی طرح ریزی می شود ... در این شکل یک واحد طنز ( مثلا یک جوک سیاسی یا اجتماعی ) در دایره ی بسته خودش معنا دار نیست بلکه عواملی از بیرون برای معنا داری آن دخالت و دلالت می کنند که این امر منجر به گسترش دامنه ی طنز و کشف لایه لایه آن می شود ... برای نمونه به این دو لطیفه دقت کنید ؛
1)پدر ژپتوی عزیز سلام خواستم بدونید من در کشوری زندگی میکنم که توی اون «دماغ مردم هر روز کوچیکتر و دروغهاشون هر روز بزرگتر میشه»
2)این کتک هایی که دهه پنجاه و شصتی ها تو مدرسه خوردن،
اعضای القاعده تو زندان گوانتانامو نخوردن......
.
خط کش!
سیلی!
تَرکه
شیلنگ..
خودکار لای انگشت !!!
در مورد اول شرایط امروز ایران با ارجاعی بینامتنی به پینوکیو معنا دار می شود و در مورد دوم شرایط دهه ی شصت با عامل جدید و خارج از متن گوآنتانامو ...


۱ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۹:۲۸
حمیدرضا منایی

.


در جمهوری اسلامی اگر یک قانون دقیق و به جا و مطابق با الگوهای انسانی وجود داشته باشد ، قانون امکان ازدواج با دختر خوانده است ... برای این موج مخالفت خود روشن فکر پندارها هم یک دلیل می توان تصور کرد ، این که انگار عادت دارند ( وداریم) که هر چه در مجلس تصویب شود مخالف انسانیت و تمدن و فرهنگ ببینند ، آن قدر که دیگر به اصل مساله حتی ذره ای فکر نمی کنند ...
انسان موجود پیچیده و پیش بینی ناپذیری است ... یک عامل مهم در این پیچیدگی میل ذاتی و قوی انسان به شرارت و فساد است ... اخلاق و قانون دقیقا در برابر این میل غریزی بشر است که اهمیت می یابد ... مثالی  دارم که از این دست اتفاق ها را می توان در قالب آن بررسی کرد ؛ چند سال پیش بحثی را دنیال می کردم درباره ی سن قانونی مصرف الکل در آمریکا که عده ای می خواستند آن را از 18 سال به 16 سال کم کنند ... در میان دلایلی که طرفین ارائه می دادند یک دلیل سرآمد بود ؛ موافقان تقلیل سن مصرف الکل استدلال می کردند که چه بخواهیم و چه نخواهیم یا خوش مان بیاید یا نه نوجوانان زیر سن قانونی الکل مصرف می کنند اما مخفیانه ... و همین مخفی کاری و دور شدن از دید بزرگ تر ها و قانون امکان بالقوه ی بزرگی برای آلوده شدن به مواد مخدر و سکس های نامتعارف و گسترش بیماری های جسمی و روانی است ...
هیچ وقت انتخاب انسان ها بین خوب و بد نیست ... ما همواره ناگزیر به انتخاب بین بد و بدتر و بدترین هستیم ... قانون و اخلاق عرفی می گوید ازدواج بین یک مرد و یک زن با این شرایط مشخص ، آرمانی است ... اما تعداد زیادی از افراد بشر با این آرمان و ایده هم راه و هم رای نمی شوند ، بنا به مسائل روحی و روانی و حتی جسمی خود ... آیا باید این تعداد که اتفاقا کم هم نیستند به حاشیه ی جامعه رانده شوند!؟ جایی می خواندم وودی آلی با دختر خوانده اش ازدواج کرد ( یا همین طوری با هم بودند !؟ ) این یک نمونه ی عینی و محصل ! کجای این کار با اخلاق و قانون و حقوق انسانی درگیری دارد !؟ تصور کنید در ایران پدر خوانده و دختر خوانده ای هم دیگر را دوست دارند یا هوس هم هستند یا هر چیز دیگر ... تکلیف این ها چیست !؟ آیا باید در خفا با هم باشند با مهر بدنامی و چیزهایی شبیه به زنای با محارم یا محسنه و یک بچه هم بماند روی دست شان که یا سقطش کنند یا به دنیا بیاید و اول بدبختی شان باشد !؟
به هر صورت کارکرد قانون از یک طرف محدود کردن خوی سرکش بشر است اما در روایت و شکلی دگرگون می تواند عاملی باشد برای هدایت و کانالیزه کردن همین سرکشی ها که اگر به پس و پشت و پستو بروند به یقین ویرانی های گسترده به همراه دارند ...


۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۹
حمیدرضا منایی

.


برخوردهای سلبی با معنویت در عرفان و ادبیات فارسی بی نظیر است ... در این برخوردها شخص به جای رفتن در دامن معنویت به دیگر سو و جهت مخالف می گریزد ... شعر نشاط اصفهانی با مطلع ؛ طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد ... یا این غزل عطار با مطلع؛ ره میخانه و مسجد کدام است ، دو نمونه از بسیار شواهد است معطوف بر همین نکته ...


ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است
به میخانه امامی مست خفته است
نمی‌دانم که آن بت را چه نام است
مرا کعبه خرابات است امروز
حریفم قاضی و ساقی امام است
برو عطار کو خود می‌شناسد
که سرور کیست سرگردان کدام است
عطار


۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۲
حمیدرضا منایی

.


در انتهای انزوا

همیشه نسیمی هست

که لحظه های آدمی را تر کند 

همیشه پریدن یک پرنده از سر شاخه عجیب است

و بارش باران

اتفاقی ست نو  و بی تکرار

در انتهای انزوا 

همیشه بازی کودکان

نگاه را را خیره می کند

و لذت بوییدن شاخه های پیچ امین الدوله از سر دیوار

منطق راه و انتخاب کوچه است

در انتهای انزوا

باران و برف و ابر و آسمان و ماه و خورشید و گیاه

ضرورت های این لحظه اند

آن جا همیشه

رد قدم هایی بی بازگشت

روی برف می ماند ...


۳ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۱
حمیدرضا منایی

.




منشأ لذت این پیرزن چیست ؟ دانایی؟ یا نادانی ؟ بعید است دانایی نسبت مستقیمی با لذت داشته باشد ، در واقع هر لذتی برای دانا بدون طی شدن پروسه ی فهم امکان پذیر نیست و دانا اگر لذتی می برد همواره با واسطه ی فهم است که البته زمان بر و با تاخیر است ... به نظر می رسد نادانی بستر مناسبی برای لذت باشد ... شایذ برای همین روایت شده که اکثر اهل الجنه بله ...
اما تصویر این پیرزن برای من به معنای لذتی نامحدود و دست نیافتنی و بکر است ... ممکن است دلیلش این باشد که دریا برای او کلمه ی دریا نیست ، آن آب و خنکا و موج و نسیم و ماسه ی زیر انگشتش است که در برش گرفته .... شاید این جا حرف عین القضات معنا پیدا کند که می گفت :

کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !

پی نوشت:
آگاهی و دانایی مفاهیمی ساده و بسیط نیستند که ما به تعریفی روشن از آن برسیم و احیانا خط کشی درست کنیم و با ملاک آن انسان ها بسنجیم ... اما به یقین می توان گفت آگاهی شامل ماتب مختلف است ... در تصویر بالا پاهای ورم کرده و ناخن های حنا گرفته ی پیرزن نشان از آگاهی او نسبت به بدنش دارد ... یا کلی تر بگویم بیماری در یک انسان منشا آگاهی است ... چرا که رنج حاصل از بیماری او را به وجود خود آگاه می کند ...و وجود هر آدمی در نسبت با دیگر اجزائ عالم معنا دارد ... این" آگاهی نسبت به خود" می تواند منشا اثری برای اتشار آگاهی به دیگر اجزاء عالم باشد ... اما برگردم به بیماری ؛ در ابتدا گفته شد که آگاهی نمی تواند منشا لذت مستقیم باشد ... فرد دانا در مواجهه با هر پدیده ای برخورد مستقیم و رودر رو ندارد ... هیچ شادی و غمی را مستقیم حس نمی کند بلکه هر اتفاقی پس از فرآیند فهم ، درک می شود ... این شاید یکی از رازهای آرامش آدم آگاه باشد ... اما در بیماری آگاهی بی واسطه ای که نسبت به بدن شکل می گیرد مقدمه ای است بر نتیجه ی مرگ ... ما مرگ را هیچ وقت نمی توانیم بی واسطه ادراک کنیم ... مرگ برای ما آن چیزی است که بر وجود دیگری رخ می دهد ... اما بیماری مرکز ثقل فهم مرگ را از روی دیگری به روی خود ما منتقل می کند ( مرگ آگاهی ) ... پس با این تفسیر بیماری شکلی از آگاهی است در کنار دیگر آگاهی ها ... آن آگاهی که ما را به درکی شهودی از زوال و مرگ می رساند ...


۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۱۹
حمیدرضا منایی

.


آدم های درون یک جامعه به شکلی نهان ( آگاهانه یا ناآگاهانه ) خود را در پیوندی عمیق با آدم های دیگری که بستر جنسی یک سان با آن ها دارند می بینند و می دانند ... برای مثال دگر باشان جنسی در ایران بیش ترین میزان پیوند را در نسبت با هم دیگر پیدا می کنند تا در نسبت به کل جامعه ...  چنین تقابل هایی را من " تقابل خرده روایت ها با متن " می نامم ... متن به عنوان قدرت قاهره به دنبال همسان سازی تمام زیر ساخت های خود است ... زیرا روایتی تک صدا به یقین رساتر و گویا تر و قابل فهم تر است ... از طرف دیگر خرده روایت ها که برآمده از دل متن هستند به ناگزیر الگویی دیگر را اقتضا می کنند ... نکته این جاست که خرده روایت ها همواره میل به متن شدن را بالقوه در خود دارند اما از آن جا که خرده روایت اند برای دیده شدن هیچ چاره ای ندارند جز ایجاد خرده روایت های دیگر به موازات خود تا قدرت شان در مقابل متن غالب بیش تر شود ...

۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۲
حمیدرضا منایی

.


در رمان فارسی دو شیوه و نگاه را می توان بازشناسی کرد ؛ اول جریانی که با آثاری چون نماز میت ، سفر شب ، شب یک شب دو ، شب هول از 1348 تا 1357 راه افتاد ... پیش از این تاریخ پاره ای از آثار آل احمد را می توان پیش زمینه ای برای این نگاه دانست ... جریان دوم از حدود 1357 یا کمی پیش از آن آغاز می شود با آثاری از ابراهیم گلستان و هوشنگ گلشیری و در ادامه محمود دولت آبادی و دیگران ...
عمده ویژگی این هر دو جریان زبان گرا بودن آن هاست اما در دو ژانر متفاوت ؛ زبان جریان اول زبانی تندو تیز ، منتقد و فعال است ... زبانی که به مثابه شخصیت های گوناگون عمل می کند و با هر راوی و روایتی به شکلی دیگر ظهور می کند ... اما زبان در جریان دوم زبانی تخت ، یک سویه و فارغ از هر تنش کلامی و منفعلانه است ، یعنی زبانی که از نویسنده به شخصیت های داستان منتقل می شود ...
متاسفانه همین زبان دوم به واسطه ی حضور پدرسالارانه ی گلشیری میان شاگردانش جا افتاد و توسط ایشان به نسل جدید داستان نویس منتقل شد ... این که می گویم متاسفانه به این دلیل است که زبان کسانی مثل گلشیری یا دولت آبادی یا ابوتراب خسروی توانایی رسیدن به زبانی انتقادی و اجتماعی شدن را ندارد ... این زبان پیش از آن که شهری باشد و از وجهه ای مدنی برخوردار باشد زبانی مونولوگ وار و اسطوره گونه است و توانایی رسیدن به دیالوگ و ایجاد چند صدایی را در خود ندارد و دیکتاتوری را در بطن خود پرورش می دهد ...
این گرایش جا افتاده ، در زبان رمان بعد از انقلاب باعث شد ادبیات داستانی از حوزه ی نقد فعال ، آن چنان که جریان اول این کار را انجام می داد ، به دور بیفتد و و در حوزه ی واگویه های شخصی آدمی شاعر مسلک در چهار دیوار تنهایی خویش باقی بماند ( یا خوش بینانه اش گل محمد شود فارغ از عناصر مقوم جامعه ی مدنی ) ... اگر گلشیری و گلستان و دولت آبادی از این زبان برای خلق کارهایشان استفاده کردند و در زمان خود کاری بدیع و نو بود و قابلیت این زبان شاعرانه شان با موضوع داستان شان می خواند و هماهنگ بود ، آنانی که بعد از این ها وارد این حوزه از زبان داستان شدند ، چیزی جز دور در دایره ی بی حاصلی برای شان باقی نماند ... برای بسیاری از این نویسندگان ، این زبان شاعرانه تنها زبانی است که غریزی با خود دارند و جز آن ندانند و نتوانند ... این هم نتیجه ای ندارد جز تحکیم جامعه ی هرم گونه و بعد بعد داستانی ، کم شدن از موضوعاتی که داستان نویس قادر به کار روی آن هاست ... با این گرایش نویسنده فقط دست روی کارهایی می تواند بگذارد که با زبان آموخته اش هماهنگ است و غالبأ این موضوعات ربط چندانی به مفاهیم شهری ندارد ...


۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۰
حمیدرضا منایی

.


نواهایی را که دوست دارم این جا جمع می کنم ، دوستان می توانند استفاده کنند ...


۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۱
حمیدرضا منایی

.


اگر یک روز دیدید یک دشمن ، دشمنی کردن را خوب بلد است حتما دوستش بدارید و سعی کنید با او دوست شوید و او هم دوست تان بدارد اما اگر روزی دیدید یک دوست دوست داشتن بلد نیست ، بدانید آیین و روش دشمنی را هم نمی داند و از چنین آدمی همه کاری برمی آید ... چرا که دوستی و دشمنی فقط برای او نام هایی هستند بی محتوا که به راحتی جای شان عوض می شود ...


۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۳
حمیدرضا منایی

.


به نظر می رسد زبان عمر دارد یعنی چون موجودی انسانی زمانی به دنیا می آید و دوره ی نوزادی را می گذراند ، در دوره ی جوانی به قدرتمندی می رسد و و بعد دوره ی کهولت و ناتوانی است و بعد مرگ ... در مورد دلایل این نگاه هم بسیار می شود گفت و البته روشن است که این دلایل به تمامی از جمله ی قضایای ابطال ناپذیر خواهد بود و درستی و نادرستی آن علی السویه است چرا عمر و قدمت زمان فرآیندی طولانی و کلیت آن تجربه ناشدنی است و امکان احاطه بر آن برای تجربه وجود ندارد ... اما در این میان می توان به " جنس زبان " نیز در ارتباط با آن چه گفته شد توجه کرد ... یک رویکرد به زبان همین کلمات است که ما به واسطه اش با هم ارتباط برقرار می کنیم . رویکرد کلی تر ، زبانی است اعم از تفکر ، فرهنگ ، هنر و دیگر مفاهیمی این چنین ... در این شکل می توان ردی از ساختار اصلی زبان ، یعنی آن کلماتی که در بستر یک امر کلی شکل می گیرند پی گرفت و به "حال " اجمالی و ساحت یک زبان رسید ... 
زبان فارسی در برخورد با مفاهیم دنیای جدید به خصوص آن هایی که از وجهی زمینی و عینی برخوردارند توانا نیست ... اهل کلمه می دانند که هنگام نوشتن چه شکاف های عظیمی برای پیدا شدن یک کلمه برای یک مفهوم گاه به وجود می آید ... مفاهیمی که ما می بینیم و حتی باشان زندگی می کنیم و به درستی می شناسیم اما در فارسی کلمه ای مطابق با الگوی اصلی آن معنا نداریم ... برای مثال کلمه و مفهوم سکس ... در فارسی هیچ واژه ای که معادل این معنا باشد وجود ندارد ... حتی ترکیباتی مثل هم خوابگی ، هم بستری جوابگوی این معنا نیستند ... مورد دیگر دستگاه آیفون است ... همان وسیله ی برقی که در را باز می کند و ما معادلی در زبان فارسی برایش نداریم ... از این دست مفاهیم و واژگان در زبان فارسی کم نیست و بسیارند . اما در طرف دیگر ماجرا نظر به مفهومی دارم به نام  " حال زبان فارسی " ... ساحت زبان ما ، ساحت گفتن از واژگان جهان مدرن و علمی و ابژکتیو نیست و اقتضای چنین حال و احوالی را ندارد ... وقتی ما می خواهیم چنین کلماتی را بیان کنیم ، نظیر مجموعه ای از واژگان و ترکیب ها که در انگلیسی برای خرید رفتن( shoping ) وجود دارد ، با فضای تهی و زبانی نحیف روبه رو می شویم و به ناچار از زبان انگلیسی ( یا حتی فرانسه ) وام می گیریم . برعکس ، وقتی سراغ مفاهیمی چون می یا زلف یا آن معانی که سری در عالم خیال دارند می رویم، زبانی می بینیم فربه و پر ... این را می شود شأن تخیل گونه ی زبان فارسی دانست که از مفاهیم عینی دوری می کند و میل به ساحت خیال دارد ...


۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۸:۱۲
حمیدرضا منایی

.


روزی با طوفان خواهم رفت

آن چنان که در پیش چشمان تان

قلمی بماند و کاغذی ،

               پر ز خطوط ناخوانا ... 


۰ ۰۷ آذر ۹۴ ، ۰۱:۳۱
حمیدرضا منایی

.


جریان ملامتی گری که در نیمه دوم قرن سوم با آراء کسانی چون ابوتراب نخشبی و حمدون قصار پا گرفت به مرور از شکل یک فرقه ی مشخص خارج شد و گرایشی گردید در نگاه عارفان و شاعران سده های بعد ... هسته ی اصلی این اندیشه تقبیح شخص به واسطه ی عمل به محرمات است ، آن چنان که بعضی از ایشان آبی سرخ رنگ در ملاء عام می خوردند که خود را شراب خوار نشان دهند و به واسطه ی آن مورد تقبیح قرار بگیرند و یا کارهایی دیگر از این دست که ایشان را به فسق شهره می کرد ...  در قرن هفتم ، مولانا و حافظ و سعدی و دیگرانی نظیر عطار و عبید این گرایش را با خود دارند ... این گرایش و نگاه اینان را نیز می توان در دو حوزه فرم و محتوا بررسی کرد ... در حوزه ی محتوا  این شاعران مستقیم یا غیر مستقیم به ملامتی بودن خویش استناد می کنند و آراء شان در برابر زهد زاهدان و فقه فقیهان قرار می گیرد ... اما در بعد فرم هزل و هجو دو قالبی است که این شاعران و ادیبان برای برخورد با فساد فرهنگی و اجتماعی زمان خود از آن ناگزیرند ... جامعه و فرهنگی که با مذهب و زهد و ریا آن چنان در آمیخته که ملاک حق و باطل از بین رفته است ... به قول حافظ ؛ می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب /گر نیک بنگری همه تزویر می کنند ... یا ؛ می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب / بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند ...

غزلی از عطار 

عزم آن دارم که امشب مست مست/پای‌کوبان کوزه دردی به دست
سر به بازار قلندر برنهم/پس به یک ساعت ببازم هرچه هست
تا کی از تزویر باشم رهنمای/تا کی از پندار باشم خودپرست
پرده پندار می‌باید درید/توبه تزویر می‌باید شکست
وقت آن آمد که دستی برزنم/چند خواهم بود آخر پای‌بست
ساقیا در ده شرابی دلگشا/هین که دل برخواست، می در سر نشست
تو بگردان دور تا ما مردوار/دور گردون زیر پای آریم پست 
مشتری را خرقه از سر برکشیم/زهره را تا حشر گردانیم مست 
پس چو عطار از جهت بیرون شویم/بی‌جهت در رقص آییم از الست

۰ ۰۶ آذر ۹۴ ، ۱۰:۵۵
حمیدرضا منایی

شخصیت پردازی ( وتحلیل شخصیت ) در رمان از سه شکل خارج نیست :

اول روایت راوی دانای کل که آگاه به درونیات شخصیت هاست ، آن گونه که داستایوفسکی بدان می پردازد .

دوم شخصیت سازی به واسطه ی زبان روایت و دیالوگ ( گفتار آزاد نامستقیم ) ، آن گونه که مثلأ سلین یا فاکنر کار می کنند .

سوم شیوه ای که در آن تحلیل شخصیت بر اساس لوازم و اشیاء مورد استفاده ی یک شخصیت شکل می گیرد ... اولین نمونه ای که از این الگو در ذهن دارم رمان " چیزها " ، نوشته ی ژرژ پرک است ... پرک در این کتاب مجموعه ای بلند بالا از اشیاء را فهرست می کند که خواننده به واسطه ی درک و دیدن این اشیاء به تحلیل شخصیت اصلی داستان می رسد ... امبرتو اکو هم به شیوه ای دیگر بدین روش دلبستگی زیادی دارد آن چنان که می گوید ؛ فهرست ها همه چیزند ( نقل به مضمون ) ... گفتنی است این الگو آن چنان که ژرژ پرک استفاده می کرد ، الگویی بسیار خشک و خسته کننده است ، اما از ترکیب این شیوه با شیوه های دیگر شخصیت پردازی ، می توان به ساختارهایی جدید رسید ...


۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۱
حمیدرضا منایی

.


در زبانی که شاعرانی چون مولانا و حافظ و سعدی و فردوسی دارد و دو صد کسان دیگر ،
در سرزمینی که روغن موتور و پفک نمکی را با شعر تبلیغ می کنند ،
شعر شیوه ی زندگی است ،
نه مایه ی دادار دودور و فخر فروشی بر سر جنسی که موجود نیست ،
این جا اگر کسی شاعر نباشد عجیب است ...


۰ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۷
حمیدرضا منایی


قصه و قصه گویی در دنیای جدید واژگان و امکاناتی محال اند ... می شود یک داستان را بد تعریف کرد ، ملاک های زیبا شناختی را درست رعایت نکرد و متنی خام و غیر دراماتیک را در پیش مخاطب گذاشت اما این ها به معنای قصه و قصه گویی نمی تواند باشد ... قصه و داستان محصول دو دنیای متفاوت اند ... در جهان سنت ( مشخصا تا پیش از رنسانس و پدید آمدن دن کیشوت ) هستی آن گونه نبود که بعد از آن شد ؛ در دنیای سنت هستی مطبق بود ... عالم به عوالم تقسیم می شد و از ناسوت آغاز می گردید و در ادامه تا جبروت و ملکوت و لاهوت بالا می رفت ... هستی ساحاتی گوناگون بود که آدمی برای کشف آن نیازمند حرکت در طول و ارتفاع بود ... در زندگی روزمره آدم های عادی هم این تفاوت ساحات به عینیت لمس و درک می شد ؛ آن چه زیر پای شان بود از قبیل چاه ها و قنات ها ، مربوط به عالم زیر زمین بود و  زیستگاه جن ها و پریان و آن چه در بالای سر و آسمان قرار می گرفت عالم ملائکه و فرشتگان بود و انسان ها راهی به هیچ کدام از این ها نداشتند ... در این میان قصه پلی بود برای کشف و تفسیر این دنیاها که آدمیان راهی به آن ها نداشتند ... اما با ظهور رنسانس و قدرت گرفتن عقل و علم بشر پا به دنیایی تک ساحتی گذاشت چرا که علم سر به تمام راز ها و تاریکی ها می کشید و راز از پی راز می گشود و تاریکی از پی تاریکی روشن می کرد ... در پزشکی بسیاری از بیماری ها که نتیجه ی حلول نیروهای شر و شیطانی در بدن بیمار شمرده می شدند ( جهان قصه ) در نگاهی دگرگون شده با کشفیات علمی ، تبدیل به درگیری های طبیعی بدن شدند با عوامل بیماری زایی چون میکروب و باسیل و ویروس ( جهان داستان و اهمیت پی رنگ و وابستگی علی عناصر داستان ) *

 به عنوان نمونه ای دیگر توجه کنیم به کشف الکتریسیته و اختراع وسایل روشن کننده ؛ تاریکی ها عرصه ی حضور و ظهور نیروهای ناشناخته بودند ... حتی زیر زمین ها و پستوهای خانه ها که برای ساکنین آشنا بود  وقتی شب هنگام در تاریکی فرو می رفت ، عرصه ی زندگی اجنه و پریان می شد و کسی راهی به آن ها نداشت ...  در یک خانه مرز مشخصی وجود داشت بین زندگی ساکنان انسانش با ساکنان جنی ... گذشتن از این مرزها برای انسان ها یا جنیان و در آمیختگی این دو شعور به کشف دنیاهایی متفاوت بر پایه ی قصه منجر می شد ... اما با روشن شدن خانه ها با وسایل روشن کننده ای که بیش تر از شمع و چراغ گرد سوز نور داشتند ناگهان جهان موجودات فرا طبیعی شروع به کوچک شدن و از بین رفتن کرد ... مرزها شکست و جهان جنیان به دست انسان ها فتح شد ... پس دیگر جایی برای جنیان نماند و آن ها به ناگزیر از زندگی و ذهن انسان ها بیرون رفتند ... 

این بیرون رفتن موجودات فراطبیعی و بزرگ شدن جهان انسان ها همان تغییر الگوی قصه به داستان است ؛ این که کسی از آب انبار و چشمه آب بیاورد فرق می کند با آن کس که آب لوله کشی استفاده می کند ... چشمه در فرهنگ ما نمادی از نرینگی است ( آن چنان آبی که می جوشد ) خط سیر رفتن از خانه تا چشمه یک سلوک بود و شیوه ای از زندگی .... چشمه اگر می خشکید برایش بهترین دختر روستا را به عنوان عروس می بردند و دختر تا پایان عمر می باید به پای چشمه می نشست ... این وجه خیال گونه و وهم آمیز ماجرا دقیقا همان دوری از رابطه ی علی و معلولی و پیرنگ داستانی است و عرصه ی ظهورش فقط می تواند قصه ی پیرنگ گریز باشد و در جهان سنت معنا دهد ... اما آب لوله کشی تمام این فرهنگ و حواشی آن را دگرگون می کند و راز زدایی ... بی راه نیست ار بگویم پس تنها آب از لوله و شیر خانه ها بیرون نمی آید ، این جهان داستان است که همراه آب جاری می شود ...

الغرض ، امکان قصه گویی برای انسان معاصر محال است چون جهان و هستی دیگر بستر آفرینش قصه نیست ... حالا زندگی انسان ها اقتضای تولید داستان می کند ... اما در نهایت یک نکته ی ظریف وجود دارد ؛می توان از قصه به مثابه فرمی در کنار دیگر فرم های روایی استفاده کرد ... این استفاده کردن هم به هیچ عنوان به معنای آفرینش دگرباره قصه نیست  چون ما تجربه ی زیستن جهان قصه را نداریم ... اما با توجه  به پاره ای از الگوها می توان قصه را تولید کرد ، فقط و فقط به عنوان فرمی در کنار دیگر فرم های روایی ... 



۲ ۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۱
حمیدرضا منایی


یادم می آیید وقتی فیلم دیگران را در سینما دیدم تا دو سه روز کاملا لال شده بودم و بعد تا یک هفته می پرسیدم : یعنی چی !؟ 
جدای از داستان پر کشش فیلم آن چه مرا تحت تاثیر قرار داد ، برخورد متفاوت فیلم بود با ژانر وحشت ... معروف ترین فیل م های این ژانر همیشه وحشت آفرینی خود را به کمک نیروها و موجودات فراطبیعی یا انسان نماهایی درنده خو ( قصاب آدم ) تصویر می کردند ... دیگران تمام این ملاک ها در هم ریخت بدون آن که ذره ای از جاذبه ی ترس آور فیلم کم شود ... اما ابزاری که در دیگران برای آفرینش ترس استفاده شده را می شود دو بخش کرد ؛ اول آن دسته از المان ها که که از ژانر وحشت گرفته شده و پیش از آن نیز در بسیاری از فیلم ها استفاده شده است مثل اصل غافل گیری بیننده یا صداهایی که در میان سکوت ترس آور می شوند مثل باز شدن در بر لولای خشک ... اما در این میان مهم ترین عنصر وحشت آفرین فیلم تاریکی است ...این درست است که تارکی همواره یکی از المان های تاثیر گذار در ژانر وحشت بوده اما تفاوت دیگران با آن ها در این جاست که تاریکی را فی نفسه به سمت ترسانندگی می برد بدون کمک هیچ مدیوم دیگری برای ترساندن مخاطب ... 
اما مورد دوم که اول باید کمی ستایشش کنیم ... به هوش سرشار و خلاقیت فیلم نامه نویسش هزار آفرین بگوییم و به احترام این شور و شعور کلاه از سر برداریم ... ترسناک ترین چیز در این فیلم که قدرت بی نظیری در ترساندن بیننده دارد جابه جایی زمان ها و مکان هاست ... جابه جا شدن آدم ها به مکان هایی که مال آن ها نیست یا زمان هایی که با مکان ها یا آدم ها نسبت ندارند ... شوهر باید در میدان جنگ باشد اما روی تخت همسرش است ... آدم های ساکن خانه در ملکی زندگی می کنند که فروخته شده و دیگر متعلق به آن ها نیست ... خدمه منزل صد سال پیش مرده اند اما در زمان یک صاحب خانه ی دیگر که خود او نیز مرده است و البته از مردنش خبر ندارد ( نیکول کیدمن ) زندگی می کنند ... 
من نام سناریو نویس این فیلم یادم نیست ... نمی دانم ، شاید کارگردانش الخاندرو آمنابار سناریو را هم نوشته باشد ... هر چه هست هوش و ذوقی که در این سناریو به کار رفته برای مخاطب چیزی فراتر از تماشای یک فیلم و کارگاه آموزشی هوش خلاق است ...

۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۹:۳۱
حمیدرضا منایی

.


گوست داگ یکی از اصیل ترین و " کم حرف ترین " شخصیت های سینماست و در پی این اصالت و پایبندی بی چون و چرا به اصول ، تنهایی اش حتمی است ... او در جهانی زندگی می کند که نیهلیسم ( در بستر سرمایه داری ) انسان ها و روابط شان را در حد یک کاریکاتور تقلیل داده است ... اما در این میان دو رابطه ی اصیل وجود دارد ؛ یکی رابطه با بستنی فروشی که به زبانی دیگر حرف می زند و زبان گوست داگ را نمی فهمد ( تأکید جارموش بر حذف زبان و شأن تنهایی زبان گوست داگ ) و رابطه ی دیگر با دختر بچه ای است که بنا بر کودک بودنش تجربه ای آن چنان بسیط و فراگیر از زندگی دارد که حتی می تواند جهان گوست داگ را علی رغم غیر قابل فهم بودن در خود جا دهد ... پس در این فرآیند ، تنهایی گوست داگ ، آن شخصیت پابند به اصول و اخلاق حرفه ای حتمی است تا جایی که مرگ انتخاب ناگزیر اوست ...


۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۹
حمیدرضا منایی

.


توماس مان می گوید نوشتن رمان به آن دسته از احساسات برمی گردد که زمان زیادی از درک آن ها گذشته است و سرد شده اند و حالا در کمال آرامش می توان آن ها را سبک سنگین کرد و نوشت ...
اما دست به نقد از این حرف می توان دو برداشت کاربدی و بسیار مهم کرد : اول این که نوشتن از آن چه به تازگی اتفاق افتاده و حواس و احساسات هنوز با آن درگیر است ، متن را به سمت سانتی مانتالیسم و انباشتگی احساسات سطحی سوق می دهد ...
و دوم ؛ ذهن به مرور زمان روشن بینی خود را درباره ی اتفاقات از دست می دهد ... آن روشنی عینی ابتدایی و تصویر واضح از یک اتفاق تبدیل به نقاط تاریک و نامریی می شوند ... در این هنگام زمانی که ذهن اقدام به بازخوانی یک اتفاق می کند با نقاط تاریک زیادی روبه رو می شود ... این جا پای خیال به وسط کشیده می شود تا نقاط از بین رفته را بازسازی کند ... همین دخالت تخیل در بازسازی ، ورود به عرصه ی درام و دور شدن از بافت خاطره است ...

۰ ۰۴ آذر ۹۴ ، ۰۹:۲۸
حمیدرضا منایی

.


زبان بیش از آن که توانایی بیان داشته باشد میل به پوشیدگی دارد ... معنای هر کلمه باز تولید معنا و کلمه ای دیگر است ... در این میان سلایق و گرایش های فردی میزان ارزش دهی به یک کلمه و معناست که این هم بر ثبوت و صدق یک معنای واحد در یک واژه منتهی نمی شود ... برای نمونه واژه ی خوشبختی یا زندگی ، به هیچ رو معنایی یک سان نزد افهام بشر ندارد ... از طرف دیگر انسان ها مقدار کمی از احساسات خویش را به قالب کلمات درآورده اند ... بسیاری از احساسات انسانی قابل بیان شدن نیستند زیرا که هنوز بشر واژه ای در بیان آن ها نیافته است ... کم نیستند آن دسته از احساسات که به غریزه می شناسیم و در نهاد ما معنا دارند اما برای باز گفتن آن ها هر کلمه ای را که به کار می بریم ، می بینیم از اصل حرف و معنا در حال دور شدنیم ...
همه ی این عوامل باعث می شود زبان هر چه بیش تر از تیررس فهم ما دور شود و در لایه های عمیقتر و پیچیده تری از فهم متداول قرار بگیرد ...
اما آن چه از دل این حرف ها می خواهم بیرون بیاورم مفهوم تنهایی است ... اگر ما سه شکل تنهایی بشناسیم ، یعنی تنهایی بدن ، تنهایی روان و تنهایی زبان ، این مورد اخیر عمیق ترین نوع تنهایی است ... تنهایی بدن و روان قابل درمان است اما وقتی زبان تنها شد نمی توان امید انیس و مونس داشت ... زیرا آن چنان که گفته شد ذات زبان بر پوشیدگی است و هر تلاشی برای گفتن ، صرفأ عمق دادن به امر نایافتنی زبان است و شرحی پریشان از پریشانی ...

۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۲۳:۲۵
حمیدرضا منایی


یک بار این جا نوشتم که واژه ها به دو گروه ظالم و مظلوم تقسیم می شوند ... واژگان ظالم آنانی هستند که در ظاهر از پشتوانه ی عرفی و شرعی برخوردارند و به کمک همین پشتوانه در ظاهری اخلاقی عمل می کنند اما چه بسا در نهاد خود گزاره ای فاسد را پرورش می دهند و در پشت نقاب اخلاق هزار و یک ترفند را برای دور زدن صداقت و راستگویی در خود دارند ... برای مثال از عشق گفتم که در دایره ی واژگان ظالم قرار می گیرد و در پس نقابی اخلاقی و عرفی چه توالی فاسدی به دنبال دارد ... در مقابل این عشق هوس را قرار دادم که معنایش به ظلم و تمامیت خواهی عشق مصادره می شود و چون حقیقتی تلخ است به دروغ شیرین عشق استحاله پیدا می کند ... اما حالا می خواهم واژه ی یأس را هم به دایره ی واژگان مظلوم اضافه کنم ... یأس و سرخوردگی از شرایط موجود ، از جهان و آدمی که رو به ویرانی می رود ، همواره عاملی برای حرکت بشر برای کشف امکانات تازه ی خویش و دنیای پیش رو بوده است ... تا آدمی به در بسته و کوچه ی بن بست نرسد ، هیچ گاه دنبال راهی جدید نخواهد گشت ... چند روز پیش با دوستی صحبت می کردم ... می گفت از افسردگی به هر بهایی گریزان است ... برایش می گفتم اگر ما در دوره های پریودیک این افسردگی را تجربه نکنیم چاره ای نداریم جز تکرار خود ... هر دوره ی افسردگی و یأس ناشی از آن به معنای شکستن پیله و خلق موجودی جدید است ... آن گاه که آدمی آوار می شود بر سر خود و در زیر ویرانه اش مدفون می شود ، به قول مولانا وقت پیدا کردن گنج است چرا که همواره گنج در ویرانه هاست ... " آنِ " آدمی و پیدا کردن افق هایی دیگرگون در همین ساعات امکان پذیر است ... آدم سرخوش ، آدم خجسته دل ، آدمی که خود را به مشنگی زده توانایی گذشتن از سطح را ندارد ... برای او همیشه چیزهایی در پیش رو هست که سرش را گرم کند و با آن ها عمر را خوش بگذراند ... دلزدگی تام و تمام است که ما وادار می کند سر بچرخانیم و اطراف و درون خود را بکاویم ... این جا افسردگی و یأس به مثابه روش است ... روشی برای کاووش خویش ... نگاه کنیم به تاریخ ادبیات و هنر و تفکر ؛ تقریبا می شود گفت هر چه در این حوزه ها آفریده شده وامدار همین افسردگی و یأس و سرخوردگی است ... کنکاش آن ذهنی است که در خود نابود می شود و عنقا وار از خاکستر خود دوباره متولد می شود ... اما بگذارید در این جا  یأس را دو بخش کنیم ؛ یکی منفعل و دیگری فعال ... و روشن است که منظور از آن چه گفته شد یأس و افسردگی فعال است نه آن افسردگی که آدمی در خود برای همیشه غرق می شود و  دیگر توان بلند شدن را در خود نمی بیند ... یأس فعال می گوید حالا که هیچ افقی پیش رو نیست باید زد به دل آتش ...  آن چنان که ؛ گر هلاکم ور بلالم می روم .... هیچ چیز برای ترسیدن نیست ... هیچ چیز برای از دست رفتن نیست ... این جا معنای زندگی می شود رفتن ... و معنای آدمی ؛ رونده ...  فقط راه اصالت دارد و هر آن کس که بیش تر دل به دریا و آتش بزند ... یک چیز دیگر هم بگویم و تمام کنم ؛ در داستان یوسف و زلیخا به روایت مولانا زلیخا همه ی درها را می بندد ... حتی منفذی باز نمی گذارد  ... یوسف این را می داند و این دانستن عین یأس و ناامیدی است ... اما شروع می کند به دویدن ... همان است که می گوید : گر چه رخنه نیست در عالم پدید /خیره یوسف وار می باید دوید ... هیچ معلوم نیست که دری به روی ما باز شود ... این ذات یأس و قطع امید از باز شدن درهاست اما راه می گوید که برو ...  چاره ای جز دویدن و جنگیدن نیست ...


۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۸
حمیدرضا منایی

.


تمام تاریخ ادبیات فارسی ( تاریخی که می تواند برای ما به مثابه متافیزیک باشد برای غرب ) پر است از حضور " تو " ... به روایتی دیگر تاریخ ادبیات فارسی " تاریخ در حضور " است ... و ناگفته پیداست این حضور چیزی بیش از حضور فیزیکی است ... همیشه عاشقی در مقابل معشوق نشسته است و در حضور او می گوید ... اگر مفهوم " تو " را از تاریخ ادبیات برداریم در واقع چیز زیادی از آن باقی نخواهد ماند ... این شأن حضور تو است در تقابل با مفهوم "او" که غایب است و از دیده پنهان ... اما همین سنت در بسیاری از موارد منجر به شکلی ازحضور خفت بار و مجیز گو شده است ...
بیت ؛ شکند اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خم می سلامت شکند اگر سبویی عاشقی را تصور کنید که در مقابل معشوق نشسته و برای خوشامد او هر چه از دهانش در می آید می گوید و در خفت و خواری خویش چیزی کم نمی گذارد ... این سنت آن چنان در ادبیات فارسی و در پی آن در فرهنگ ایرانی جا افتاده که حتی حافظ هم در بیش تر غزلیاتش مغلوب این نگاه و سنت می شود ... در دیوان حافظ کم اند ابیاتی نظیر : گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد / گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید ... این عاشق دلیر موجودی ناپیداست در ادبیات ما ، موجودی که تا همین امروز ردش را در ادبیات داستانی و شعر به ندرت می توان گرفت ... اما از آن جا که هر پارادایمی ضد خود را در خود پرورش می دهد ، استثنا این سنت هم در خودش وجود دارد و او کسی نیست جز مولانا ... مولانا برای من معنای دلیری در عاشقی است ... وقتی به زندگی اش نگاه می کنیم یا به جای جای دیوان شمس یا مثنوی ، پر است از قد علم کردن در برابر معشوق و تن ندادن به مجیز گویی ... می گوید : در عشق گشتم فاشتر ، وز همگنان قلاش تر /وز دلبران خوش باش تر ، مستان سلامت می کنند ... اگر شمس را در یک بیت میر مه رو می خواند بلافاصله در بیت دیگر او را میر غوغا به معنای سر فتنه خطاب می کند ... جدای از این تقابل صفاتی که برای شمس و صلاح الدین و حسام الدین به کار می برد صفاتی است که به شدت شأن دلیرانه دارند ، چیزهایی مثل شاه خوش خو ... چشم بینا ... جان بی چون ... چشم جادو ... 
به هر حال ، سنت ادبیات فارسی از این نگاه خالی است و ما همواره با عاشقانی ضعیف و مجیز گو رو به رو بوده ایم و هم چنان هستیم ... اما حالا در دنیایی که ما زندگی می کنیم ضرورت روایتی متفاوت از حضور عاشقان دلیر در ادبیات و حتی زندگی روزمره بیش تر احساس می شود ... آن چنان عاشقی که اگر لازم شد چوب بردارد و معشوق را سیر بکوبد و از خجالتش درآید یا به وقتش رها کند و برود ...

۰ ۰۳ آذر ۹۴ ، ۱۱:۴۳
حمیدرضا منایی

.


به نظر می رسد عشق ( عاشقی ) و خودکشی از یک شیوه ی استدالالی ( قیاس ) استفاده می کنند ؛ در خودکشی یک شخص از روزهایی که گذشت به نتیجه ای در زمان حال می رسد که همانا از میان بردن خویش است ، بی آن که روزهای آینده را به عنوان امکان تغییری در مقدمه مد نظر قرار دهد ، روزهایی که هرکدام به مثابه یک مقدمه می توانند باشند و در نهایت به نتیجه ای جز خودکشی منجر شوند ... زیرا که با اضافه شدن هر مقدمه ای امکان تغییر در نتیجه وجود خواهد داشت ... از دیگر سو عشق را هم می توان در همین چهار چوب قرار داد ؛ کسی که عاشق دیگری می شود و یک طرفه عمری را می گذراند ، راه را بر آن چه قرار است بر او اتفاق بیفتد ، می بندد ... این هم به مثابه خودکشی است چرا که بستن راه برمقدمات و نتیجه گیری از یک دوره در زندگی به معنای پشت کردن به کلیت و تمامیت زندگی است و پیش از موعد تمام شدن ...
پانوشت : عشق و خودکشی نسبت ها و قرابت های زیادی با هم دارند ... طرح این مختصر صرفا برای ایجاد روایتی دگرگون از عشق در کنار دیگر روایت هاست و گرنه که ؛ هر چه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم خجل باشم از آن ...

* آیا کسی می داند چرا سطرها هایلایت می شوند !؟

۳ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۱۳:۱۸
حمیدرضا منایی

.



قهوه های لعنتی ! 
همیشه سر می روند 
ظرف های چرک هم همیشه هستند 
پیش از تولد 
و بعد از مردن ما
این وسط 
آن که کلاهش پس معرکه است
فقط ماییم ...

۰ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۵
حمیدرضا منایی

.


مهرگان را برده م پارک ... دارد با یکی از دوستاش بازی می کند ... ساعت 8:30 صداش می زنم که دیگر برویم ... می گوید نه ، می خواهم بازی کنم ... می گویم دیر شده ، حتما باید برویم ... برمی گردد جلو دوستش به من این طوری می کند :می خوای رییس باشی !؟ می گویم نه ... مساله رییس بودن نیست ، هوا تاریک شده ! برمی گردد رو به دوستش و می گوید : آهان ! فکر کردم می خواد رییس باشه !

پریشبا رفتم مسواک بزنم احساس کردم فرچه ی مسواک کمی خیس است و رنگش هم تغییر کرده ... گفتم لابد مهرگان دستش خورده ! به روی خودم نیاوردم و مسواک زدم ... فرداش یادم افتاد ، از مهرگان پرسیدم چرا مسواک من خیس بود !؟ دست زدی به ش !؟ یک کم سقف را نگاه کرد یک کم در و دیوار را ... بعد این جوری کرد : یادم افتاد ! لاکی ( لاک پشت ) رو باش شستم ! بعد من یک کم سقف را نگاه کردم ، دو سه ساعت هم در و دیوار را ...


۱ ۰۲ آذر ۹۴ ، ۰۸:۴۸
حمیدرضا منایی

.


بحث مهمی در داستان نویسی مطرح است با عنوان پیوستگی فرم و محتوا که می گوید فرم باید از دل محتوا بیرون بیاید و در نسبت با آن معنا پیدا کند ( و نه بر عکس ) ... به روایتی دیگر فرم ، صورت و برگرفته ای از محتواست و محتوا به مثابه شناسنامه ی فرم عمل می کند ... این حرف را همین جا نگه دارید و برویم جای دیگر و با جمله ای شبیه به این ادامه دهیم ؛ هر راهی روحی دارد و روح آن راه باید به روح رونده اش بخورد ... این جا تاکید بر نسبتی است که بین روح رونده و روح راه وجود دارد ... شاید بشود گفت این نسبت ، این حال که در میان دو سر قضیه قرار دارد از هر دو آن ها مهم تر است و همان است که آن ها را معنا می کند ، آن چنان که اگر این نسبت نباشد رشته ی بسیاری از امور از هم پاشیده می شود ... برای مثال دو سر داعی و مدعو یک جا جمع نمی شوند مگر به نسبتی ... حضور شمس و برخورد با مولانا در همین چهار چوب قابل معناست و یا تعبیر قرآنی اش برای چنین نسبت هایی ؛ مرج البحرین یلتقیان ... خب ، به غیر از مولانا کسانی دیگر هم بودند که سخن شمس را می شنیدند ، اما چه گونه است که این سخن فقط برجان مولانا می نشیند و صاحب سخن او می شود ! این که بشود تعریفی حتی به حد ناقص از این نسبت پیدا کرد محال می نماید که اصولا این نسبت در همین رازآلودگی و ناگفتنی بودنش معنا می یابد و غریزی باید شناختش ، اما شاید بتوان این طور گفت که رونده یا مدعو یا مظروف جزیی از خود را در راه یا داعی یا ظرف می بیند که شوق روی او می کند یا تجلی خود را در او _ آن می بیند ... 
الغرض ، دیشب داشتم به شکل زندگی های خودمان ، نوع شاد بودن و غمگین بودن مان فکر می کردم ... به شکل برگزاری مراسم عروسی یا عزا ... همین ها که پیوستگی شان زندگی را می سازد ... همین اشکال آشفته ی ابراز غم یا شادی در نسبت با آن چه ما هستیم معنا پیدا می کند ... نمی شود که ما زندگی را نشناسیم ، خود را نشناسیم و آشفته حال روزگار بگذرانیم اما شادی ها و غم های متفاوت از خودمان نشان بدهیم ... این ها آیینه ای هستند که عمق فاجعه ی ما را به ما نشان می دهند ... به قول معروف از کوزه همان برون تراود که در اوست ...

۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۵
حمیدرضا منایی

.


می گوید می خواهم بروم فلسفه بخوان ... می پرسم چرا ؟ می گوید چون نگاه تو را به زندگی دوست دارم ... می گویم نه من خودم را فلسفه خوانده می دانم نه اصولأ فلسفه آدم را یک جور دیگر می کند ! تو فقط داری داستان را از بیرون نگاه می کنی و از درون ماجرا خبر نداری ... نگاه ، نگاه خودم باشد یا فلسفه ، من اصلا جای خوبی نایستاده ام ... نه روشنی هست ، نه رنگ ، نه شادی و نه هیچ چیز دیگری که آدم ها اسمش را بهره مندی از زندگی می گذارند ... از آن طرف فقط اضطراب هر روزه ی بودن هست به مقدار بی نهایت ... همین هم آدم را می کشد به راه هایی که شاید یک کور هم بفهمد که بن بست اند و نقشه ها ، پیشاپیش شکست خورده ، اما تو چاره ای جز رفتن در آن ها نداری ...

یک کم به من نگاه می کند و بعد می گوید : من دقیقأ همین ها را می خواهم !!!

91/11/18


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۸
حمیدرضا منایی

.


پیش درآمد : چند وقت پیش کسی این جا نوشت ؛  وقتایی که یه مدت چیزی نمی نویسین، من خیلی می ترسم که مرده باشین.
دقیقأ همین است ... یک روز می میریم و این جاها ، مثلأ این وبلاگ ها ، در سکوت فرو می رود ... می ماند رد پای ما ... رد پای آدمی که از این جا گذشت و رفت ...

اما ؛

دکتر شریعتی در نامه ای که به پسرش می نویسد ی گوید : و تو پسرم اگر می خواهی به دست هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن : بخوان و بخوان و بخوان !

من هیچ کلمه ای را مانند خواندن سراغ ندارم که فعلیت یافتن آن بتواند سرشت و سرنوشت آدمی را دگرگون کند ... خواندن کاری با آدمی می کند که هیچ پیامبری ، هیچ کتاب مقدسی توانایی انجام آن را ندارد  ...

توی زندگی به آدم های زیادی برخورده ام که استعدادهای نابی داشته اند اما مایه ی کار ، نه ! مثل آهنگری ماهر که ابزار کار و آهن ندارد ... خیلی از آدم ها را دیده ام که می خواهند دگرگونه زندگی کنند اما نمی توانند چون دست شان خالی است ... افقی پیش رو ندارند ... این دست خالی و بی افقی برای من به معنای دور ماندن از کتاب و خواندن است ... غیر از این هیچ امکان دیگری پیش رو نیست و ما چه در بعد فردی و چه در بعد اجتماعی  محکوم به زوال و نابودی هستیم ...

چند وقت پیش با یک دوست تحلیلی می کردیم از شرایط طبقاتی جامعه ... برایش می گفتم از طبقه ی متوسط ایران معاصر خبیث تر وجود ندارد ... طبقه ای که در همه جای دنیا خواست و نیازش تولید کننده ی محصولات فرهنگی است ( مثلأ کتاب ) در ایران کارکردی کاملأ معکوس دارد و فرهنگی را که اندکی با منافعش در تضاد باشد برنمی تابد ... این منافع هم که می گویم آن چنانی نیست که چیز دندان گیری باشد ... همان قدر که نان بخور نمی ری پیدا کنند و شغلی و ... کافی است ...

این ها را که گفتم مال این بود که سوزن جوال دوزی را اول به خودم بزنم ... فرزندان طبقه ی متوسط (یکی مثل من) به شدت تحت تأثیر تربیت طبقاتی قرار دارند ... در دو طبقه ی فقیر و غنی این حد از فشار وجود ندارد ... برای آن دوست می گفتم یک روز متوجه شدم تربیتی که خانواده و طبقه به من داده برایم کافی نیست و در مواجهه با جهان به دردم نمی خورد ... من چیز دیگر و امکانی متفاوت برای زیستن می خواستم ... کاری هم نمی شد کرد و چیزی پیش رو نبود ... می ماند خواندن ... امکانی که ضرورت بود و من نمی دانستم و حالا هر روز بیش تر می فهممش ...

به روایتی دیگر می گویم ؛ ما ناچاریم به تربیت دوباره ی خود ... این تربیت هر روزه است و تا لحظه ی مرگ با ماست... اگر می خواهیم در راهی متفاوت از آن چه طبقه و خانواده و جامعه پیش پای ما می گذارد برویم ، چاره ای جز این نیست ... به هیچ کمک بیرونی ، به هر آن کس که در انتظار آمدنش هستیم تا ضعف های ما را جبران کند ، نمی توان امیدوار بود و تکیه کرد ... بلند می گویم ؛ ما تنهای تنهاییم ... فقط خودمان هستیم و همتی که برای تربیت دوباره و هزار باره ی خود می کنیم ... دگرگونه زیستن مایه می خواهد و توانایی متفاوت نگاه کردن ...

حالا اگر کسی احساس می کند یا می خواهد دگرگونه زندگی کند ، کافی نیست ... باید اول توانایی درونی را گسترس دهد ... راه این هم چیزی نیست جز خواندن ... باید که بی رحمانه و وحشیانه خواند  ... و گرنه باید چسبید به زندگی آباء و اجدادی خود ... به شغل و لقمه نانی که قسمت هر روزه است .... دلخوش کرد به منجی و خوش بختی های کوچکی که می آورد  ... همین


پی نوشت : تربیت دوباره نتیجه ی نقد خویش است و نقد خویش ماحصل دانستن و فهم است و تلاش برای همسانی با افقی بالاتر ...


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۶
حمیدرضا منایی

.


می گویند آخرین غزل مولانا که در آخرین شب حیاتش خطاب به سلطان ولد خواند این بود که ؛

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شبگرد مبتلا کن

دردی است غیر مردن کانرا دوا نباشد

پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن

این حال مولانایی است که عصاره ی طرب بود و می گفت ؛ ای می بترم از تو من باده ترم از تو !

حالا دیگر پیش خودتان حساب کنید ما کجای کار ایستاده ایم و حال و روز مان به کجا خواهد کشید !


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۴
حمیدرضا منایی

.


رساله ای خواهم نوشت

در باب آدمی

حاشیه ای بر حضوری تب دار و وهمناک

تقریر یک کابوس

آن چنان که ماییم

مایی که درخت نیستیم

مایی که پرنده نیستیم

مایی که بی ستاره مانده ایم

مایی که هیچ نیستیم ...




۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۸:۰۲
حمیدرضا منایی

.


تا آن جا که از شرح احوال و زندگی نیچه یادم می آید ، تابیعت پروسی اش را از لغو کرد تا بتواند به تابعیت سوییس در آید اما این اتفاق هیچ وقت نیفتاد و نیچه مردی بی وطن باقی ماند ... من همیشه این معنای بی وطنی نیچه را در همین اتفاق جست و جو می کردم تا دیشب که این کلمات هول ناک به چشمم خورد ؛

آن کس که تنها تا حدودی به آزادی خرد دست یافته باشد، خویشتن را در جهان جز آواره ای نخواهد یافت، هرچند که همچون مسافری پس از آخرین مقصد نیز به نظر نمی رسد، زیرا مقصدی هم وجود ندارد.

نیچه، انسانی بسیار انسانی، پاره 638 (آخرین پاره کتاب)


امیر ؛

جمله آخر ای کاش این طور ترجمه می شد:

"هر چند پس از آخرین مقصد هم باز، مسافر به نظر نمی رسد ، چون [برای آواره] مقصدی وجود ندارد."
آن طور که من می فهمم ، مسافر کسی است که مسافر بودنش بین مبدا و مقصد مشخص شود ،‌ از مبدایی به عزم رسیدن به مقصدی حرکت کند . اگر این تضایف مبدا و مقصد نباشد نه سفری هست نه مسافری.
آن کس که آواره شد و وطن نداشت دیگر مسافر به این معنا نیست ، وطن برایش به تعبیر فلاسفه اسلامی به "شرط لا" ست یعنی نسبت به وطن داشتن و بی وطنی علی السویه ست . هم وطن ندارد ، هم همه جا وطن اوست .
"آنکه تا حدودی به آزادی رسیده" در تعبیر نیچه یعنی کسی که از قفس جنس و سن و نژاد و عقده و ایدئولوژی و خرده فرهنگ و تعصب و قبیله و شهر و کشور آزاد شده ، رها شده ... گسسته . از همه این لباسها عریان شده و میان هستی پریده . اگر این عریانی رخ داد ، و به بیان نیچه این "خرده آزادی " فراهم شد،‌ آن وقت دیگر نه مسافری می ماند نه وطنی. کلامش هم که از رنگ این تعیینات "تا حدودی آزاد" شد، می شود زبان وجود . می شود تفکر.
و البته طبیعی ست که هم عصران او که به فلک زدگی، غفلت زدگی و سبکباری خو کرده نفهمندش . برایشان ثقیل باشد چون عادت کرده اند کلام را در پوشش لباس زمان و قبیله و شهر و کشور و نژاد و .... بشنوند و فهم کنند.
باید دوره ای بگذرد و باز هم آنانکه "تا حدودی به آزادی خرد" رسیده اند از راه برسند و فهم کنند این زبان را .
و بزرگی تفکر هم به همان است که در کلمات نیچه امده : آزادی خرد
هر چه میزان آزادی تفکر بیشتر باشد، و از آن تعینات عریان تر،‌ تفکر عصرها و دوره های بیشتری را زیر چتر خود می گیرد . بزرگی اش را می شود با میزان آزادی اش قیاس گرفت.
(شاید نشستن پای صحبت نیچه کلام را این گونه پیامبر گونه می کند و از قبل از خوانندگان به همین دلیل پوزش می خواهم . قصد کلی گویی و فلسفه بافی و پیامبر گونه و از ورای تاریخ حرف زدن نبود ، فقط عباراتی بود که به ذهن گذشت )

                                                        ********


مسافر را نه مقصد و نه مبدأ معنا می کند ... معنای مسافر در راه بودن است ... حرکت است و صیرورت ... َشأن مسافر سرگردانی است ... سر + گردان ... سری که مدام می گردد چون چیزی برای تثبیت نگاه نمی یابد ... این چنین سر و چشمی سکون ندارد ... آوارگی همین جاست ... آن آوارگی که از درون آغاز می شود و به بیرون گسترش می یابد ... آن چنان که دیگر نه وطنی می ماند و نه سکنی امکان پذیر می شود ... می ماند صرف رفتن و رهایی ... رفتنی که به نفی یا اثبات چاره ای جز آن نیست ... این بی چارگی در رفتن هولناکی معنای زندگی است ... دل نبستن و تنهایی و گفت و گوی بی پایان با خود فرزندان خلف این معنا هستند ... البته باز هم هست ، این حرف لایه هایی عمیق تر هم دارد و در پی اش درکی متفاوت از زندگی ... اما به قول مولانا ؛ گفتمش پوشیده خوشتر سر یار / خود تو در ضمن حکایت گوش دار


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۹
حمیدرضا منایی

.


اگر یک جمله راجع به کارنامه ی داستان نویسی محمد محمد علی بتوان گفت این است که او نویسنده ی طبقه ی متوسط است . شاهد این مدعا آثاری است که در تمام سال های نویسندگی خلق کرده و در این آثار وفادارانه به ارزش ها و فرهنگ این طبقه پرداخته است . غالب شخصیت های داستان های او کاسب ها یا کارمندان هستند ، همان ها که بدنه ی اصلی یک جامعه را تشکیل می دهند . شاید علت وفاداری محمد علی به این طبقه همان بستر زیستی خود او باشد و شناختی که در پی این زیستن از طبقه ی خود پیدا کرده است .
جهان زندگان آخرین رمان محمد علی را نیز با همین روی کرد می توان بررسی کرد . مسعود ظروف چی ، نویسنده و راوی داستان ، نویسنده ای روشن فکر است که در بستر خانواده ای از طبقه ی متوسط زندگی می کند . پدر خانواده کاسبی بوده که اگر نان را نه به سختی که به راحتی نیز پیدا نمی کرده است . ولی آن قدر بوده که خانواده ای را آبرومند نگه دارد . در نسبت همین پدر ما با مادری روبه رو هستیم که برای حفظ سنت های خانواده می کوشد و به یک عبارت تمام ویژه گی های یک مادر کلاسیک را داراست . از همین ویژه گی هاست که یکی از گره های داستان که همان درگیری مادر با هوو است شکل می گیرد .
چنین عناصری از فرهنگ طبقه ی متوسط در تمام سطح اثر پراکنده است و ما با یک پس زمینه ی پر رنگ از فضای تنفسی این طبقه روبه رو ایم ...
مسعود ظروفچی یا همان راوی داستان یک نویسنده است . نویسنده ای که شأن روشنفکری دارد اما این شأن از سانسور کتاب های او به وجود می آید و احیانأ جهت گیری های سیاسی که در نوشته ها و اندیشه اش دارد . روی این اندیشه و نظری بودن شأن روشن فکری مسعود می توان تأکید کرد . چرا که در حوزه ی عمل و واقیت ، بستر فرهنگی مسعود ، یعنی آن چه با گوشت و پوست زندگی کرده است و آموخته ، غلبه دارد . برای نمونه مسعود حکم قصاص قاتل پدر خویش را اجرا می کند ! جمله ی ؛ ما وارث سرنوشت در گذشتگان خویشیم ، که موتیف گونه در داستان تکرار می شود اشاره به همین معنا دارد .
این تقابل اندیشه و زندگی واقعی ( تقابل عین و ذهن یا سوژه و ابژه) شکافی را در مسعود ظروفچی ایجاد می کند که به یک روایت سرنوشت بسیاری از روشنفکران ایرانی است ؛ کسانی که آموخته هاشان از همان بستر زندگی سنتی است که در آن نشو و نما یافته اند و خواه ناخواه شیوه و سلوک زیستی پدران خویش را در درون خود دارند اما بنابر نیازها و ضرورت ها به دنبال تغییر این شرایط می روند .
این تقابل یا شکاف درد عمیق روشنفکری است ؛ تقابل میان آن چه زندگی کرده اند با آن چه که می خواهند ...
مسعود نمونه ای از این شکاف است ؛ آدمی که در ذهن و اندیشه روشن فکر است اما در کارکردها به شیوه ی درگذشتگان خویش نظر دارد .
این چنین ما با نویسنده ای روبه رو می شویم که به همان مقداری که روشن فکر است ، روشن فکر نیست و به همان مقدار که از سنت تغذیه می کند ، در پی انداختن طرحی نو است .
اما این پارادوکس حضور روشنفکر در دایره ی وجود خود او تمام نمی شود . قدرت حکومت و اجتماع همواره شأن روشن فکری و ذهنی روشنفکران را نشانه می روند تا آن جا که به حذف فیزیکی اقدام می کنند اما در بعد خانوادگی و زندگی خصوصی ما آدمی را می بینیم که هم چنان وارث درگذشتگان خویش باقی مانده است ... 


۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۵
حمیدرضا منایی

.


وقتی نوشتن تبدیل می شود به تنها امکان پیش رو برای ادامه ی زندگی ، دیگر هیچ حق انتخابی باقی نمی ماند ... فقط توالی روز و شب های خاکستری است که پی در پی می گذرند و در این میان کلمه است که بزرگ و غلو شده می شود و تجسم می یاید و می شود عینیت یک زندگی ... در چنین حالتی هر امکانی برای زندگی به موازات نوشتن از پیش محکوم به شکست است ... هیچ لذتی وجود ندارد ، جز کشف کلمه و معنا ... لذتی که عین درد است ... گیریم که این وسط دل مان خواست برود پی بازی و امکان دیگری برای زندگی به موازات نوشتن بیابد ... شدنی نیست اما ... مولانا که می گوید : غرق عشقی ام که غرق است اندرین / عشق های اولین و آخرین ، منظورش کلمه است که همه ی عشق ها را و فراق ها را و وصل ها را و  دردها را در خود دارد ... این جا همان اولین پله ی تلخ کامی است و البته آخرینش ... حجم بی نهایتی از زندگی است در پیش چشم ها که سهمی از آن برای سالک راه کلمات وجود ندارد ... پناه به درون از سر ناچاری است که هر روز عمیق تر می شود ... وسواس می شود کاویدن عمق تاریکی ها ... تمام کنج ها ، تمام زاویه ها ... اول پرده هایی که با خود و در خود داری پاره می شود ... بعد چیزها پیدا می کنی شگفت انگیز ... ناگهان انسانی دگر گونه می بینی که حتی در دورترین خیال ها تصورش را نمی کردی ... آن وقت شروع می کنی به بیگانه شدن با دیگران ... همان ها که بازی شان را می دیدی و می خواستی ... چنان همه غریبه می شوند که نه ایشان راهی به تو دارند و نه تو راهی به ایشان ... دیگر خیلی زود از بازی شان دلزده و خسته می شوی ... دلت به هم می خورد ... نه این که بازی آن ها پوچ باشد ، نه ... چنان حجمی از خالی در مقابل توست که انتها ندارد ... هیچ چیز برای دیدن و ایستادن برای لحظه ای و نفس تازه کردن نمی بینی ، یک سر باید بروی ... افتان و خیزان باید بروی ... همین رفتن تفاوت این دو نوع پوچی است ؛ پوچی آنان که در سکون می میرند در مقابل پوچی آنان که در رفتن می میرند ... و میان این رفتن جاودان و همیشگی هیچ چیز نداری جز کلمه ... کلمه که تنها امکان زندگی است ... تنها امکان زنده ماندن ... کلمه ای که بی رحم است ... کلمه ای که نابود می کند و می سازد و نابود می کند و می سازد ... این سیر مدام نامش نوشتن است و تنها امکان و آخرین امکانی که پیش روی به آخر خط رسیدگان وجود دارد ...

۰ ۰۱ آذر ۹۴ ، ۰۷:۵۴
حمیدرضا منایی

.


می دانی !؟ هر چه می گذرد بیش تر یقین می کنم که دردهای روح بشر درمان ندارد ... یک زمان ، وقتی در اوج جوانی هستی دلت می خواهد بر همه ی دنیا غلبه کنی و طرحی نو در اندازی ... اما هر چه سن بالا می رود از این امکان محال بیش تر قطع امید می کنی ... یک وقت چشم باز می کنی و می بینی خودت مانده ای با خودت بی ّآن که توانایی تکان دادن یک برگ را حتی در عالم داشته باشی ... همه ی این پناه بردن ها به مذهب و هنر و الکل و مخدر و هزار چیز دیگر ، از همین است ... انسان اگر به این درک رسید و تحملش را نداشت فروپاشی اش حتمی است ... اما یک چیز دیگر هم هست ، یک راه فردی که از سکوت می گذرد ؛ می شود با اندوه دوست شد ... می شود گذاشت که زخم کار خودش را بکند و تو هم کار خودت را ... بعد ساعتی در شبانه روز با هم قرار بگذارید و تو بنشینی و خوب زخم هایت را نگاه کنی و بلیسی شان ... ولی آن قدر آرام و محتاط که مبادا سر باز کنند ... احیانأ اگر هم سر باز کردند چاره ای جز صبر و تحمل نیست ... باید تاب آورد فقط ... آن چه مسلم است ، برای بعضی از آدم ها هیچ داروی آرام بخشی وجود ندارد ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۷
حمیدرضا منایی


هر نیمه شب که می رسد
و بوی صبح می آید
در خیالم
دربه در کوچه ها
دنبال خمخانه های کهن می گردم
باز دارد صبوحی می رسد
و من بی باده مانده ام ...


***


شراب های نخورده
راه های نرفته
چه بی تابی ها
چه شورها
زندگی رد قدم هایی است بر ساحل
و موج ها ،
چه نزدیک
چه نزدیک
چه نزدیک ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۳
حمیدرضا منایی

.


حجم ویرانی زندگی انسان به طرز حیرت آوری بزرگ است ... وقتی هم این را قبول کردیم دو راه پیش رو داریم ؛ یا باید چشم ها را ببندیم و خود را به ندیدن و خریت بزنیم و یا ... اما این یای دوم انتخابی هول ناک است ... خیلی وقت ها نمی شود ایستاد و از دور نگاه کرد ... مثال آدمی می شود که در درون خویش در حال جنگ است اما می خواهد میدان یک نبرد را از دور نگاه کند ، شاید بتواند بر اوضاع مسلط شود ...البته این حال ، فرسایشی مضاعف است بر روان آدمی ... فرض دیگر این است که وارد میدان جنگ شویم ، شاید در کشاکش نبرد و محدود شدن زاویه ی دیدمان ، اندکی از عمق و وسعت ویرانی پیش رو کم شود ... اما در نهایت همه ی این ها از طرف نگاه انسانی ماست ، سمت دیگر داستان ، زندگی نشسته که بسیار قدرتمند و دقیق و خیلی وقت ها بی رحمانه عمل می کند و طراح اصلی بازی اوست ... هیچ هم معلوم نیست بازی ای که برای ما در نظر گرفته اقتضای چه چیز را دارد ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۹
حمیدرضا منایی

.


امروز با کسی حرف می زدم ... برایش می گفتم من دو تا کتاب خوانده ام ... یک مقدار هم آدم ها و دنیا را نگاه کرده ام ... اما همه این ها یک طرف ، آن بیت حافظ یک طرف دیگر ... یک چیزی است این بیت برایم شیبه به تیرک مقدس سرخ پوست ها که آن را مرکز و مرجع عالم می دانستند ... من هم هر جا می روم و به هر سوراخی سر می کشم آخرش یک لحظه که سر بلند می کنم ، اولین و آخرین چیزی که با خودم می گویم این است ؛

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد      گفتا  اگر بدانی هم  اوت  رهبر  آید


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۶
حمیدرضا منایی

.


بعضی ها معتقدند انسان همان نسیان است به معنای فراموشی ... بعضی دیگر انسان را آن سان تأویل می کنند ... معانی و تفسیرهای دیگری هم هست اما این جا و حالا مراد من همان معنای اول است که فراموشی انسان را هدف قرار می دهد ... فراموشی یکی از ویژگی های وجودی ماست ... اگر نبود این فراموشی از فشار درک حوادث آدمی دیوانه می شد ... حافظه و یاد همانطور که انسان را جلو می برند و در دوره ی تکامل نقش تعیین کننده داشتند ، از دیگر سو به راحتی می توانند انسان را نابود کنند ... به نظرم فراموشی مکانیزمی بر علیه حافظه نیست بلکه فرایندی است که مغز برای محافظت از خویش طراحی کرده است ... برای درک اهمیت این مکانیزم می شود به این فکر کرد که اگر فراموشی نبود چه به به روزمان می آمد !؟ حوادث تلخ زندگی یک انسان کم نیستند ، و از همه مهم تر این نکته که انسان هستی رو به مرگ است ... یاد مدام هر کدام از این ها برای عموم انسان ها می تواند به معنای فروپاشی کامل روحی روانی شان باشد اما فراموشی و از یاد بردن تنها عاملی است که به ادامه ی بقا منجر می شود ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۴
حمیدرضا منایی

.


هر چند کافه شوکا را دوست دارم اما هیچ وقت نوستالوژی من نبوده است ... اصلأ خوب که نگاه می کنم می بینم هیچ مکان ثابت و مشخصی این حس نوستالوژی را در من بیدار نمی کند ... پیش از این خانه ای که حالا درش زندگی می کنم ، سال ها پیش ، خانه ای دیگر بود و در آن اتاقی داشتم افسانه ای ... افسانه ای که می گویم نه از بعد دکوراسیون ، که تقریبأ هیچ چیز آن جا نبود جز یک دستگاه پخش و یک مشت کتاب و نوار کاست ... افسانه ای بود از این جهت که من آن جا زندگی ها کردم و چیزها دیدم و فهمیدم ، فقط همین ... آن قدر حرف و خاطره دارم از آن جا که صرف یادآوری اش سال ها طول می کشد ... اما همان هم هیچ وقت برای من بار نوستالوژیک نداشت ... زمانی که از آن جا بلند شدیم ، مدتی بعد دوستی با تأسف پرسید : آن اتاق چه شد !؟ نوستالوژی آن اتاق من بودم و بی حضور من نمی توانست ادامه بدهد ... آن خانه و آن اتاق را خراب کردند طوری که آن اتاق حتی یک ساعت حضور کسی جز من را تجربه نکرد ... این بهترین اتفاقی بود که برایش رخ داد ...

ریشه ی این نگاه در من به آوارگی درونی ام بر می گردد و انسان گرایی و به طریق اولی، به اصالتی که برای زبان قائلم ... حالا نوستالوژی من کوچه ها و خیابان هایی هستند که یک بار بیش تر از آن ها نگذشته ام ولی تأثیر حسی و ادراکی عمیق شان همواره با من هست ... یا آدم هایی که یک بار بیش تر ندیدم ... یک نمونه بگویم و حرف را تمام کنم ؛ محرم سال گذشته در بی خوابی از آدمی نوشتم که یک شب بعد از تعزیه ، در محوطه تأتر شهر دیدمش ؛ تقریبأ پیر مردی بود ... از این ها که با وانت در کوچه ها می گردند و آهن پاره و آت و آشغال می خرند از خانه ها ... سواد درست و حسابی هم نداشت اما تمام اجراهای تأتر شهر را می دید ... آن چنان درک غریزی و عمیقی از درام داشت که نمونه اش را تا حالا به ندرت دیده ام ... وقتی از کارهایی که دیده بود حرف می زد و نقدشان می کرد ، شوری مهار نشدنی پیدا می کرد ... صداش هنوز در گوشم هست که می گفت : وقتی توی تاریکی می نشینم و به بازیگران روی صحنه خیره می شوم ، دیگر خودم نیستم و نمی فهمم زمان چه طور می گذرد !

۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۲
حمیدرضا منایی

.


صبحی دیدم اسفند روی آتشم ... آرام و قرار نداشتم ... رفتم دستگاه پخش کاستم را از اتاق قدیمی ام آوردم ... خیلی وقت بود که می خواستم این کار را بکنم ... اما از آن جا که هر چیز منتظر وقت خود است ، اتفاق نمی افتاد ... بعضی وقت ها سرعت زندگی زیاد از حد بالا می رود ... تصاویر انگار که در قطار یا اتومبیلی تند رو نشسته باشی به هم می ریزد و تبدیل به خطوطی در هم ریخته و نامفهوم می شود ... من هم آدمی هستم که باید تک تک تصاویر زندگی را ببینم با دقت ... یکی یکی بگیرم شان ، خوب لمس و وارسی شان کنم ... آن قدر دقیق که تمام خطوط و رنگ ها و پستی و بلندی هاشان در ذهنم بماند ... وقتی سرعت زندگی زیاد می شود این امکان را از دست می دهم ... با تمام آن چه به دست می آورم همیشه احساس از دست دادن و ضرر می کنم ... امروز زمان را متوقف کردم با آوردن این دستگاه پخش ... حالا دوباره من هستم با انبوه موسیقی هایی که بر روی کاست ضبط شده اند و من تک تک نت های شان را می شناسم ... بعضی وقت ها که آدم گم می شود چاره ای نیست جز آن که مسیر رفته را برگردد و از نشانه هایی که در راه دیده و شناخته راهی دیگر بجوید ... این نسخه بارها توی زندگی به من کمک کرده است ... شاید این بار هم شفا دهد ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۸
حمیدرضا منایی

.


۱ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۶
حمیدرضا منایی


امشب هم گذشت ...
بروم نخ دندان بکشم
مسواک بزنم ...
قرقره ی دهان شویه یک وقت یادم نرود !
آماده شوم کم کم برای خواب ،
کابوس ها منتظرند ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۰
حمیدرضا منایی


هر نیم شب صدای نفس هات
جادوی نسیم اردیبهشت است
                               بر زمهریر درون
جاودانه
         در برم بوز ...


۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۰۳:۴۰
حمیدرضا منایی

.


عصرگاه جمعه ی پاییزی؛

فنجان قهوه ؛ جوشیده و تلخ

آفتاب رنگ پریده ، سیگار ، بوی عود

انتظار و این همه کتاب ناخوانده ...


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۹
حمیدرضا منایی