.

اما تصویر این پیرزن برای من به معنای لذتی نامحدود و دست نیافتنی و بکر است ... ممکن است دلیلش این باشد که دریا برای او کلمه ی دریا نیست ، آن آب و خنکا و موج و نسیم و ماسه ی زیر انگشتش است که در برش گرفته .... شاید این جا حرف عین القضات معنا پیدا کند که می گفت :
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
پی نوشت:
آگاهی
و دانایی مفاهیمی ساده و بسیط نیستند که ما به تعریفی روشن از آن برسیم و
احیانا خط کشی درست کنیم و با ملاک آن انسان ها بسنجیم ... اما به یقین می
توان گفت آگاهی شامل ماتب مختلف است ... در تصویر بالا پاهای ورم کرده و
ناخن های حنا گرفته ی پیرزن نشان از
آگاهی او نسبت به بدنش دارد ... یا کلی تر بگویم بیماری در یک انسان منشا
آگاهی است ... چرا که رنج حاصل از بیماری او را به وجود خود آگاه می کند
...و وجود هر آدمی در نسبت با دیگر اجزائ عالم معنا دارد ... این" آگاهی
نسبت به خود" می تواند منشا اثری برای اتشار آگاهی به دیگر اجزاء عالم باشد
... اما برگردم به بیماری ؛ در ابتدا گفته شد که آگاهی نمی تواند منشا لذت
مستقیم باشد ... فرد دانا در مواجهه با هر پدیده ای برخورد مستقیم و رودر
رو ندارد ... هیچ شادی و غمی را مستقیم حس نمی کند بلکه هر اتفاقی پس از
فرآیند فهم ، درک می شود ... این شاید یکی از رازهای آرامش آدم آگاه باشد
... اما در بیماری آگاهی بی واسطه ای که نسبت به بدن شکل می گیرد مقدمه ای
است بر نتیجه ی مرگ ... ما مرگ را هیچ وقت نمی توانیم بی واسطه ادراک کنیم
... مرگ برای ما آن چیزی است که بر وجود دیگری رخ می دهد ... اما بیماری
مرکز ثقل فهم مرگ را از روی دیگری به روی خود ما منتقل می کند ( مرگ آگاهی )
... پس با این تفسیر بیماری شکلی از آگاهی است در کنار دیگر آگاهی ها ...
آن آگاهی که ما را به درکی شهودی از زوال و مرگ می رساند ...