پیش خواندن ادامه ی این کلمات وبلاگ سمانه مرادیانی را ببینید و بعد به ادامه ی مطلب بیایید تا شاید بتوانم بگویم داستان چیست ...
پیش خواندن ادامه ی این کلمات وبلاگ سمانه مرادیانی را ببینید و بعد به ادامه ی مطلب بیایید تا شاید بتوانم بگویم داستان چیست ...
این روزها که بی خوابی بلاگفا را می کاوم به کامنت هایی برمی خورم که در زمان خودش ، ندیدم ... یک بار نوشتم ؛ "درد همه ی آنانی را که دردی دارند و می نویسند حس می کنم اما دستم از هر کلمه ی دلداری دهنده و آرامش بخشی خالی است " ... من دچارم اما این دچار بودن دلیلی بر ندیدن کامنت ها ، بر ندیدن انسان و انسانیتی که در پشت آن کلمات نشسته است ، نمی توانست باشد ... متأسفم که مهر و لطف دوستان بی پاسخ ماند ...
یک قسمت کارتون تام و جری هست که تام روی یک ننو خوابیده و یک خط مورچه از زیرش می گذرند ... آن وقت جری از راه می رسد و یک سر ننو را از درخت بر می دارد و تام را سر می دهد بر پشت مورچه ها ... مورچه ها هم تام را همان طور که خواب است با خود می برند !!! حالا این داستان ماست ... چنین وضعی داریم در خانه ... یک مدت هر کاری کردم ، هر چه سوراخ های شان را بستم ، خانه را تر و تیز کردم دیدم فایده ندارد ... باز می آمدند ... حیران مانده بودم که چه جوری هاست واقعأ!؟ بالاخره یعنی چی !؟ ... گذشت نا این که چند روز پیش به مهرگان خاکشیر دادم ... خوب که خورد دیدم قلپ آخر را در دهانش نگه داشته ... ماندم چرا این کار را می کند که دیدم یواشکی رفت و یک تکه موکت اتاقش را بالا زدو خاکشیر ها را ریخت آن جا ! پرسیدم چرا این کار را کردی !؟ جواب داد این سهم مورچه هاست !!! رفتم همان قسمت موکت را بالا زدم ؛ به اندازه ی یک انبار مواد غذایی آن زیر ریخته بود ! بعد که دید من مشکوک نگاه می کنم و وضعیت بحرانی است این طوری کرد ؛ من اینارو می ریزم جلو لونه شون که اون ور نیان !
یعنی استدلال از این کشنده تر وجود نداشت!
اتفاقأ حالا چند روزی است که اتاق به همان صورت مانده و همه جور خوراکی روی زمین پیدا می شود ... مهرگان هم سهم مورچه ها را می گذارد دم سوراخ شان ... اما شگفت این جاست که حوزه ی فعالیت مورچه ها کم شده و تک و توک در سطح اتاق دیده می شوند !! فقط مشکل این جاست که اتاق کمی کثیف به نظر می رسد ...
چند روز پیش یک مگس آمد توی خانه ... مهرگان صدایم زد که بیا یک پشه ی بزرگ آمده ! رفتم و به اش گفتم این مگس است و پشه نیست ... اتفاقا مگسه همان وقت نشست روی پرده ... مهرگان با تعجب نگاهش کرد و سر جنباند که ؛ عجب ! اسمشو شنیده بودم ... پس مگس که می گن اینه !
آوارگی را سفر معنا می کند
و سکنی را زلزله
آوار آفت سکنی ست
آغاز سفر
و سفر راه است نه مقصد
رفتن است نه رسیدن
نقشه تجسم مقصد بود
راهی برای رسیدن
کوره راه ها اما بر هیچ نقشه ای ثبت نشدند
سفر بود و کوره راه
جایی برای نرسیدن
تشنگی مدام ...
دیروز یک لحظه که چشم باز کردم دیدم حیران در حاشیه ی
میدان مولوی ایستاده ام ... این بماند که من حالا حتی خیابان های اصلی
زادگاهم را گم می کنم و نمی دانم کجا به کجاست ، اما ترسی ته دلم وول می زد
و آرامم نمی گذاشت ... ترس از این که در میدان مولوی گم شوم ! ایستادم و
خوب نگاهش کردم ؛ ترسم را می گویم ... عجیب بود برایم ... یک زمان که مادر
بزرگم زنده بود ، گه گاه می رفتم پیشش تا به بهانه ی او در کوچه و خیابان
های محل سکونتش ، لابه لای آدم هایی که نمی شناسم ، احساس کنم که گم شده ام
...
دقیق که شدم دیدم حالم شبیه به ترس است اما در واقع حس غربتی عمیق است که که چون ریشه اش ابتدا برایم نامفهوم بود شبیه ترس نشان می داد ... کوچه ها ، خیابان ها ، آدم ها همه اشاره ای بودند به این حس غربت و بی ربطی در پوستین ترس ...
کمی که حالم ته نشین شد دیدم در سمت مخالف این احساس غربت ، حسی شبیه به طربناکی است که بیرون می آید ...عبارت دقیقی دارد سهراب برای این حال ...می گویدش؛ترنم موزون حزن ...
غیر از تهران این حال را در خراسان جنوبی ، تربت جام و خواف و تایباد و آن طرف ها درک کرده بودم ... مشابهت عجیبی بود ... مدت ها بود که به خاصیت خاک ها فکر می کردم ... این حرفی که می زنم کاملأ جزء قضایای ابطال ناپذیر است و صحت و سقم اش علی السویه است ... اما احساسی عینی بود برای من ... ذات بعضی از خاک ها اقتضای غربت دارند بعضی دیگر اقتضای طرب یا احوالی دیگر ...مثلأ خاک رشت را مقایسه کنید با خاک تایباد ... مطلقأ با هم فرق می کنند .... راجع به چرایش نمی شود چیزی گفت اما هست و وقتی که هجوم می آورد نمی شود انکارش کرد ...
این ها به کنار ، در گشت و گذاری که کردم یک حرف دیگر هم بود که مدام در سرم می چرخید ؛ این که می گویند داستان به پایان خود رسیده و دیگر چیزی برای گفتن نیست بیش تر به یک شوخی می ماند ... تهران شهری است که در لحظه داستان تولید می کند ... داستان هایی که تا حال کسی نگفته و سمتش نرفته ... با یک گشت هفت هشت ساعته کوهی از حرف و تصویر ناب در ذهن پیدا می شود که تفاله ها و سطحش چیزی است شبیه به این که حالا من می نویسم .... چه چیزهایی من امروز دیدم گفتنی نیست این جا ، اما یک نکته ، یک حرف موتیف تمام آن چه که من دیدم بود ؛ این که بی اغراق تمامی چهره ها غربت زده بود ... رنگ آفتاب ، طعم بهار ، وزش نسیم و باد همه طعم تندی از غربت با خود داشت ... رنگ غلیظی از دلتنگی که همه چیز را در خود محو می کند و آدمی حریفش نمی شود ...
چه می شود کرد !؟ خاک تهران خاک غربت است ...
از تابستان پارسال مهرگان گیر داده که زندگی خوابی است که می بینیم ... به من می گوید ثابت کن که این زندگی واقعی است و خواب نه ! اولین بار پارسال داشت سوار تاب که می شد گفت : من دارم خواب می بینم که سوار تاب می شوم !
نمی دانم این حرف را از کجا آورده که اصولأ ذهن مخیلی دارد طوری که خیلی وقت ها من در مقابلش کم می آورم و راستش را بگویم ، می ترسم ... اما مهم تر این است که من هیچ دلیلی برای رد کردن حرفش ندارم ...نمی
گویم که در زندگی شخصی بد شانس بوده ام ، اما خوش شانس و بخت یار هم نبوده
ام ... اما به موارات این همیشه چیزی با من بوده که انگار عوضی است برای
آن یکی ؛ به لحاظ فکری همیشه سر بزنگاه در جایی قرار گرفتم که باید می
بودم ... به آدم هایی برخوردم که چیزی به من دادند که آن چیز جایگزین نداشت
... یکی از این آدم ها دکتر عبدالکریم سروش است ... مردی ،
انسانی ، اندیشمندی که از خان نعمتی که گستراند آدم های زیادی نصیب و قسمت
بردند ... این نصیب و قسمت هم به معنای شیفتگی و تأیید همیشگی او نمی تواند
باشد ... بعدها خیلی از دوستان و آدم هایی که من می شناسم ، از جمله خودم ، در
حد سواد و توان به منتقدین او تبدیل شدیم ...
از حرف دور نیفتم ، طرف سال 75 دوره ی اوج مولانا شناسی اش بود ... در این کلاس ها فارغ از همه ی آن چه آموخت، یک کار عمده کرد ؛ باز خوانی متنی کلاسیک (مثنوی) و ریفرنس قرار دادن آن ، اما نه به گونه ای که اندیشه های انسان مدرن به آن رنگ در آید ، بلکه برعکس ، افق گسترده ی دید مولانا را تا امروز پیش کشاند و با دغدغه های انسان معاصر گره زد ... یاد داد که مولانا و تفکرش ( یا خیلی های دیگر مثل غزالی) افقی گسترده تر از زمان خود دارند ... ندیده بودم یا یادم نیست کسی تا پیش از آن چنین کاری کرده باشد ... رسم بر این بود که مثلأ خواننده ی مثنوی باید 7 قرن به عقب برمی گشت و در آن حال و هوا روزگار می گذراند و راهی به امروز نداشت ... هر چند با تمام انتقادی که به اندیشه ی دکتر دارم ، هنوز نمونه ی حافظه اش را ، انسانیتش را ، احاطه اش را به علوم اسلامی و غربی ، ندیده ام ...
امشب این ها را نوشتم که بی خوابی از نامش خالی نباشد ، برای ادای دین ... دینی که بر گردن من دارد ... برای همه ی آن چه یاد داد ...
کاش باران بودی و حال ما بهار
آن وقت آسمان دل مان که ابری می شد
آسیمه سر می دویدیم به استقبال، بی چتر
می زدی بر اندوه روزهامان ، بی پروا
آن قدر که ما غباری می شدیم شسته و محو
در یاد آخرین جویبار ...
آفتاب فردا چه دارد برای من !؟
هیچ تیغ نوری
راه ندارد بر ضخامت این تاریکی
من آوار هزار ساله ام بر خود
و سکوت تلخ کام مردمانی که
به تبعید رفته اند
اینک راهی نیست
بگذار از آخرین پیچ این شب
بی پروا بگذریم
لحظه ای دگر
جایی میان خواب و بیداری
جایی میان مستی و هوشیاری
دو هیچ
در انتظار نشسته است ...
خرابی اوایلش سخت است ... اما وقتی ممتد شد ، وقتی حال خراب به توان n رسید ، از یک جا به بعد انگار از خودت رها می شودی ... می رسی به حالی فراسوی بد و خوب انگار ... بیش تر یک حس غربت است ، پرده ای است که بر چشم ها می افتد و تو از پشت آن دنیا را نگاه می کنی ... دنیایی که رنگ غالبش خاکستری است ... می شود یک جور عادت در نگاه کردن ... دیگر هیچ غمی ، آن چنان که باید غم نیست ، همان طور که انگار هیچ شادی ای شادی نیست ... در این میان آن چه می ماند میزان مواجه و روبه رو شدنت با زندگی است ... این که چه قدر توانایی داری برای جذب هستی به درون و باز پس دادن آن به بیرون ... که چه قدر از راه را می توانی بروی ، غالبأ تنها ... که چه قدر توانایی داری و نفست نمی برد ... فقط همین ، و گرنه چیز دیگری نیست ...
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد ، دو چشمم را کند جیحون ؟
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پر خون ؟
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردش های گوناگون ؟
نهنگی هم بر آرد سر ، خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی پایان ، شود بی آب چون هامون ؟
چو این تبدیل ها آمد ، نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد ؟ که چون ، غرق است در بی چون
چه دانم های بسیار است ، لیکن من نمی دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولانا
شکارچی ،
نفس زنان ایستاد ؛
عصر ششم اسفند ماه
آفتاب نیمه جان
برف های شیار خورده
آواز یک زاغ از دور
و هوا از غبار اندوه پر ...
نرمه بادی سرد وزید،
دسته ای گنجشک از میان شاخه هایی عریان
هراسان پریدند ؛
" آدم این جا تنهاست"
شکارچی ،
توبره ی سنگین را بر شانه ها جابه جا کرد
و راه افتاد ...
توبره ،
از شکار غربت
پر بود ...
بهترین دوستان من ، همه از اهل ایمان هستند ... این ایمان که می گویم یک سرش باور به خدا یا امر قدسی است ، اما سر دیگرش و در معنایی عام باور داشتن به یک حقیقت است ، در هر صورت و هر چه می خواهد باشد ، حتی اگر ایمان به این باشد که هیچ چیزی برای ایمان داشتن نیست و هیچ حقیقتی وجود ندارد ... بگذارید این طور بگویم ؛ متعلق و ذات ایمان به یک روایت مهم نیست ، بلکه پیامدهای آن در زندگی مهم است و این که یک انسان به چه میزان به اصول آن معتقد و وفادار است . این اصول هم چیزی نیست جز نحوه ی ارتباط یک نفر با انسان های دیگر و با هستی و البته با خودش ... به تجربه دیده ام با کسانی که تکلیف شان به واسطه ی ایمان، با خود و دیگران و هستی روشن است ، به راحتی می شود گفت وگو کرد یا ارتباط داشت ... چرا که گزاره های اخلاقی مثل دروغ بد است یا عدالت خوب است یا غیره ، هیچ ضمانت بیرونی برای اجرا ندارند مگر این که کسی فی نفسه و در درون به آن ها معتقد باشد ... اعتقاد وعملی کردن این گزاره ها هم صرفأ به آن امر ایمانی وابسته است و اگر آن اصول نباشد انسان ها حتی در ظاهری دیدارانه چیزی جز گرگی در پوستین بره نخواهند بود ...
تابستان که مهرگان را می بردم پارک با شصت تا خانم رفیق شدم ، همه بالای 60
! همه حاج خانم های کهنه کار ! یکی از این رفقا اسمش عشرت خانم بود ...
خیلی می نشستیم و با هم راجع به جا انداختن قیمه و قورمه حرف می زدیم ...
یک روز حواس مان نبود ، وقت گذشت ... یکهو عشرت خانم با افسوس درآمد :
برنجم رو گازه ! و تیز و فرز خودش را جمع و جور کرد و رفت ...
امروز
رفتم دنبال مهرگان ، کلاس شعر و قصه ... سوار که شد گفت برویم بزهای کوهی
را ببینیم که به هوای سرما آمده اند پایین ... فکر می کنید چه گفتم !؟ هیچی
! گفتم : برنجم رو گازه !!
به این می گویند اثر کردن کمال هم نشین !
خیلی وقت ها دنبال چیزی می گردیم که حسش می کنیم اما نمی دانیم که چیست ... و ناگهان در جایی که انتظارش را نداریم با آن برخورد می کنیم ... این مفهوم را من در هم زمانی یونگ یا تشنگان گر آب جویند اندر جهان / آب جوید هم به عالم تشنگان برای خودم معنا می کنم ... برای نمونه فکر کن در کتابخانه و میان قفسه ها راه می روی و ناگهان کتابی را بر می داری و اتفاقأ همانی است که باید باشد ... طوری که هیچ چیز دیگر جایگزین آن نمی شود ... از این که بگذرم، چند وقت پیش اتفاقی فیلمی توی تلویزیون دیدم با عنوان رسم جنگجو ... جدای از ساختار حیرت انگیز فیلم ، محتوایش برایم غافلگیر کننده بود ... داستان جنگجو و آدم کشی بود که می خواست زندگی طبیعی داشته باشد ... می خواست مثل بقیه آرام برود و بیاید ، احیانأ عشقی داشته باشد و در یک کلام ؛ مثل بچه ی آدم زندگی کند ... این جنگجو استادی داشت که سر همین مسأله با شاگردش جنگ داشت ، مسأله ای که لب و اساس محتوای فیلم به ان بر می گشت ... استاد می گفت کسی که جنگجو زاده می شود سرشت و سرنوشت اش بر کشتن و جنگ از یک سو و آمادگی جان باختن از دیگر سو است ... در داستان ، شاگرد ( جنگجو) استاد را کشت اما در نهایت حرف استاد درست در آمد ، طوری که جنگجو تا پایان عمر چاره ای جز جنگ و گریز و آوارگی نداشت ...
می توان همه ی احساساتی را که یک انسان در طول روز تجربه می کند ، به دو
دسته ی مثبت و منفی ( قبض و بسط) تقسیم کرد ... تکلیف ما با خیلی از این
احساسات به واسطه ی بداهتی که حال خوب و بد ما دارند روشن است ... حال خوب
را خوب می دانیم و حال بد را بد ... در این میان یک احساس عجیب وجود دارد
که ماهیت دو گانه و شگفت انگیزش آن را بسیار خطرناک می کند به یک روایت ...
بگذارید این طور بگویم ؛ مثلأ نشسته ای در اتاق ، کتاب می خوانی یا فیلم
می بینی یا به موسیقی گوش می دهی و یا ... ناگهان یک کلمه ، یک دیالوگ ، یک
تصویر ، یک رنگ ، یک قطعه موسیقی و... چنان انرژی انبوهی در تو تولید می
کند که انگار می توانی جهانی را ببلعی ... بلند می شوی از جا ، راه می
افتی در اتاق حیران و سرگردان ... انرژی چنان متراکم می شود در درونت که می
خواهد تمام وجودت را از هم بپاشاند ... همه ی کلمات محو می شوند ... فقط
امواج ویران گر انرژی است که هجوم می آورند ... می خواهی پرواز کنی اما پر
نداری ... به قول سهراب : متراکم شدن ذوق پریدن در بال ... بالی که نیست و
نداری ... فقط حالش هست و توانایی اش نه ... کشنده است این حال ... من می
گویم : عرصات جنون ... در لحظه فقط می خواهی بروی ... فقط به رفتن و از خود
بیرون زدن فکر می کنی ... روی پا بند نیستی ... لحظه ای است که ؛ من تورا
خلق می کنم و تو مرا! گفتنی نیست ! حالی است که به قول شاملو : می خواهم آب
شوم در گستره ی افق ...
خیلی بلد باشی ، در طول سال ها خیلی با خودت
کلنجار رفته باشی فقط می توانی اندکی این حال را ، شاید به اندازه ی چند
دقیقه بیش تر ، امتداد بدهی تا شاید در آن میان دستت به چیزی بند شود و از
در تخیل که در این وقت ها چهار تاق باز می شود ، چیزی به دست بیاوری و لحظه
ای خلق کنی ... همه اش همین است !
به تجربه می دانم پشت این حال قبضی
عظیم در راه است ... افسردگی های کشنده است که بی رحمانه هجوم می آورند و
مچاله ات می کنند ... دلیلش هم روشن است ؛ اول این که حجم عظیمی از انرژی
را ناگهان تخلیه کرده ای و دوم ، وقتی آستانه ای را زدی دیگر کم تر و پایین
تر از آن برایت جذابیتی ندارد ... وقتی آن حال را می بینی ، آن انبساط را ،
هر حالی جز آن و همه ی حال های میانه که نه خوب اند نه بد ، یک جا تبدیل
به حال بد و خراب می شوند ... دیگر حال میانه وجود نخواهد داشت ؛ یا عالی
خواهی بود یا خراب !
آن کارکرد دوگانه که اول گفتم همین است ؛ تو با یک
حال خیلی خوب ، حالی سرشار از خلاقیت و تخیل روبرو می شوی و بعد ناگهان آن
حال خراب و قبض از راه می رسد ... این دو حال ، دو روی یک سکه اند و کاری
نمی شود کرد ... من می دانم ...
پا نوشت : من یک تفسیر یونگی از
پروسه ی شکل گیری این حال انبساط دارم ؛ عامل تولید کننده ی این حال برای
هر آدمی فرق می کند و هر چیزی می تواند باشد ، اما یک نکته ی مشترک و ظریف
این جا وجود دارد ؛ این حال زمانی اتفاق می افتد که انگار پرده ای از روی
کهن الگوها (آرکیتایپ ها ) کنار زده می شود و آن ها در وجود ما فعال می
شوند ... چون یکی از ویژگی های منحصر به فرد حال یاد شده ، حذف زمان و مکان
است ... انگار که برای لحظاتی یا دقایقی تو همه ی هستی را فارغ از ابعاد
زمان و مکان در خود داری ...
شاگردان مکتب تام و جری
من از این تنقلات مزخرف مثل چیپس و پفک و ... برای مهرگان نمی خرم ، دیگر
چه برسد به این خوراکی های بی نام و نشان مثل آبنبات و پاستیل و آدامس های
رنگ و وارنگ که اکثرشان چینی است و نگفته پیداست که چه گندی هستند ... چند
روز پیش توی بقالی چشم مهرگان به یک توپ فوتبال کوچک ، از این ها که توی
شان آدامس نواری و متری است افتاد و گیر داد که این را می خواهم ... آدامسه
را گرفتم و نگاه کردم ؛ مال ترکیه بود ... برایش خریدم ...
به خانه که
رسیدیم شروع کرد آدامسه را یک سانت یک سانت کندن و خوردن ... کشیدمش کنار که ؛
بابا جان این آدامس ها قند دارد و دندان ها را خراب می کند و چه و چه! کلی
حرف زدم .... آخرش آقا گفت چشم پدر !
آمدم توی آشپزخانه و مشغول شدم که
از توی اتاق صدایم کرد ؛ نزدیک 30-20 سانت از آدامس را کنده بود و داشت به
من نشان می داد که بخورد ! بعد هم در آمد : این آخری اش است پدر !
چیزی
نگفتم و خورد ... گذشت ... در تمام طول هفته این توپ فوتبال (قوطی آدامس)
لب کتابخانه بود ... یکی دو دفعه برداشتمش ، دیدم سنگین است ... معلوم بود
که آدامسه توش هست ... با خودم می گفتم عجب پسری دارم من !چه حرف گوش کن !
خیلی هم به خودم تبریک و تهنیت گفتم بابت چنین تربیتی !
دو سه روز پیش
هوس آدامس کردم ... رفتم سراغ آدامس ها ... قوطی اش را برداشتم و باز کردم
... فکر می کنید چه دیدم !؟ به قاعده ی نصف کف دست آدامس جویده که به زور
توی قوطی چپانده شده بود !
90/10/14
پی نوشت : مدت هاست به این مسأله فکر می کنم که چه طور یک انسان ، یک شخصیت با تمام تعریف ها و انتظاراتی که از خویش دارد ، به چیزی ضد خود تبدیل می شود؟ ... آن چه در بالا گفتم ساده شده ی یک مسأله بسیار پیچیده است ( دست کم در ذهن من ) ... و دیگر این که گیریم که تمام پارامترهای این تبدیل شدن را شناختیم ، راه برون رفت از زیر سایه ی جبر موقیت ها چیست !؟
دوست دارم یک تنه بر قلب لشکر زدن را
آن زمان که بر ترس
چیره می شوی
آن زمان که مرگ
مترسکی ست بر سر جالیز
که هیچ پرنده ای از آن نمی ترسد ...
دوست دارم میان چکاچک شمشیرها و خون ها
تنها و آشفته و آواره
چون باد بوزم
لحظه ای لبریز از بی قراری و جنون
و بعد ،
افسانه ای گریخته از چنگ زمان ...
90/9/30
یکی از دوستان تا صحبت کار خانه پیش می آمد بدجوری آشفته می شد ... می توپید که : یعنی چه !؟ انسان به دنیا نمی آید که کار خانه بکند ! انسان به دنیا می آید برای تفکر !
وقتی هم می پرسیدی که بالاخره کی کارها را بکند ، یک ذره چشم هاش را خمار می کرد و با لحنی آرام می گفت : بالاخره یک طوری می شود !
حالا
نه من بگویم آمده ام این جا برای تفکر ! واقعأ نه ... ولی خب ، گاهی که
مال ما همیشه است ، پیش می آید که هم واشر می سوزانی وهم یاتاقان می زنی و
هم گیربکست باید بیاید پایین و تعمیر اساسی شود ... کسی هم که به این نقطه
رسید از خیر تعمیرات بگذرد هم به نفع خودش است هم بشریت ! باید یاد بگیرد یک
جورسر و ته قضیه را هم بیاورد ... اتفاقأ ظرف شستن یکی از این مکافات است
که بد جوری به هم آوردن سر و ته اش نیازدارد ... فکرش را بکن روزی سه بار
کم کمش ! نمی شود اصلأ به اش فکر کرد ! هولناک است ... پس یک دفعه بگویید
ما به دنیا آمده ایم که فقط ظرف بشوییم !
ولی خب ، نمی شود که ظرف نشست ! سر کوه ظرف و ظروف تمیز بنشینی تمام می شود ... چاره ای نیست که به یک راه میانه تن دهیم ... الغرض ؛
اول
این که سعی کنید هر چه کم تر ظرف کثیف کنید ، خیر دنیا و آخرت تان در این
است ... مرحله ی بعد وقتی ظرف ها کثیف شد اصلأ به شان فکر نکنید ... با
خودتان نگویید حالاست که آسمان به زمین برسد ! من قول می دهم هیچ اتفاقی
نخواهد افتاد ... هر چه شد با من ... با خیال راحت از کثیف کردن ظرف ها لذت
ببرید ... به شان بفهمانید که بی ارزش اند ... مثلأ اگر از هر چیزی یک دست
6 عددی دارید به مرور از همه شان استفاده کنید ( از آن ها که خیلی کثیف
نیستند 2 بار!) خوب که همه ی ظرف ها کثیف شدند یک باره بشویید ، به همین
راحتی ... آن چنان در وقت و آب و مایع ظرف شویی صرفه جویی می کنید که باور
کردنی نیست ! ... همین نسبت را در تمیز کردن خانه و حتی کشور داری می توان
رعایت کرد !
اما اگر خیلی طبع تان ظریف است و به ریخت و پاش و شلوغی
حساس هستید این هم راه دارد ؛ ظرف ها را خیلی مرتب توی سینک بچینید به شیوه
ی بشقاب ها روی هم و کاسه ها توی هم ... آشغال شان را هم تمیز کنید ( که
البته ارزشش را ندارد!) این طوری توی ذوق نمی زنند و همه جا مرتب می ماند
... نکته دیگر این که آدم با خودش رودربایستی ندارد ! اگر ، اگر یک وقت
مهمانی ، کسی خواست بیاید دستی به سر و گوش ظرف ها بکشید که آبرو داری کرده
باشید مثلأ !اگر هم تمیز نکردید و مهمان رسید ولازم دیدید برایش بخوانید ؛
قافیه اندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیه اندیش من
قافیه دولت تویی در پیش من
از خوبی های این جور زندگی های بسیط این که درش کشف های زیادی
نهفته است ... خود من تا حالا چیزهایی کشف کرده ام که کسی نکرده ! آخری اش
تبدیل آش رشته به یک جور بتن است که با دینامیت هم از جاش تکان نمی خورد چه
برسد به زلزله ! منتها یک گیر ظریف دارم در نسبت کشک و آش که کدام یک
چسبندگی را بیش تر می کند ؟ البته یکی دو نوبت دیگر که کسی برایم آش رشته
بیاورد فورمولش پیدا می شود و آن وقت به نام بشریت ثبتش می کنم ! فکرش را
بکن ؛ توی خیابان بونکرها به جای بتن ، آش رشته جا به جا کنند ! عالی نیست
!؟
در زندگی هیچ وقت آدمی عقل گرا نبودم و اصولأ اگر چیزی به صرف
عقلانیت قابل دسترسی باشد ، پشاپیش از دست یابی به آن ناامیدم ... برای
مثال چیزی به عنوان عقل معاش در من وجود ندارد ... کاری هم نمی شود کرد ،
همین است که هست ... حالا تصور کنید آدمی با چنین مختصاتی، در
زمانی نه چندان دور گیر داده بود که بیت ؛ پرتو نیکان نگیرد آن که بنیادش بد
است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است را با عقلانیت مطلق تفسیر کند
! آن وقت ها فکر می کردم این چیزی جز خطا در تجربه ی زیستی سعدی نیست ...
باور نمی کردم عقلانیت و اختیار و تربیت نتوانند گردکی را بر گنبدی بند
کنند ! اما هر چه از زندگی گذشت من بیش تر به حرف سعدی نزدیک می شدم . خیلی
وقت ها آگاهانه سعی می کردم که این اتفاق نیفتد و به جایی نرسم که این را
باور کنم ... هزار جور دلیل و منطق و شاهد می تراشیدم ... دلم نمی خواست
باور کنم که خیلی وقت ها نمی شود تربیت کرد ، نمی شود شاکله ی وجودی یک
انسان را ، جنس و جنم فرومایه اش را عوض کرد ... اما نشد ... وزنه ی شواهد
بر اثبات حرف سعدی زیادی سنگین بود و زندگی به من باوراند که او درست می
گوید ... دور بعضی از مغزها که کم هم نیستند چنان عایق بندی شده که چیزی
درونش نفوذ نمی کند و هر گونه تلاشی برای ایجاد طرحی نو از قبل شکست خورده
است ...
زبان عامل فهم میان انسان ها نیست ، زبان عامل سوء فهم میان انسان هاست ... حتی دو
نفر راجع به در دست رس ترین و بدوی ترین مفاهیم به یکسان نگاه نمی کنند ... چه چیزی ترسناک تر از این که ذات زبان فرار و عامل سوء فهم است ... از یک چیز دیگر هم می ترسم ؛ این
که نگاه ما انسان ها به هم نگاه قالبی باشد ... انگار که بخواهیم خشت
بزنیم به فلان آدم می گوییم تو فلان هستی یا بیسار ... تمام هستی ، تمام
پیچیدگی ، تمام ظرافت ذهن یک انسان را به زور در یک قالب جا می دهیم تا
پروسه ی دردناک فهمیدن را برای خود آسان کنیم ... من که همیشه از این قالب
خوردن ها رمیده ام ...
***
سال ها پیش کلاس دین پژوهی دکتر ایلخانی را می رفتم ... قرار بود سه دین یهودیت و مسیحیت و اسلام را درس بدهد ... چون از قبل با دکتر کلاس داشتیم برای مان جالب بود که بفهمیم بالاخره این آدم به چی معتقد است ... یهودیت را که شروع کرد به تدریس با خودمان گفتیم معلوم شد که طرف چه کاره است !... این آدم معتقد به این دین است !... یادم هست مسیحیت را که شروع کرد زدیم پشت دست مان که ای دل غافل ! این که مسیحی است ! ... تثلیث را چنان می گفت و درس می داد که لحظه ای شک نمی کردی به مسیحی بودنش ... گذشت و به اسلام رسید ... حیرت زده ماندیم که این نه یهودی است نه مسیحی ، این آدم از آن مسلمان های دو آتشه است !!! بچه بودم و نمی فهمیدم ! می خواستم آدم ها را قالب بزنم و کوچک شان کنم تا به اندازه ی فهم من شوند ... گذر زمان و روزگار به من یاد داد اما ... شاید دکتر ایلخانی در واقع امر به هیچ کدام از این سه دین دلبستگی نداشت ، ولی آن چنان عمیق خوانده بودشان ، آن چنان بر عقاید جاری این ادیان مسلط بود که این فرض را پیش می آورد که او دلبسته ی این هاست ... بعدها که خودم این دین پژوهی را در دو سه دین و مذهب دیگر پی گیری کردم قصه بیش تر دستم آمد ... دیدم دکتر اهل بازی بود ... و چون خیلی جدی بازی می کرد بیش ترآدم ها نمی فهمیدند که چه می کند ... او از اعتقاد مصداقی و موردی گذشته بود و از بالا و نگاه بیرونی با ادیان برخورد می کرد بی آن که بخواهد اعتقاد موافق یا مخالف خودش را وارد ماجرا کند ... او فقط یک راوی ماهر بود ...
این ها را گفتم در ادامه ی پست پیش ... گول زبان را نباید خورد ... زبان وجود فرار و چند لایه ای دارد ... فقط اشاره ای است کوتاه به آن چه در درون می گذرد ... من تجربه ی دیگری دارم برای شناختن آدم ها ...چیزی به اسم آن آدم که خیلی کم تر خطا می کند ... فقط باید شاخک های تیزی داشت !! بحث کشیده شد به قضایای ابطال ناپذیر ... بگذریم...
بگو صدای من کجاست
تو که در اندوه روزها گم شدی
این همه سکوت بهانه است
برای همه ی آن چه باید می گفتیم و نگفتیم
برای همه ی آن چه باید می کردیم و نکردیم
بهانه کن زیستن را،
درد دل را
چیزی بگو
آغاز شعرم باش ،
من که پایانم را روز اول سروده ام ...
***
نگاه کن !
این حجم خالی را ببین !
این حجم از نفس افتاده را ...
بودن این همه تاوان نداشت !
انگار بره ای به مسلخ می برند در این گرگ و میش
بوی خون را در هوا حس نمی کنی !؟
نمی بینی وعده ی من و صبح
خون گلوی پاره ام بود
دویده در فلق ...
نه !
تقسیم عادلانه ای نبود
و نیست این بازی ،
آن گرگی که تو شدی و آن میشی که من ...
***
می ایستم رو به پنجره
رو به بلوغ جاودانه ی شعر
شاید از این پاییز هم جان بدر بردم
این پاییز که انگار صدای کلاغ هایش نورانی تر است ،
و حتی اندوهش ...
***
حرفی نیست ، گله ای نیست
همه ی این ها وصله پاره های سکوت است
بر گذر روزها،
بر لبی دوخته و پلک هایی سنگین از هجوم بی خوابی
از هجوم کابوس
که تو کلید دار دروازه اش بودی ...
***
باشد!
همه ی حرف ها بماند روی آن چه نگفتیم
روی آن چه نکردیم
من ،
می نشینم و بی فریاد و در سکوت ،
هزار باره خود را خلق می کنم ...
راستی ،
نگفتی ،
قفل دروازه ی کابوس ها را
کی گشودی !؟
درست است که گفته اند وصف العیش نصف العیش ، اما از آن طرف شنیدن کی بود مانند دیدن !؟... من هم هر چه بگویم فایده ندارد ... این فیلم را ببینید که یک کلاس درس روایت گری است و در پایان چه در بخش تکنیک و فرم ، چه در بخش محتوا و درون مایه دست خالی از جا بلند نخواهید شد ... خودم در اولین فرصت سه چهار باره باید این فیلم را ببینم ...
سال ها پیش از سمت تایباد و خواف به سمت تربت جام می رفتم که مسیرم به سوی سنگان تغییر کرد ... سنگان آخرین روستای مرزی است بین ایران و افغانستان ... اردیبهشت ماه بود و دم غروب ... دیگر ماشینی که به آن سو برود پیدا نمی شد ... ناچار سر جاده ی سنگان پیاده شدم ... جای غریبی بود ... فکر کن میان یک دشت ایستاده ای که نگاه حد و مرزی ندارد ... نگاه آن قدر می رود که محو و تار و نابود شود ... و بی نهایت ساکن و ساکت ... از مینی بوس که پیاده شدم ایستادم و رفتنش را نگاه کردم ؛ رفت و کوچک شد و در سراب دور دست ها ناپدید ... یک لحظه دیدم من مانده ام و سکوتی مطلق و هیبت کویر دم غروب ... چنان جا خوردم و سست شدم که کیفی که سر شانه گرفته بودم از لای انگشت هام ول شد و خورد روی زمین و چنان صدا کرد که از جا پریدم ... جای هولناکی بود و من از روی دیوانگی در آن وضعیت قرار گرفته بودم ... هیچ ضمانتی نبود که تا فردا بنی بشری از آن جا رد شود ... تازه این قسمت خوب ماجرا بود ؛ جایی که از آن صحبت می کنم ، حالا را نمی دانم ،اما آن وقت ها جاده ی ترانزیت مواد مخدر بود ... آن هم اواخر اردیبشت که بعد از ماه ها گل و لای کویر اوج رفت و آمد قاچاقچی هاست ... القصه ... فلج شده بودم ... نگاهم به خورشید بود که به سرعت غروب می کرد ... نشستم لب جاده ... هول برم داشته بود ... سکوتی را که من آن جا حس کردم دیگر برایم تکرار نشد ... نمی دانم چه قدر زمان گذشت که محو آن سکوت بودم که یک آن احساس کردم صدای آب می شنوم ... فکر کردم خیال و وهم است ... اما صدا اصرار کرد که هست ... بلند شدم دور و برم را نگاه کردم ؛ دشت صاف کویری ... معنای افق باز ... هیچ چیز نبود ... خودم هم به خودم می گفتم محال است چنین چیزی و اگر بود می دیدمش ... اما آب در گوشم هم چنان زمزمه می کرد ... راه افتادم توی بیابان که به خودم ثابت کنم چنین چیزی ممکن نیست ... پشت سرم تا دورتر رفتم ... چیزی نبود ... برگشتم لب جاده ... دوباره صدا وسوسه ام کرد ... این بار عرض جاده را رد کردم و از آن سو رفتم توی بیابان ... به فاصله ی صد و ده بیست متر از بر جاده چیزی دیدم تا همین حالا پیش رویم است ؛ جوی کوچکی به عرض دو الی سه سانت زمین را شیار زده بود و زیر آخرین شعاع های خورشید می درخشید و از عمق خاک می گذشت ... سر و ته اش هم معلوم نبود ... از دور دست ها می آمد و به دوردست ها می رفت ...
«میبینی، میبینی، فردینان... تنی که خوردیم روی دل تو هم مانده!... با هم
زور میزنیم عق!... باز هم عق! نه اشتباه کرده بود، تن نیست، نان کرپ
است... فکر کنم خودم بتوانم سیبزمینی سرخکرده بدهم بیرون... باید بیشتر
تقلا کنم... باید بیشتر دل و رودهام را بپیچانم و روی عرشه بالا بیاورم...
سعی خودم را میکنم... به خودم میپیچم... زور میزنم...» 1
در اینکه سلین آلوده مینویسد، تردیدی نیست اما مگر این آلودگی منجر به
بالا آوردن نمیشود؟ و مگر این بالا آوردن منجر به پالایش نمیشود؟ اصلا
ادبیات از نظر سلین مگر چیزی به جز لحظه زایمان است؟ چیزی زاییده میشود
اوج خونریزی و زندگی، وحشت و زیبایی، لحظه سخت تردید و دودلی (تردید میان
درون و بیرون، من و دیگری، زندگی و مرگ) و... آنگاه تولد چیز نو، نوعی بالا
آوردنی که همه آلودگیها را پالایش میدهد گویی که تولد بیآلودگی را
امکانناپذیر مینماید.
مسلما کل زندگی، عبارت از فرآیند متلاشیشدن است، اما ضربههایی که تکلیف کار را یکسره میکند
-ضربههایی بزرگ و ناگهانی که از بیرون فرود میآید، یا به نظر میرسد فرود
میآید – آنهایی که به یادت میماند و تقصیرها را به گردنشان میاندازی و
در لحظات ضعف، با دوستان در موردشان حرف میزنی، همه تاثیرشان یک دفعه
بروز نمیکند. نوع دیگری از ضربه هست که از درون فرو میآید – که حسش
نمیکنی، تا آنقدر دیر میشود که نمیشود کاری برایش کرد، تا در نهایت
درمییابی از جهاتی چند دیگر آن آدم سابقبشو نیستی. نوع اول متلاشیشدن
چنین بهنظر میرسد که بلافاصله اتفاق میافتد – نوع دوم کم و بیش بیآنکه
متوجهاش شوی اتفاق میافتد، منتها در واقع به ناگهان به منصه ظهور میرسد.
دیشب فیلم پرنده ی خارزار را می دیدم ... پیش تر این فیلم را دیده بودم ،
حدود ده - یازده سال پیش ... همان وقت هم از روی نسخه ی اصلی کپی گرفتم که
دیشب دیدمش ... کاری بود که معمولأ نمی کنم ... کپی گرفتن را می گویم ...
در این سال ها هر وقت چشمم به این کپی ها می افتاد از کارم تعجب می کردم
... دوباره دیدن شان جوابی بود برای سئوالم ... میان همه ی کارهای کلاسیک
که دیده ام و خوانده ام ، فیلم پرنده ی خارزار چیز دیگری است ... فیلم اثری
کلاسیک است و از نظر فرم روایی چیزی برای گفتن ندارد ... بازی ها هم به
غیر چند مورد اکثرأ غلو شده هستند و چنگی به دل نمی زنند ... اما داستان
فیلم به طرز شگفت آوری تأثیر گذار است ... عمده ی این تأثیر گذاری هم از
دیالوگ های دقیق اثر نشأت گرفته اند ... دیالوگ ها خیلی حساب شده و به جا
به کار می روند و نمونه های کاملی هستند از حد و مرز و چگونگی شکل گیری
دیالوگ در درام ... جدای از این ، در بخش محتوایی اثر ما با شخصیت هایی
بسیار دقیق روبه رو هستیم ... شخصیت هایی که به نوبت می آیند وبه واسطه ی
دیالوگ پرده از راز زندگی شان برمی دارند ... بسیاری از دیالوگ های فیلم
اشاره هایی دقیق است به مسائل ازلی و ابدی انسان ها ... آن قدر که من به
کرات غافل گیر شدم ... و این بر می گردد به قدرت خالق اثر و نویسنده ی آن
که از یک طرف ظرایف انسانی را بسیار خوب شناخت و از طرف دیگر درامی این
چنین شکوهمند و اثر گذار خلق کرد که حتی بعد از گذشت سال ها هنوز تر و تازه
است ...
عنوان اصلی کتاب مرغان شاخسار طرب است
از آفتابی به آفتابی
از تنی به تنی
هر روز ظهر نیمه ی مرداداست انگار
امان از تشنگی
آرام نمی گیرد که ...
***
تن تو شاعر می کند آدم را ،
مست مست...
شعر یعنی تن تو ،
یعنی خشونت قلم بر بکارت کاغذ...
بیا که باید همه ی شب های شعر را
در سکوت برگزار کنیم ....
***
جشن خاموشی است***
من شاعر شعرهای ناسروده اممن شاعر واژه های سردم ،
می ترسم از هرم تن تو
آخر می دانم این تن ، به باد می دهد ما را ...
حمید عزیزم
چقدر کاممان شیرین شد و اوقاتمان خوش از آن شبی که بعد از مدتها کنار هم نشستیم و گپ زدیم و اگر خدای نکرده تکرار نشود چه حسرتی بر دلهایمان خواهد گذاشت.
به هر حال آنچه دلمان می خواست و جانمان می طلبید با هم گفتیم و خاطر تلخ از روزمرگی را به شِکـّر اندیشه شیرین کردیم.
هر چند در لابه لای این گفتگوها مزاح و شوخ طبعی هم بود که بر آن هم بأسی نیست چون نیاز روحمان شده بود که هم بخندیم، هم خاطره مرور کنیم، هم گپ فلسفی بزنیم، هم گاهی بی رحمانه همدیگر را نقد کنیم و عقده این همه دوری کشیدن را یکجا باز کنیم.
روزی بعد از آن شب به یاد ماندنی به سبب کسالتی که رخ نمود سعادتی حاصل شد که در خانه بمانم و آن گفتگوها را دوباره مرور کنم .
***
من اصولا هر کتابی که می خرم تاریخ خرید را در گوشه ای از آن ثبت می کنم. این کار این ویژگی را دارد که پس از سالها که دوباره مراجعه می کنم متوجه شوم که در چه دوره ای به چه اندیشه ای گرایش داشته ام.
گاهی این کتابها مواد درسی ام بوده و گاهی سوار بر موج و بنا بر مُد کتاب خاصی را خریده ام ، گاهی واقعا از سر کنجکاوی و اوقاتی هم بنا بر حالی که دست داده بود.
***
از کتابی بگویم که تاریخ انتشارش سال 73 و تاریخ خریداری اش 13 مهر 77 است یعنی چیزی نمانده که سیزدهمین سال خواندن این کتاب هم از راه برسد.
نامش "فلسفه در بحران" است. از فردی که در اطراف شخصیت اش و به خصوص این کتابش حرفها و انتقادات فراوانی وجود دارد. رضا داوری را میگویم که خودش بارها تلاش کرده تا بگوید که هدفش از آن کلماتی که از نفسانیت و التقاط و جوهر و ماهیت غرب در آن کتاب آورده چه بوده و چرا عده ای به سوء برداشت افتاده اند که البته این تلاش هم کمتر با توفیق قرین بوده و حتی ویرایش جدید و تغییر عنوان هم برای کم کردن آن همه انتقادهای مغرضانه یا بی غرض، کاری از پیش نبرده و همچنان از منتقدان اصرار و از او انکار پا برجاست.
هر روز به هم می رسیم
با چشمانی خالی تر از دیروز؛
- سلام ، خوبی !؟
- خوبم و تو !؟
انگار همیشه همین طور است؛
رسم جان دادن هر روزه
آن قدر که دیگر
یادمان نیست
آخرین بار کی خوب بودیم ...
یادت باشد ؛
هر کس به اندازه ی توانش در تحمل تنهایی ،حق زیستن و بزرگ شدن دارد ...
دیشب دم غروب با مهرگان توی پارک بودیم که یک یارو
پدر سگ گویان مثل شیر نر وارد پارک شد ... پیش از آن دختر کوچولویی شاید سه
ساله را دیده بودم که آن وسط ها می چرخید و بازی می کرد ... نگو سر ننه و
بابا را گرم دیده و از خانه زده بیرون و آن هم پدرش بود که آمده بود دنبالش
... با خودم گفتم حالاست که پدره شکم دختره را سفره کند و دل و روده اش
را بریزد آن وسط ! مهرگان را کشیدم کنار ... پدر آمد کنار سرسره ... چند
بار به دخترش گفت کره خر برگرد خانه! ... دختر هم انگار نه انگار ... من رو
به دختر در آمدم : بیا برو ، دزد می بردت ها !
دخترک توک زبانی گفت : مواژبم !
باباهه که کم آورد و دوباره پدر سگ گویان از پارک رفت بیرون ! لابه لاش هم داد می زد : من دیگه تو خونه راهت نمی دم !
پارک خلوت بود ... ناچار آنقدر صبر کردم که افطار بابا تمام شد و سه ربع بعد آمد دنبالش ...
امروز
بابا و دخترش را توی پارک دیدم ... آمد جلو دست داد و احوال پرسی کرد ...
بعد در آمد : دیشب با عیال زدیم به تیپ و تار هم ... هی می گفت برو دنبال
بچه ! به ش می گفتم بابا زن ! بچه ها تو پارک هستند .. مراقبش اند ، به جان
تو اگه حالی ش شد !!!
منظورش از بچه ها من بودم البته !
***********************
امروز
رفتیم 4 شنبه بازار ! لای بساط خرت و پرت فروش ها می گشتم ، چشمم افتاد به
وسیله ای ... شکل یک چنگال بود با شاخک های برگشته ، یک دسته ی تقریبأ 60
سانتی هم داشت ... هر چی فکر کردم این به درد چه می خورد به نتیجه ای
نرسیدم ... از یارو پرسیدم این چیه !؟ گفت : این پشت خارونه !
ماندم این که گفت چی هست ... خودش فهمید و ادامه داد : آدم هایی که کسی رو ندارند و پشت شون می خاره ، خودشون رو با این می خارونند!
روایت اول ؛
بلاهتش بر زیبایی اش می چربید
کاری نمی شد کرد ...
روایت دوم ؛
زیبا بود که بود
بلاهتش را چه می کردی !؟
از شگفتی ها و ظرافت های زندگی این است که هیچ جای آبادی نداریم که احیانأ به کسی نشان بدهیم و بگوییم ؛ ببین ... ما اینیم ! تو هم این جوری زندگی کن !
" از خودت می پرسی چرا من استراحت نمی کنم ؟ می گی روزهامو چه طوری می گذرونم ، همش در این فکری که چرا هیچ وقت آرام نیستم ، و آرامش و قرار ندارم . آرامش !؟ این کلمه برای من ناشناخته است . فرزندم ، کسی که همیشه در جنب و جوش بوده ، از کامل شدن وحشت داره ، چون که هیچ چیزی غم انگیز تر و بی رنگ تر از کار سرانجام یافته نیست . اگه من بدون وقفه در حال تحول دایمی نمی بودم ، لازم بود که با حزن و اندوه ناشی از کارهای به اتمام رسیده بجنگم ؛ اما نمی خوام عمرم رو با بخار غذاهای خدمتکارمون تموم کنم . در " سن تو " که بودم با به دست آوردن و در عین حال از دست دادن به خوبی کنار می آمدم ، چون آرزو نداشتم چیزی رو برای نگه داشتنش به دست بیارم ، یا این که به آدم دیگه ای جز خودم تبدیل بشم .برعکس به محض این که یه کسی شدم ، لازم دیدم منیت خودمو از هم متلاشی کنم ..."
این قطعه ای از کتاب " بازیگاه تو ، گرداب من " ، اثر یاسمینا رضا است . شکل فرمی اثر ، نامه ای است بلند بالا که پدری برای پسرش نوشته است . و انصافأ رضا از عهده ی نوشتن از نگاه جنس مخالف خودش خوب برآمده ، کاری که برای اکثر نویسنده ها پیشاپیش شکست خورده است . نکته ی دیگر این که نویسنده انتخاب راوی مرد را بهانه کرده تا به نقد مواجه ی یک انسان در برابر دنیا به طور عام ، و نقد دنیای زنانه به طور خاص بپردازد ... اثر ، اثر شگفت انگیزی است با تمام کم حجمی اش ... پر است از ریزه کاری های غافلگیر کننده ی فرمی و محتوایی، بخوانیدش ...
" با کسی که خوشبخته نمی شه دوست شد ، و بدتر از اون با کسی که می خواد خوشبخت باشه . اینو بدون که ما با آدم خوشبخت نمی خندیم . خندیدن با چنین آدمی ممکن نیست . و نمی دونم آیا یه خوشبخت می خنده یا نه . تو ، خودت می خندی ؟ هنوزم می خندی ؟ شاید که برخلاف اظهارات خواهر احمقت ، خوشبخت به معنای واقعی نیستی ؟"
باید ابله بود تا تصور کرد آن که می آفریند حق احساس کردن دارد ... آن چه شما می گویید هرگز نباید اصل کار باشد . بلکه باید ماده ی بی اهمیتی باشد که شما بی هیجان و با تسلط ، چنان که گویی بازیچه ای در دست تان است ، آن را به صورت اثر هنری درآورید . اگر شما به آن چه می خواهید بگویید زیاد پابند هستید و اگر قلب تان برای موضوع تان با هیجان در تپش است می توانید مطمئن باشید که با شکست کامل روبرو خواهید شد ، رقت انگیز خواهید بود، احساساتی خواهید بود و اثری ثقیل ، نا پخته ، خشک و عاری از مهارت و بی لطف و بی نمک ، کسالت آور و مبتذل به وجود خواهید آورد و نتیجه ی آن بی اعتنایی مردم و سرخوردگی و نومیدی خود شما خواهد بود . چرا که ... احساسات ، احساسات تند و گرم همیشه مبتذل و بی فایده است و تنها لرزش ها و لذت هاس سرد اعصاب ضایع شده ی هنرمندانه ی ماست که جنبه ی زیبایی شناسی دارد . لازم است که تا حدی خارج از بشریت بود ، کمی دور از انسانیت بود و در زندگی با هر چیزی که جنبه ی انسانیت دارد ، تنها روابط دور و بی علاقه ای داشت تا بتوان آن را توصیف کرد ، با آن بازی کرد و با ذوق و موفقیت آن را مجسم ساخت . داشتن سبک و قالب و قدرت بیان بیش از هر چیزی این خوی سرد و دور از از هر جنبه ی بشری را ایجاب می کند .
آری نوعی فقر و محرومیت ! زیرا احساسات سالم و قوی ، به
طور قطع خبری از ذوق ندارد و هنرمند نیز وقتی که آدم بشود و شروع کند به
احساس کردن ، دیگر هنرمند نیست .
******************************************
ادبیات حرفه نیست ، بلکه لعنت است . این آفت کی شروع به خودنمایی می کند ؟ زود ، به وضع وحشت آوری زود ، در دوره ای از زندگانی که هنوز باید حق داشته باشیم با صلح و صفا و در حال هماهنگی با خدا و کائنات به سر بریم . آن گاه احساس می کنید که از دیگران جدا هستید و در میان خودتان و سایر موجودات معمولی و عادی تضادی نامفهوم می بینید . پرتگاه طنز ، بی اعتقادی ، مخالفت ، دانایی و احساسی که شما را از مردم دیگر جدا می کند ، رفته رفته عمیق تر می شود . شما تنها هستید و از آن پس دیگر امکان کوچک ترین تفاهمی در میان نیست . چه سرنوشتی ! و تصور کنید که در آن حال دل تان هنوز زنده است و به درجه ای رئوف است که می تواند وحشت این وضع را احساس کند ! ... خودآگاهی تان بالا می گیرد زیرا پی می برید که میان هزاران مردم تنها شما نشانی بر ناصیه دارید و می دانید که این نشان از چشم هیچ کس پوشیده نمی ماند ... خودپرستی مفرط ، با بی اطلاعی کامل از نقشی که باید در زندگی روز مره بازی کند ، در هم می آمیزد و این هنرمند کامل و انسان بدبخت را به وجود می آورد ... هنرمند واقعی نه یکی از اشخاص که هنر شغل اجتماعی شان است ، بلکه هنر مندی که داغ هنر بر پیشانی اش خورده و نفرین شده است ، در میان جمع زیادی از مردم ، با اندک تیز بینی ، خود را مشخص می سازد . احساس این که از دیگران جداست و تعلق به دنیای آنان ندارد ...
این عکس های افتتاح کی اف سی را دیدید !؟ به خصوص آن عکسی که مردم در کمال آرامش و با نهایت تشخص توی صف ایستاده اند که سفارش غذا بدهند ! نمی خواهم بگویم غذا خوردن در چنین جایی بد است یا مردم چرا با نظم و رعایت ترتیب توی صف ایستاده اند ... نکته ی نگران کننده ی ماجرا این است که چرا مردم فقط این جا چنین منظم و به ترتیب در صف می ایستند و صدای شان در نمی آید !؟ نمی گویم نمونه ای فرهنگی ، چیزی مثل صف خرید کتاب ، آیا نمونه ای دیگر شبیه این وجود دارد !؟ البته می توان به چند مورد محدود دیگر اشاره کرد که وجه اشتراک شان مواد مصرفی از شکم به پایین است ... اما حتی با این هم مشکل ندارم ؛ آدمی یعنی خور و خواب و شهوت ... غالب مردم در تمام دنیا همین هستند و باید باشند ... اما این که مردمی صرفأ برای فست فود ، یعنی آشغال ترین غذای ممکن در تمام دنیا ، این گونه صف ببندند و از رستورانی استقبال کنند که به قول دوستی جزء دم دستی ترین رستوران های آمریکاست ، عجیب است ! و کثافت ترین قسمت ماجرا ؛ ما در برخورد با مدرنیسم ، مصرف گرا ترین و آشغال ترین بخش آن را انتخاب می کنیم که چیزی به فرهنگ و شخصیت مان اضافه نمی کند و آن اندک داشته مان را هم به باد می دهد ... ببینید که چه طور از ابر قدرت فرهنگی جهان یعنی آمریکا ، بیمار گونه ترین نوع غذا خوردن ، در ایران با استقبال مواجه می شود ...
کسی برایم نوشت ؛ فکر نمی کنی تنهایی ذره بینی است که خدا را بزرگ ترمی کند !؟
به نظرم این نسبت ، نسبت درستی است اما تمام نه ... ذهن ما تابعی از زبان ماست ... و زبان انباشتی از کلمات و گزاره هایی جدلی الطرفین که نفی یا اثبات آن ها همواره محال می نمایاند ... اتفاقأ خدا یکی از مهم ترین و جدی ترین این مفاهیم است ، مفهومی که جز در حوزه ی زبان ایمانی معنا پیدا نخواهد کرد ... حتی در خود زبان ایمانی هم معنا چندان آشکار و بدیهی نیست ... برای نمونه مساله ی ایمان (به خدا) حتی برای کسی مثل کگارد هم چالشی اساسی است (رجوع به ترس و لرز)... پس با این اوصاف حضور پر قدرت خدا در تنهایی انسان چه سلبی و چه ایجابی ، حتمی است و راهی برای خنثی کردن وسوسه ی وجود یا عدم وجود او وجود ندارد ...
اما من فارغ از این ها می خواهم تنهایی انسان را در
نسبتی عمیق تر به نظر بازی پیوند بزنم ... نظر بازی به این معنا که انسان
از کنار هیچ چیز بی تفاوت نگذرد ... مدام برگردد و نگاه کند و باز شناسی
... و تنهایی عرصه ی باز و فرصت این شیوه از شناخت است ... شیوه ای که
زندگی را تبدیل به سیالیت و خلقی مدام می کند ...این جا خدا مفهومی است در
کنار دیگر مفاهیم از جمله مفهوم قدرت مند خود ... نکته ی مهم دیگر این که
مفهوم خدا از دایره ی تنگ سلب و ایجاب رها می شود ... دیگر آدمی در پی آن
نیست که به صرف نفی یا اثبات خدا بکوشد ... در علم نظر ما با مجموعه ای از
زبان های متفاوت روبه روایم و هر مفهومی در چارچوب زبانی خود معنا دار است و
قابل توجه ... هیچ مفهومی یک باره نفی نمی شود چون یک باره اثبات نمی شود
... رابطه ی انسان و معنا رابطه ای دو طرفه است که مدام تازه می شود و شکل
عوض می کند ... از این دست نگاه کنید به آراء مولانا یا حافظ یا حتی قرآن و
تجربه ی آیات ناسخ و منسوخ ... این ها در تقابل با یک مفهوم بارها می روند
و می آیند و هر بار شکل عوض می کنند ... خیلی وقت ها به تناقض می رسند ...
اما چه می شود کرد !؟ این ذات نظر بازی است که بر ذات متناقض نمای هستی
استوار است ...
به مرگ آگاهی اش ...
می خواستم این متن را پایه ی نوشته ام قرار دهم ... سر فرصت بنشینم و چاله چوله هاش را پر کنم ... اما وای از آن وقت که دلبسته ی پریشانی می شویم ... دیگر کاری نمی شود کرد ... از دست رفته ایم ... و از ذهن پریشان جز پریشان گویی چه انتظاری می شود داشت !؟ دست کم با خودمان می گوییم ؛ همه چیزمان به همه چیزمان می آید ... آن وقت نه به خودمان بدهکار می شویم ، نه به زندگی و نه به مرگ ...
شب عید امسال می خواستم کلمه ای برایت بنویسم اما چیزی پیدا نمی کردم ... نمی دانم چه شد که رسیدم به جزوه های آن سال ها ... پشت یکی از تکه پاره ورق هام از قول افلاطون نوشته بودم ؛ کسانی که از راه درست به فلسفه می پردازند ، در همه ی عمر بی آن که دیگران بدانند آرزویی جز مرگ ندارند ...
نمی دانم منبع این جمله کجاست و به روایتی مهم هم نیست ... اما می خواستم همین را برایت بنویسم که نشد ... نتوانستم با خودم کنار بیایم ... شاید به دلیل بزرگ نمایی و سفسطه ای که در این جمله وجود دارد که البته بماند !
امشب داشتم دفتر یادداشت هام را ورق می زدم ... دیدم گوشه ای بی تاریخ و عجولانه نوشته ام :
بعضی از ما روزی و جایی تمام می شویم ... تمام تمام ... همه ی آن چه دوست داشتیم و چشم مان را خیره می کرد ناگهان فرو می ریزد ... آن وقت می مانیم خالی خالی ... انگار که مرده ایم ...و من تمام شده ام حالا ...
از روی چه حس و حالی و برای چه این را نوشته ام ، نمی دانم ... اما هر چه باشد حرف من است و جنس این کلمات از جنس من ... چه انتظاری می شود داشت !؟ ... ما وارثان تفکر شرق ایم ... تفکری که انباشته از مرگ است ... سراغ هیچ اندیشمندی را نمی توان گرفت مگر این که سیر و پر از مرگ گفته باشد ... و ما چه بخواهیم یا نه در این فضا تنفس می کنیم ... آن قدر که انگار مرگ در سلول سلول مان نفوذ کرده است ... نمی دانم عادت می کنیم یا یاد می گیریم و می پذیریم این همسایگی دیوار به دیوار زندگی و مرگ را !؟... و فکرش را بکن که چه جنگ نابرابری است ... ترازوی هستی و زمان ما به طرز بی رحمانه ای به نفع مرگ سنگینی می کند !
بگذار از جایی دیگر برایت بگویم ؛ ما محکوم ایم به مرگ ... امروز چشمم افتاد به قوطی سیگارم ... به حتم دیده ای !... روش نوشته خودتان انتخاب کنید : زندگی یا مرگ ... طنز غریب و تلخی در این تصویر وجود دارد ... ویا شاید دروغی که به بی شرمانه ترین شکل ممکن طرح شده ... جواب هر دو گزینه چیزی جز مرگ نیست بی آن که ما بتوانیم به انتخاب دیگری حتی فکر کنیم !
چه می گویم امیر !؟ از کجا به این جا رسیدیم !؟ افتادیم انگار !؟ باید برگردم از آغاز، از نو ... سر و سامانی به این ذهن پریشان بدهم ... تحمل کن و با ذات گریزنده معنا بساز ، با زبان الکن من هم ... من بر می گردم به آغاز ... باید برگردم ... اما نه به زندگی که به پیش از آن ، به مرگ ؛ اویس می گوید مرگ را زیر بالین نه چون که بخفتی و پیش چشم آر چون که برخیزی ... مولانا می گوید مرگ اگر مرد است گو نزد من آ / تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ ... نمی دانم چه می شود که بعضی از ما شبی می خوابیم صبح که بر می خیزیم آنی نیستیم که خوابیدیم ... اتفاقی در ما می افتد ... انگار که چیزی درون مان می شکند ... فرو می ریزد ... بی سروسامان می شویم و سرگردان و سرگردان ...آن وقت در مقابل بازی زندگی علی السویه می نشینیم ... می دانیم برنده نیستیم در حضور حضرت مرگ ، ولی بازنده هم نه ، حتی اگر جمع بازندگان را انتخاب کنیم ... همیشه حواس مان جای دیگر است ... انگار به جذبه ی آوای سحر انگیز مرگ گوش می دهیم که می خواندمان ، در عین دلبستگی تام و تمام به زندگی ... جذبه ی مرگ و دلیستگی به زندگی !!! شاید دقیق تر از این نشود گفت ... کار مرگ همین است ؛ درک تناقض ها و پارادوکس های هستی ... نگاه کن به این ؛ من از او عمری ستانم جاودان !... عمر جاودان در مرگ ! یافتن اشتر بر بام ! ... عجیب نیست !؟... نعل وارونه می زند مولانا !... رکب می زند به مرگ ... بر پایان ... حفره ای ایجاد می کند در سیاهی و می گذرد ... مرگ را می کند ، سنگ تعادل زندگی ... می رسد به موتوا ... بمیرید بمیرید ... می رسد به موتوا قبل ان تموتوا ... معناش می کند ... تقابل زندگی و مرگ را ...
امیر ؛
این روزها فکر می کنم به این که چطور از چنگ کلمات ، از تنگ ناشان بگریزم ... وقتی هر کلمه ای باز تولید کلمه ای دیگر است و ما در دوری باطل از معنا دور می شویم ... فکر می کنم به این که هر چه می نویسم و می گویم چاره ی بی چارگی حرف های ناگفته است ... حالا که بر می گردم و آن چه را در دفتر یادداشتم نوشته بودم ، دوباره می خوانم ، می رسم به این ؛
بعضی از ما روزی و جایی آغاز می شویم ... انگار که پوست می اندازیم ... پیله می شکنیم ... از دل ویرانه ی وجودمان بر می خیزیم ... در عین زنده بودن دوباره زاده می شویم ... و من آغاز شده ام حالا ...
گفتم که ... این سحرمرگ است که حواس مان را برای درک تناقض ها و پارادوکس های هستی و وجودمان جمع می کند ... آن قدرکه فکر می کنیم مبادا حتی پروانه ای پریده باشد و ما بی خبر مانده باشیم .
مامان جون قصه گویی بی همتا بود ... تسلط عجیبی داشت بر زبان و اصطلاحات زمان خودش داشت ... کلمات و اصطلاحات را چنان جفت هم می کرد و منظورش را می رساند که خیلی وقت ها به داستانی مدرن پهلو می زد ... بی آن که بداند چه می کند تکنیک های شگفت انگیزی به کار می برد ... مثلأ یکی از شاهکارهاش قصه ی مرگ شهرزاد ، کوچک ترین دخترش بود ... سه قصه ی اصلی را با شخصت های اصلی و چند خرده روایت به موازات هم تعریف می کرد و دست آخر همه را در بزنگاه قصه به هم وصل می کرد و راز گشایی ... می رسید به این که شهرزاد دو مهره بود و امکان زنده بودنش محال ... حالا با این مفهوم دو مهره بودن چه ها می کرد بماند !...
من که تا به اش می رسیدم می گفتم فقط بگو !! می نشاندمش و ساعت ها گوش می دادم ... بارها یک قصه را به چند روایت از او شنیدم ... خودش نمی دانست و یادش نبود ... من می دیدم و بعدها فهمیدم تخیلی که داشت چه به روزش می آورد ... بر فرض ، اگر آدمی از نسل امروز بود و درس می خواند بی شک داستان گویی توانا می شد ...اما خب ، کار زندگی و دنیا شگفت انگیز است و خیلی وقت ها بی رحم ... آدم ها را در جای خودشان که قرار نمی دهد هیچ ، اندک آسایش و امان را هم از ایشان دریغ می کند ... حالا مامان جون ، آدمی به آن شیرین گفتاری ، سال هاست که توان حرف زدت را با سکته های متوالی مغزی از دست داده و لال یگ گوشه افتاده ... توانی که برای این آدم به مثابه قلم بود برای نویسنده و پا برای دونده !!!
القصه ...
خاکشیر یخ مال اصطلاحی بود که بیش تر از مامان جون می شنیدم ، هر چند که فهمیدم در گذشته اصطلاحی رایج بوده است ... وجه تسمیه اش را نمی دانم اما شاید در نسبت بین خاکشیر و یخ و سایش و مالش میان آن ها معنا می دهد !!
مواد لازم ؛
خاکشیر
آب
شکر
یخ قالب بزرگ
عرق بیدمشک
پوست لیمو
چند برش بسیار نازک لیمو
درست کردن خاکشیر واضافه کردن مقداری عرق بیدمشک را همه بلدند اما برای خلق روایتی متفاوت رنده ی پوست لیمو الزامی است ... پس به خاکشیر عرق بیدمشک اضافه می کنیم و بعد پوست زرد لیمو را در این مایع رنده می کنیم ... برش های نازک لیمو را می اندازیم توی کاسه ... دقت کنید آب لیمو در نیاید ، چون ما به دنبال اثر حسی خفیفی از طعم آب لیمو می گردیم برعکس عطر آن که باید بی داد کند ... تمام اندازه ها هم دل بخواه است ... نکته ی ظریف این که این اتفاق به حتم باید درون یک کاسه ی بزرگ بیفتد ، ترجیحأ لب کلفت ... این کاسه های لعابی سفالی خوب است ... در آخر یک قالب یخ بزرگ بیندازید درون کاسه ... دو برگ نعنای تازه هم اگر جلوی دست بود بزنید تنگش ... بدک نیست ... به جنبه ی اروتیک قضیه کمک می کند ...
کار که تمام شد بنشینید جلوی کاسه و با انگشت یخ را به آرامی هم بزنید آن قدر که خاکشیر ته نشین نشود... خوب که خنک شد و به دیواره کاسه عرق نشست بردارید محکم هورت بکشید ... هورت ها !!! ... اگر خواستید از این جلوتر بروید بگذارید خاکشیر روی چانه و سینه تان شره کند ... حسابی خنک می شوید !!!
فقط در آخرین لحظه ، پیش از تماس لب و کاسه ، یک لحظه نگاهش کنید و بگویید :
من تو را می نوشم ...
باران که می بارد
حتی پنجره آرام و اندوهگین است
نمی دانم ،
شاید دارد به تو فکر می کند ...
سر شب، انعکاس دود سیگارم افتاد در شیشه ی پنجره ... فکر کردم کسی می گذرد، سرک کشیدم؛ بیهوده بود بیهوده بود بیهوده بود ...
سوراخ کلید را کورمال پیدا می کند و در را باز . توی کوچه که می آمد از چراغ های خاموش سر تیر و پنجره ی تاریک خانه ها فهمید که برق رفته است ... در را که پشت سرمی بندد ، لحظه ای احساس می کند صدایی می آید ؛ صدای تق تقی نا آشنا از سمت اتاق خواب ... لحظه ای گوش تیز می کند ، بعد بلند می گوید : " کسی این جاست !؟ "
از انعکاس صداش میان دیوارهای خانه جا می خورد ... از
توی جیب فندکش را در می آورد و پیاپی ضامنش را فشار می دهد ؛ لحظه ای شعله
ای کوتاه و نوری زرد رنگ و بی حال به اطراف می پاشد و خاموش می شود ، و
دوباره تاریکی ... لحظه ای مکث می کند شاید بفهمد
صدای چیست و چشم هاش به تاریکی عادت کنند . صدای تق تق را حالا واضح تر می
شنود . دست می گیرد به دیوار کنار ، زل می زند به سیاهی پیش رو و آهسته به
سوی اتاق خواب قدم برمی دارد ...
90/2/23
با مهرگان رفتیم توی مغازه ی کارتون فروشی چشمش که به کارتون سند باد ( قسمت غول رود نیل) افتاد بند کرد که فقط و فقط همین را می خواهم ... همه ش هم به خاطر غوله !! این جاست که باید گفت تره به تخمش می رود و حسنی به باباش !!
۹۰/۰۲/۲۵