بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.


سرگذشت اودیپ نمونه ای است برای جهالت عمومی بشر و فقدان شناخت انسان بر ماهیت و وجود خویش و کور بودن او در برابر سرنوشت ... به معنایی دیگر این می تواند تعریفی دقیق از توده ی مردم نیز باشد ... ابوالهول از کسانی که در برابرش می رسیدند می پرسید : آن چیست که روی چهار پا و دو پا و سه پا حرکت می کند !؟ در واقع ابوالهول ماهیت حرکت انسان ها را از خودشان سئوال می کرد و پرسش از انسان را نزد خود ایشان می برد ... و آن انسان هایی را که از جواب دادن باز می ماندند از فراز صخره به پایین پرت می کرد ... این نوع مرگ هم اشارتی است به مرگ بشر در جهل ... سرنوشت همه ی آنانی که نخواستند که بدانند و یا از دانستن به هوای لذت بردن از زندگی طفره رفتند ...


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۴
حمیدرضا منایی

.


یک وجه مهم حرفه ای بودن در ادبیات این است که نویسنده بتواند از قبل داستانی که می آفریند زندگی مادی خود را بگذراند ... برای این اتفاق هم یک شرط لازم وجود دارد که همان پرفروش بودن کتاب و تیراژ بالای آن است ... این مورد هر چند ممکن است به راحتی گفته شود اما در عمل نویسندگان محدودی هستند که راز این قانون طلایی را فهمیده اند و می توانند از نتیجه ی مادی نوشتن امرار معاش کنند و روزگار بگذرانند ... فهیمه رحیمی یکی از همین افراد باهوش بود ... من در تمام این سال ها بدون این که حتی یک کتاب از او خوانده باشم ، اسمش را همه جا می شنیدم ... حضور او حضوری پر رنگ و جدی بود که نخواندن کتاب هایش از طرف کسانی چون من از اهمیت او نمی کاست ... او به روشنی دریافته بود برای چه کسانی و با چه دستمایه هایی باید بنویسد و از طرف دیگر طبقه ای را هم که در موردشان می نوشت به خوبی می شناخت ... اهمیت کار او وقتی بیش تر روشن می شود که فروش کتاب های او را با دیگر نویسندگان این حوزه یا نزدیک به آن مقایسه کنیم ... بدون آن که بخواهم اسم بیاورم یکی از نویسندگان مرد این چند سال اخیر را که کتاب هاش بسیار پر فروش است در نظر بیاوریم ... نگاه که می کنیم می بینیم این نویسنده از مناسبات نزدیکش با قدرت استفاده می کند تا کتاب هاش این چنین پرفروش شود ... چه طور !؟ 15 - 10 هزار جلد از هر کتابش را وزارت ارشاد پیش خرید می کند ... در واقع یک رانت ویژه ی فرهنگی برای بالا رفتن تیراژ و به تبع آن درآمد نویسنده ! اما خانم فهیمه رحیمی با آن تیراژهای سرسام آور و بدون هیچ رانت و امتیاز ویژه کتاب هایش می فروخت آن چنان که انگار نام خود او امتیازی بود ویژه برای فروش تضمینی هر کتاب ...

۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۲
حمیدرضا منایی

.


پانوشت : زبان عامل فهم میان انسان ها نیست بلکه عاملی برای سوء فهم میان انسان هاست ...دلایل و مصداق های زیادی برای درستی این گزاره وجود دارد که حالا در پی گفتنش نیستم اما با توجه به درون مایه ی آن یک نقطه ی تقابل در این گزاره نهفته است ؛ سکوت عامل نزدیکی میان انسان هاست ... آن چنان که شاید بتوان نزدیکی میان دو تن را در میزان سکوتی که مابین آن ها جاری است سنجید و درک کرد ...


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۰۰
حمیدرضا منایی

.


به گمانم از شیخ ابوالحسن خرقانی باشد ؛ یا چنان باش که می نمایی یا چنان بنما که هستی ...
این نگاه به اخلاق را در هیچ کدام از مکاتب اخلاقی سراغ ندارم ... یک مقدار نیچه را به یاد می آورد ، ولی نه خیلی ... این نگاهی شگفت انگیز است به اخلاق ... چون اصالت را از نیت و عمل ( حسن و قبح نظری ) به فاعل ( دوباره همان حسن و قبح نظری)منتقل می کند ... آن هم چه فاعلی !؟ فاعلی که خودش منشأ صدور حکم اخلاقی است و آن چه می کند ملاک خیر و شر ... مولانا هم همین نگاه را در اخلاق دارد ... می گوید به فعل نگاه نکن به آدمش نگاه کن ... ممکن است از آدمی در ظاهر فعل قبیحی ببینی اما آن قبح را تو تعیین کنند ه نیستی چون او کامل است و تو هستی که درک نمی کنی ... اگر درست یادم باشد می گوید ؛ ناقص ار زر گیرد خاکستر شود /کامل ار خاک گیرد زر شود ( نقل به مضمون است ) از یک نگاه رادیکال به این اخلاقی ملامتیه شکل می گیرد که غلو در اباحه است ... تفاوت بین نگاه مولانا با شیخ ابوالحسن را شاید بتوان این گونه گفت که این نگاه اخلاقی یک سان در این دو برای مولانا کاملا جنبه ی نخبه گرا دارد ( اخلاق کاملان ) در صورتی که برای شیخ ابوالحسن اخلاقی کاملا توده ای و عوامانه است که هر کس در هر کجا قادر به انجام آن است ... 
پی نوشت : چه اتفافی می افتد اگر یک جامعه گزاره ی اخلاقی بالا را به عنوان الگو رعایت کند ؟ یعنی تمام طبیعت اولیه و ثانویه ی انسان ها بریزد روی دایره و کسی پرده پوشی نکند ! شگفت انگیز است این اخلاق !

۱ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۹
حمیدرضا منایی

.


نکته ی شگفت انگیزی در عرفان خراسانی و شیوه ی تفکر عرفای منسوب به آن وجود دارد که می توان آن را ایجاز در فرم و محتوا نامید ... اگر بگویم جایی دیگر ندیده ام اغراق نیست که این چنین فرم و محتوا به واسطه ی ایجاز به هم پیوسته باشند ... این ایجاز از روایات و تمثیل ها و اشعار شروع می شود و تا شکل و مجتوای عبادت ادامه پیدا می کند ... این جا نکته ای از دل این حرف در می آید ؛ عبادت ( ارتباط با هستی ) اینان عین شعر و قصه شان است و شعر و قصه شان عین عبادت ... در برابر این نگاه زهاد بغداد قرار دارند که به شرح و پرگویی گرایش دارند ... آثاری مثل رساله ی قشیری ، مرصادالعباذ یا حتی کیمیای سعادت و دیگر آثار برگرفته از همین رویگرد و نگاه هستند ، نگاهی که نشان دهنده ی شیوه ی زیست و عبادت آن هاست و نتایجی کاملا متفاوت از عدفان خراسانی به دنبال دارد ... به این دوبیتی از بایزید نگاه کنید ؛
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد / احسان تو را شمار نتوانم کرد 
گر بر تن من زبان شود هر مویی / یک شکر تو از هزار نتوانم کرد 
فشرده تر از این در شعر و عبادت ممکن نیست ... به روایتی دیگر بایزید عملا به سمت جا خالی کردن از عبادت مستقیم می رود و عدم امکان عبادت مستقیم را هدف قرار می دهد ( آن چنان که به عبارات مختلف به مسأله اشاره می کند ) ... این جا و در این شکل از فرم و محتوا سکوت عنصر اساسی است ... همان چیزی که راه را بر مخاطب برای گفت و گو با متن و تاویل باز نگه می دارد ... نمونه ی شاخص دیگر در این باب مقالات شمس است ، نمونه ای شگفت انگیز در ایجاز و و طرح قسمت بزرگی از متن در سایه و حاشیه ... و مولانا هم بر همین قرار ... 
به گمانم حکایتی باشد از بایزید در تذکرة الاولیاء ... عطار نقل می کند روزی بایزد مجلس وعظ داشت ... عده ی زیادی برای شنیدن جمع شدند آن قدر که برای آنان که از پشت می رسیدند جا نبود ... موذنی می رود سر منبر و صلا در می دهد هر کس هر کجا که هست قدمی پیش آید تا جا برای آنانی که می رسند باز شود ... در این هنگام بایزید برمی گردد و می رود ... همه تعجب می کنند ... می پرسند کجا؟ می گوید همه ی آن چه انبیاء و اولیا ء و اولی الامر می خواستند بگویند این موذن در یک جمله گفت !! ( نقل به مضمون )

۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۸
حمیدرضا منایی

.


1-دو جریان مهم اقلیمی عرفانی در جهان اسلام وجود دارد ؛ یکی بغداد و دیگری خراسان ... این دو جریان آن چنان قوی هستند که شاید بتوان دیگر اشخاصی را که بیرون از این دو اقلیم می زیستند در همین گرایش ها دسته بندی کرد ... برای نمونه ابن عربی هرچند خارج از این دو اقلیم می زیست اما به لحاظ فکری بیش تر به عرفای خراسان شبیه است تا بغداد ... اما این تقسیم بندی اقلیمی به تمام عرفا قابل اطلاق نیست ... حلاج در حوزه ی فرهنگ و اقلیم بغداد می زیست اما مشخصأ به اقلیم خراسان و فرهنگ عرفانی اش تعلق دارد ... برای همین می بینیم عرفای بعد از او در خراسان بسیار به او ارجاع می دهند در صورتی که در بغداد ، عرفا مسأله را در سکوت بر گزار می کنند یا در نهایت به نوعی راز آلود از او حرف می زنند ... ملاک های مشخص و قابل درکی این دو جریان را از هم جدا می کنند که یکی گرایش به عشق خراسانی هاست در برابر زهد متصوفین بغداد و دیگر که من با تأکید می خواهم از آن یاد کنم تساهل و تسامحی است که در نزد عرفای خراسان دیده می شود ( برای مثال دو رأس هرم این دو جریان یعنی جنید و بایزید را می شود مقایسه کرد ) برای مثال در تذکرة الاولیاء آمده که شیخ ابوالحسن خرقانی بر سر در خانقاهش این چنین نوشته بود : هر که در این سرا آید نانش دهید و از عملش ( یا ایمانش ) مپرسید ، چه آن که بر درگاه حق تعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد ...

2-وجه تمایز مهم دیگری میان عرفان خراسان و بغداد وجود دارد ؛ عرفای خراسان گرایش شدیدی به شعر و نقل و قصه( به تعبیری دیگر بافت دراماتیک ) داشتند و بسیاری از میراث فکری که از ایشان به جا مانده در همین قالب هاست که یا خود پدید آورنده بودند یا نزدیکانشان بعد از ایشان به این کار همت گماردند ... سنت تذکره نویسی در همین چهار چوب معنا پیدا می کند و قابل ارزیابی است ، سنتی که در متصوفین بغداد دیده نمی شود ( یا دست کم من حالا چیزی در ذهنم نمی یابم ) ... شاید بی راه نباشد که بگوییم بیش تر نویسندگان متون منظوم و منثور و تذکره نویسان از آبشخور خراسان و آن فرهنگ می نوشیده اند حتی آنانی که در مسافتی دورتر بوده اند ... حافظ یکی از این هاست که مستقیم تحت تأثیر فرهنگ عرفانی خراسان قرار دارد ... اما آدم دیگر و مهم تر در این بافت فکری مولاناست ... او اهل خراسان بزرگ است و میراث دار آن ... انگار مولانا یک تنه تمام ویژگیهای عرفای آن دیار را با خود دارد ... گرایش به عشق ، تساهل و تسامح و هم چنین اهمیت دادن به خلق متن دراماتیک برای بیان مقصود ... 

این گراش به شعر و خلق متون دراماتیک نزد عرفای خراسان به هیچ رو اتفاقی نیست ... این که چرا مولانا با وجود " مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا " باز اصرار به گفتن شعر دارد از شناخت عمیق او و دیگر عرفای خراسان نسبت به " زبان " سرچشمه می گیرد ... یا حتی حلاج که متعلق به همین ساحت فکری است به فراوانی از " زبان شاعرانه " استفاده می کند ؛ اقتلونی اقتلونی یا ثقات/ ان فی موتی حیات فی حیات ...

3-سئوال این است ؛ چرا مولانا برای گفتن حرف هایش قالب مثنوی را انتخاب کرد ؟ مگر نمی توانست همان حرف ها راحت و بی دردسر به نثر بگوید؟ این سئوال را می توان امتداد داد ؛ چرا ما در فرهنگ فارسی زبان این همه شاعر داریم و مثلا نقاش نه ؟چرا خوشنویسی اشعار همواره یکی از هنرهای اصلی بوده است ؟ چرا مثنوی یکی از مهم ترین قالب های شعری نزد شعر است ؟ چرا مثنوی یکی از پرمخاطب ترین و تاثیرگذارترین قالب های ادبی برای ما بوده ایت ؟ضرورت پیوستگی دو مفهوم "عارف شاعر " یا " شاعر عارف " از کجاست ؟

این سئوال ها و شبیه این ها جواب هایی زیادی در خود دارند که تا امروز می شود امتدادشان داد ... امروزی که ما پریشان احوالان در برزخ میان مدرنیسم و سنت دست و پا می زنیم ... و سئوال پایانی ؛ آیا " زبان" ما در امروز ظرفیت پذیرش مفاهیم مدرن به معنای غربی اش را دارد ؟


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۸
حمیدرضا منایی

.


فرآیند فهمیدن شکل نمی گیرد مگر به پشتوانه ی "ضرورت " ... به عبارت دیگر تا امری به مرحله ی ضرورت نرسد فهم آن محال است ... البته گفتن ندارد که منظور مثلا خواندن یک کتاب و فهمیدن آن نیست ، هر چند که می تواند این هم باشد ، منظور درک روابط پیچیده ای است که برای هر کس ممکن نیست و دیدن یا پیدا کردن روابط میان اموری است که در ظاهر با هم نسبتی ندارند ... این ضرورت فهم از تاریخ ذهنی آدم ها و تجربه ی زیسته شان برمی آید... از این رو ضرورت فهم امور برای همه ی ما یکسان نیست ... در بعد اجتماعی هم وقتی در مراتب پایین و توده ی مردم این ضرورت فهم همگانی شود فرهنگ شکل می گیرد ... در جامعه ی ما اگر فرهنگ وضع ناخوشی دارد برای همین است که برای ما هنوز ضرورت فهم در بعد فردی و به تبع آن بعد عمومی شکل نگرفته است ... 
به مصداق این ضرب المثل که پول، پول می آورد و نکبت ، نکبت ؛ ضرورت فهم یک امر ضرورت فهم چیز دیگر را می آورد و این نسبت تا ناکجا ادامه دارد مگر این که به کوچه بن بست جزمیت برسیم و این گزاره که ؛" این است و جز این نیست " ... در این صورت ضرورت فهم در نسبتی معکوس شروع به ویران گری می کند تا ایده ی اصلی از گزند شک محفوظ بماند ... 
ادامه ی این حرف را در ابعاد مختلف می توان گسترش داد که بماند برای فرصتی دیگر ... داشتم چند جمله ار کتاب دلواپسی را مرور می کردم این حرف ها در حاشیه اش گفته شد ... به قول پسوآ : نوشتن بهتر از متهورانه زیستن است ...

۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۹
حمیدرضا منایی

.


نسل من ، نسل توفیق های اجباری است ... سال های ابتدایی دهه ی 60 برنامه ی کودک ساعت 5 بعد از ظهر شروع می شد ... پیش از آن ، یعنی از ساعت 4 آرم جمهوری اسلامی را نشان می دادند و آن سرود ملی طولانی را که انگار یک مشت میلگرد از ته وانتی بیرون مانده بود و روی زمین کشیده می شد ... بعد از این به مدت یک ربع عکس گم شده ها را پخش می کردند ... زمانی که تا ساعت 5 و شروع رسمی برنامه ها باقی می ماند به پخش موسیقی کلاسیک غربی اختصاص داشت ... ما که هلاک برنامه کودک بودیم ، برنامه ای که هیچ چیز نشان نمی داد جز نخودی ، پیشواز می رفتیم و تمام این موسیقی ها را با رنج تمام گوش می دادیم ... خیلی از قطعه هایی که حالا من گوش می کنم برایم یک یادآوری گنگ و طعم عجیب دارد و خوب که درونم را می کاوم می بینم مرا می برد به آن سال ها ... مانفرد اورتور شومان یکی از این کارهاست ... کاری که در آن زمان آن قدر پخش شد و من شنیدمش که حالا هر وقت گوش می دهم انگار تونلی در زمان باز می شود و من به سال های آغازین دهه ی 60 برمی گردم .... البته موسیقی تنها توفیق اجباری ما نبود ؛ بسیاری از فیلم های مطرح سینما از نئورئالیست های ایتالیا گرفته با فیلمی مثل دزد دوچرخه تا آثار کوروساوا را باید نگاه می کردیم ... ریش قرمز را من صد بار دیده ام ! همین طور فهرست شیندلر و باقی آثار مطرح را که آن زمان اهمیت شان را نمی دانستم و فقط برای فرونشاندن عطش داستان نگاه می کردم و بعدها فهمیدم چه آثار ارزنده ای هستند و خوشحال از این که این ها را من دیده ام ! همیشه انگار نادانی و جهل چیز بدی نیست ... نادانی آدم هایی که آن وقت در تلویزیون کار می کردند و نمی فهمیدند چه آثار نابی را در به مخاطب ارائه می دهند ... ذائقه ی من و نسل من با همین توفیق های اجباری ساخته شده است ...


۰ ۲۹ آبان ۹۴ ، ۰۱:۵۷
حمیدرضا منایی

.


بگو چه کنم 

با این جان به لب رسیده ،

با دلی که لبریز غربت است

من کاشف راه های بی مقصدم،

کاتب لحظه های تاریک

و مسافر جاودان شب هایی که به صبح نخواهند رسید ...

کاش می شد دل بی قرار  را گفت

کاش می شد نگاه حیران را نوشت ...


۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۸
حمیدرضا منایی

.



دیروز با مهرگان رفتیم باغ وحش ... در تمام راه غربت از قیافه ی آدم ها و مکان ها می بارید ... در مترو همه در خود فرو رفته و در گیر با خود ... اصلا فضای ایستگاه های مترو را طوری با ظرافت طراحی کرده اند که غربت آدم را بگیرد ... من نمی دانم غلبه ی طیف خاکستری در نورها و رنگ های ایستگاه ها چه معنایی جز این می تواند داشته باشد !؟ هر چند ، مشکل رنگ نیست ... غربت انگار از فضا می جوشد و آدم را لبریز می کند ... در باغ وحش که وضع خیلی خراب تر از این بود ؛ یک سری حیوان زبان بسته ی مفلوک در قفس های تنگ با کف سیمانی و آسفالت ... اوج ظرافت ساخت قفس ها مال شیرها بود که دست بالای قفس شان را کاشی کرده بودند ، به سبک حمام ... همه ی این حیوانات زبان بسته افسردگی داشتند ، آن قدر وضع خراب بود که مهرگان هم فهمید ، دائم می گفت این ها چرا این طوری اند !؟ چه می شد گفت !؟ در جامعه ای که زن و مرد و پیر و جوان و کودک و در کلام انسان ، حق و کرامتی ندارد وای به حال حیوانات باغ وحشش ...
 

۱ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۴
حمیدرضا منایی

.


از پانزده شانزده سالگی که با مسایل فکری - انسانی درگیر شدم تا امروز می شود چیزی بیش تر از بیست سال ... در تمام این مدت که زیاد هم این در و آن در زدم ، حتی یک جواب از میان انبوه سئوال ها پیدا نکرده ام  که جخ ، هر روز به تعداد سئوال هام اضافه شد ... به روایتی دیگر بگویم ؛ مجموع این سئوال های بی پاسخ دلالت و اشارتی است به عمق فاجعه ای که هر روز در برابر دیدگان ما اتفاق می افتد  بی آن که ما بتوانیم کوچک ترین تغییری در شرایط ایجاد کنیم ... فهم این مسأله بسیار سخت و مهیب است ... این همان جایی است که ناگهان ترمز آدمی می برد و بعد سرازیری است و دره ای که سقوط از آن حتمی است  و ما چون بندبازی که چوب تعادلش به سمت سیاهی و سقوط سنگینی می کند ... بیش تر آدم ها در این زمان کم می آورند ... طبیعی است ؛ وقتی هر روز بر سر پرتگاه ها و دیوانگی ها قدم بزنی ( بی هیچ نتیجه ای ) ، از توان آدمی کاسته می شود ، بگذریم از خطرهای هرروزه ی پیش رو ... این جا ، جای تسلیم شدن آدم هاست ... آن ها که بر می گردند تا پا روی زمین سفت بگذارند و از داشته هاشان محافظت کنند ... 

الغرض ، خطی نوشته بودم در دفتر ، به چشمم خورد ، این حرف ها را در حاشیه اش نوشتم ... خط این بود ؛ هیچ چیز نفرت انگیز تر از وجود آدمی نیست که روزی سر به شورش برداشت و حالا برای سازش کاری تلاش می کند ...


۰ ۲۸ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۳
حمیدرضا منایی

.


چشمم آتش

دلم آتش

کاسنی ام تلخ

و عبدالله ام مجرم

یک خلیل در تن یک آتش

هزار آتشی تو در جان یک خلیل ...


۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۴
حمیدرضا منایی

.


نیم شبی بی گاه

سراغ بدر ماه رفتم ؛

دیوانه ام کرد

و نام من گم شد ...


۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۴
حمیدرضا منایی

.


پیش تر مطلبی نوشتم درباره ی مفهوم سک*س  ... اما برای این که وبلاگ به دام کور فیلترینگ ( فیلترینگی که با داده های کلمه ای کد شده ) نیفتد ، نوشتم مفهوم سک* س(مثل همین حالا ) ... از آن به بعد بازدیدهای بی خوابی به طرز چشمگیری افزایش پیدا کرد ... اما نکته ی جالب در این میان نتیجه ای است که آمار گیر بی خوابی به عنوان کلید واژه ی جست و جو  نشان می دهد یعنی " سک " ...
من وبلاگ زیاد می خوانم ... در واقع خواندن وبلاگ برایم یک جور مطالعه ی روانشناختی - اجتماعی است ... درصد بزرگی از جمعیت وبلاگ نویس را هم آدم هایی با سن زیر چهل سال تشکیل می دهند ... نکته ای که تقریبا در تمام این وبلاگ ها مشترک است گله از درد تنهایی است و مورد بعد که از دل اولی استنتاج می شود عدم حضور جنس مخالف به عنوان تجربه ای زنده و حضور در مقابل او برای درک و تکمیل ظرفیت های جسمی و روحی است ... نمونه های زیادی سراغ دارم که در سنین بالا ( زن یا مرد ) ، مثلا 30 ساله که هیچ تجربه ای از بدن و حضور جنس مخالف ندارند ... این اتفاق هم طبیعی است ؛ از یک طرف با وضع اقتصادی موجود بسیاری توانایی ازدواج ندارند و از طرف دیگر به دلیل هنجارهای سفت و سخت فرهنگی و نبود امکانات فردی و مناسب توانایی ایجاد ارتباط وجود ندارد ... تصور این که به لحاظ روانی و ایجاد کمپلکس های عمیق اینان در چه وضعیتی به سر می برند سخت نیست ... با این شرایط تنها راه ارتباطی که باقی می ماند اینترنت و دنیای مجازی است ... آن چنان که نت جایگزین تمام آن خواست ها و نیازها و ضرورت ها می شود ... اگر گشتی بزنیم در فیس بوک و دیگر محیط های فارسی زبان اینترنت و نگاهی به کوچه های تاریک و درحاشیه بکنیم تصویری روشن از این حرف پیدا خواهیم کرد ...
برمی گردم به حرف آغازین ؛ آن چه که مرا دلگیر می کند این نیست که جامعه ی جوان به عنوان یک حق در پی ارضاء غرایز جنسی باشد که طبیعی تر از این امکان پذیر نیست اما شکل این حرکت و تقلیل این خواست تاسف بار است ... تاسف بار است که از یک بدن و نوع رابطه ی مورد نظر ( سک*س ) فقط به سک قانع اند و از همه عجیب تر این که تعداد زیادی آدم بر سر این شکل از رفع نیاز و حتی جست و جوی کلمه ی مورد نظر ( سک ) به توافق رسیده اند ... این شکل از برآورده کردن نیازها ضررهایی جبران ناپذیر دارد که سال ها بعد صدایش بلند خواهد شد ...


۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۸
حمیدرضا منایی

.


اگر سکوت را از میان اصوات موسیقیایی برداریم هیچ نت و صدایی قابل تشخیص نیست ، پس موسیقی بیش تر از صداها وابسته به سکوت است ... با این نگاه می توان اصوات موسیقیایی را به دو دسته تقسیم کرد ؛ اول آن ها که به سکوت احترام می گذارند و دوم آن ها که به سکوت احترام نمی گذارند ...

موسیقی کلاسیک در غرب و شرق نمونه ای است از این احترام به سکوت ... آن چنان که در بسیاری از کارها می توان مکث های طولانی و سکوت را شنید ، سکوت هایی که از هر صدایی معنادارترند و کارکردشان در ذهن و روان از هر نوایی تأثیر گذارتر است و به جای گفتن مخاطب را دعوت به سپید خوانی سایه ها می کند و باب تأویل و تفسیر متن موسیقیایی را باز ...
این نگاه را در طبیعت هم می توان پی گرفت ، برای نمونه مقایسه کنید میان دو صدای دریا ( یا رودخانه ) با جنگل ... اولی صدایی پیوسته و جاری و دومی صداهایی پراکنده ... اولی قوه ی قاهره ی متن تک صدا و دومی کلاژ خرده روایت ها ... خرده روایت هایی که سکوت عنصر سازنده شان است ...
اما ، دم صبح بود که پنجره را باز کردم ... امسال برای اولین بار صدای مرغ حق می آمد ... مدتی به صداش گوش می دادم و فکر می کردم به راز سحر این صدا ... به این که این قدرت شگفت انگیز از کجاست!؟
هر کس که صدای آوار این جغد را شنیده باشد می داند من از چه حرف می زنم ... صدایی دارد شبیه به یک ناله ی کوتاه و بعد سکوتی ممتد و بعد دوباره ناله ای کوتاه ... آن چنان که سکوت و صدا در ضرباهنگی مدام موتیف وار تکرار می شوند ...
آن چه در ابتدا گفتم برآمده از همین صدای مرغ حق بود ؛ صدایی که قدرت ساحرانه اش را از سکوت می گیرد ... انگار که سر ضرب قطعه ای می گوید و بعد در سکوت همه را حواله می کند به ذهن مخاطب ...

۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۷
حمیدرضا منایی

.


تمام نویسندگان نخبه گرا در حوزه ی ادبیات قرابت عجیبی ، خواسته یا ناخواسته ، با تفکر نیچه دارند ... دیروز داشتم به نسبت تفکر هسه و سلین با نیچه فکر می کردم و امروز به این فهرست داستایوفسکی و پسوآ هم اضافه شد ... قطعآ با نگاه و تمرکزی دقیق اسامی این فهرست را می شود زیاد تر هم کرد ... انگار این ذات و اقتضای فردیت های یکپارچه است که چون از توده جدا می شوند گرایش ناگزیرشان نخبه گرایی است که قرائت سیاسی اش چیزی جز فاشیسم نیست و نمی تواند باشد ... جذب کسانی مثل سلین یا هایدیگردر عمل به فاشیسم شاید با این رویکرد قابل فهم باشد ... نقطه ی مقابل فاشیسم یعنی دوکراسی ، برای حفظ موقیت اکثریت ، همواره در تضاد با جریان نخبه و پیشرو جامعه است طوری که منافع این دو گروه هیچ گاه با هم هم سان نمی گردد ... حضور و منافع هر یک مساوی با حذف دیگری است ، هر چند دموکراسی در ظاهری اخلاقی عمل می کند اما تاریخ پر است از نمونه هایی که این حکومت توده ها درقلع و قمع جریان نخبه از هیچ خشونتی دریغ نکرده است و از آن طرف جریان های نخبه گرای فاشیستی هم چنین ، اما در ظاهری غیر اخلاقی و عریان تر ...
برای نمونه در رمان ابله ، داستایوفسکی نقدی که به جریان مارکسیستی - کمونیستی می کند دقیقأ عوامانه بودن آن است ... این که پیروان آن جوانانی خام و پر شور و بی فکر هستند که از تفکر و پختگی بهره ای نبرده اند و زیاد از حد شلوغ می کنند! ( نقل به مضمون ، در انتهای کتاب با جملات و نظر اصلی نویسنده برخورد می کنید ) این نقد داستایوفسکی است بر یک جریان قدرت مند سیاسی در روسیه ی تزاری ! نقدی که کاملا از نگاهی بالا و نخبه گرا صورت می گیرد ...


۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۱:۱۴
حمیدرضا منایی

.



دوست داشتن ، دوست داشته شدن ، عاشق بودن ، معشوق بودن و حتی سکس تخصص می خواهد ... روان و جسم جدای از بلوغ باید به درک روشنی از تجربه ی زیستن برسد ... صرف بلوغ جسمانی و گذر سال ها و افزوده شدن سن ، ضمانتی برای فهم این مفاهیم نیست ...


۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۹
حمیدرضا منایی


ادم های دنیا دو دسته اند ؛ آن هایی که زمستان به دنیا می ایند و آن هایی که زمستان به دنیا نمی آیند ... آن هایی که زمستان به دنیا می آیند هم دو دسته اند ؛ آن هایی که اسفند به دنیا می آیند و آن هایی که اسفند به دنیا نمی آیند ... اما آن هایی که اسفند به دنیا می آیند شاید بفهمند که آن هایی که در اسفند به دنیا نیامده اند چه حالی دارند اما ، آن هایی که در اسفند به دنیا نیامده اند هرگز و هرگز نخواهند فهمید اسفندی ها چه حالی دارند ... این وقت های سال یک حس عجیبی در هواست ، یک دوگانگی کشنده ... یک سر زندگی است و سال نو پیش رو و سر دیگر مرگ و پایان سالی که گذشت ، یک سر شادی است و سر دیگر اندوه ، یک سر غربت است و سر دیگر قربت ... اصلا هم شامه ی تیزی نمی خواهد که این ها را بو بکشی ... همین که بنشینی و به نور ، به آفتاب ، به آسمان و زمین لحظه ای نگاه کنی احساسش انگار که هوا ، می ریزد درون ریه ها ... جذب خون می شود و در تمام اندام ها جاری ... بعد یک لحظه چشم باز می کنی و می بینی چه عمیق دلتنگی ... دلتنگی ای که هیچ چیز حریف آن نمی شود ...
متولدین اسفند وارثان این تشتت و دوگانگی و دلتنگی های غریب و ناگفتنی هستند ... وارثان یک سال و مجموع ماه هایی که گذشت ...

........................................................................................................................................

اسفند ، سپندار ، سپندار مذ ، در پهلوی سپندار مت ، در اوستا سپنتا آرمئیتی که از دو واژه ترکیب یافته است ؛ اول سپنت که صفت است و به معنای پاک و مقدس ... دوم آرمئیتی به منای فروتنی و بردباری و سازگاری ... آرمتی خود دو جزء است ؛ ارم یعنی درست یا آن چنان که شاید و باید و دوم مئیتی که از مصدر من است ... هم چنین آرمئیتی در اوستا گاهی به معنای زمین آمده است و در پهلوی هم آن را به خرد کامل ترجمه کرده اند ...
سپندار مذ در عالم معنوی مظهر محبت و بردباری و تواضع اهورا مزداست ...
در جهان جسمانی فرشته ایست موکل زمین به این مناسبت آن را دختر اهورا مزدا خوانده اند ... وظیفه ی سپندار مز خرمی و پاکی باروری زمین است ... خوشنودی و آسایش زمین بر عهده ی اوست ... مظهر وفا و اطاعت است ...
دیو ناخوشنودی و خیره سری که در برابرش قرار می گیرد ترومئیتی taro maiti است ...
پنجمین روز ماه اسفندار مز موسوم است به سپندار مز ... در ایران باستان این عید مخصوص زنان بوده که از مردان هدیه می گرفتند ... از این رو عید مردگیران هم نامیده شده است ... بید مشک گل مخصوص این ماه می باشد ...
دو نکته ی آخری که به این ها می شود اضافه کرد یکی این که روح این ماه زنانه است که درک این روح برای درک خاص بودن این ماه و مراسم آن بسیار مهم است و نکته ی آخر ، سپندار مز یکی از امشاسپندان بوده که همان واسطه گان فیض از اهورا مزدا هستند ....


۰ ۲۶ آبان ۹۴ ، ۰۷:۵۹
حمیدرضا منایی


دوستی از تعریف اروتیسم سئوال کرد ... من تعریف مشخصی از اروتیسم ندارم و جایی هم چیزی به چشمم نخورده است ... شاید یک دلیل برای این تعریف ناشدگی لغزنده و معلوم نبودن استانداردها در جوامع مختلف و یا خرده فرهنگ های در درون یک جامعه باشد ... اما شاید در یک نگاه کلی بتوان اروتیسم را به جنبه های زیباشناسانه ی عشق ورزی و تنانگی ارجاع داد که مبتنی بر قاعده ی کلی جذب و دفع است ... به عبارت دیگر قرار گرفتن مخاطب در معرض درک و حضوری پارادوکسیکال ... در بافت اروتیک یک اثر (متن) سیاهی و تاریکی به همان مقدار نقش دارد که روشنایی و سفیدی ... پوشیدگی همان مقدار مهم است که عریانی ... هر نقطه ی عریان در تقابل با نقطه ای پوشیده است ... گفتن برای باز نگفتن است و نگفتن برای باز گفتن ...
اما این که حد و مرز و تعادل بین این تضادها کجاست و چه هنگام یک اثر در حوزه ی اروتیسم معنا می دهد و یا به سمت پورنوگرافی میل می کند ، وابسته به تاریخ ذهن مخاطب و جامعه ی هدف است ...
از دیگر سو شاید تعادل بین روشنایی و تاریکی و عدم غلبه ی هر یک ار این دو بر هم ، وجهه ی دیگری است که آن را از پونوگرافی متمایز می کند ، پس از این رو شاید بتوان گفت آن متنی که تجربه ای از تنانگی و عشق ورزی را در چهار چوبی قابل تأویل و تفسیر بررسی می کند و به برقراری رابطه بین ذهن مخاطب با متن می انجامد ، متنی اروتیک است ...

+ زاویه ی دید این مقاله متفاوت از چیزی است که گفتم اما خواندنش خالی تز لطف نیست .


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۹
حمیدرضا منایی

.


"ببر غران ، اژدهای پنهان " روایتی رزمی از موضوع قدیمی مثلث عاشقانه است ... این اثر به همراه " خانه ی خنجرهای پران " از دست مایه های غنی و قوی فمنیستی بهره می برند و در ژانر خود پیشرو هستند ... از طرف دیگر این دو فیلم ، به خصوص فیلم آنگ لی ، به شدت بر روابط اروتیک تأکید می کند ... منتهی آنگ لی با زیرکی و با توجه به فرهنگ پوشیدگی در شرق این گرایش را از صرف بدن و برهنگی به صحنه های رزمی برده است ... یک نمونه ی درخشانش را می توان در صحنه های تعقیب و گریز میان درختان و در میان مرد و زن که با هم می جنگند ، دید ...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۹:۱۰
حمیدرضا منایی


مفهوم سک*س ( همبستری ، همخوابگی ، جماع و... ) در دوره ی سنت به صرف تولید مثل توجه می کند و نقطه ی مرکزی آن همان است ... اما در دوره ی جدید ما با مفهومی دیگر از سک*س روبه رو ایم که شاید بتوان آن را در یک جمله خلاصه کرد ؛ سک*س فقط برای سک*س ...
این گزاره دو رویکرد عمده در خود نهفته دارد ؛ اول رویکرد پور*نو*گرا*ف و دیگر اروتی*سم ( گفتن این نکته ضرورت دارد که در جهان عینی و مصداق ها حد و مرز روشنی نمی توان بین این دو رویکرد ترسیم کرد )
اما در برخورد دو تن ، چه پو*رن چه اروتی*ک ، برخلاف ادعای جهان مدرن ما با مفهوم سک*س فقط برای سک*س رو به رو نیستیم ... انسان معاصر شبکه ای در هم تنیده از ترس ها و اضطراب ها و افسردگی هاست ... آن چنان که شاید وجودی فارغ از این ویژگی ها پیدا نشود ... این همان نقطه ی چرخش و قلب معنا در جمله ی یاد شده است ... آن چنان که می تواند حکم ابتدایی را نقض کند و در خوش بینانه ترین شکل به کشف امکان نهفته در گزاره بپردازد که؛ آیا سک*س فقط برای سک*س امکان پذیر است !؟
وقتی انسان در اضطرابی دائمی است ، دست کم در دو مقوله ی " بودن " و " به سوی مرگ رفتن " ، آیا می شود فارغ از این اضطراب ها دیگری را تجربه کرد !؟
البته نمی توان معنای کلی گزاره ی فوق را نفی کرد ، اما سک*س فقط برای سک*س به نظر تجربه ای خاص می آید که کمی از انسان ها توانایی رسیدن و درک این معنا را دارند و نه آن چنان که شعار دنیای مدرن است ؛ تجربه ای عام و قابل دسترس ...
از دیگر سو به نظر می آید برآیند عام از سک*س در دنیای معاصر تخلیه ی اضطراب ها و ترس هاست و به همین علت ، و فارغ از هرگونه ارزش گذاری اخلاقی ، وزنه ی پور*نو*گرا*فی در تقابل با اروتی*سم قطعأ سنگینی می کند...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۲
حمیدرضا منایی

.


من فیلم آرگو را ندیده ام اما نقدهای زیادی خواندم درباره ی عدم استحقاق این فیلم برای بردن جایزه ی اسکار ...
این جا می خواهم به جای پرداختن به این فیلم ، داستان را از جای دیگر شروع کنم ؛ سال گذشته جایزه ی صلح نوبل را اوباما گرفت و امسال جایزه را به اتحادیه ی اروپا دادند ... با نگاهی سطحی می توان این جایزه ها را محصول لابی ها و نان به خودی قرض دادن دانست و هم از اهمیت جایزه و جایزه گیرنده کاست ... دلایل هم کم نیست البته ؛ مگر اوباما کم درگیر جنگ های بین المللی شده ... مگر کم آدم در این جنگ ها جان باخته اند !؟ برویم جلوتر از این ؛ هر گلوله ای که در آمریکا شلیک می شود و جان کسی گرفته می شود اوباما در آن نقش دارد ، چرا که حاضر به طرح لایحه ی غیر مجاز بودن حمل سلاح گرم نیست ...
از آن طرف اتحادیه ی اروپا شریک همه ی جنگ های بین المللی است ... هر کجای دنیا خبری می شود همین اتحادیه اروپا به واسطه ی ناتو یا مستقل ، در آ ن جا نیرو پیاده می کند و یک سر ماجرا می شود ...
این بحر طویل دلایل عدم لیاقت جایزه گیرندگان این چنینی ، پایان ندارد و می شود زیاد گفت ... اما این جا  ضرورت دارد مسأله در مقیاسی بزرگ تر ببینیم ؛
تاریخ به دو پارادایم کلان دوره ی مدرن ، یعنی مارکسیسم - کمونیسم و امپریالیسم ، فرصت داد تا توان و کاکردهای خود را در معرض آزمایش قرار دهند ... از میان این دو ، اولی برای حفظ بقای خود متوسل به کشیدن دیوار شد و قتل و شکنجه ی گسترده ی تمام دگراندیشان و منتقدان و مخالفان ... از فضای سیاه بلوک شرق داستان ها آن چنان زیاد است که گاه به افسانه ها شبیه می شود ...  در دیگر سو و در جهان غرب هم کم نبود جنایت و ویران گری ... جنگ ویتنام ، جنگ های اروپاییان در آسیا و آفریقا ، یا آن چه ما ایرانیان با گوشت و پوست خود آنرا می شناسیم ، یعنی کودتای 26 مرداد و الی غیره  ...
اما آن چه تفاوت این دو جهان بود نوع برخورد این ها با مفهوم آزادی بود ... هر چه بلوک شرق به سمت محصور کردن شهروندانش می رفت و نقدها را بر نمی تافت، غربی ها به عکس آن راه ( حتی در ظاهر ) می رفتند و دگر اندیشان را از سراسر دنیا در خود جمع می کردند و پناه می دادند ... نگاه کنید به حرکت های اجتماعی و منتقدان هر بلوک ... تمام منتقدان شرقی فرار می کردند به جهان غرب ولی به ندرت ( شاید هیچ ) منتقد غربی به شرق نگریخت ... جهان غرب خواسته یا ناخواسته خود را در معرض نقد مدام نگه داشت و این همان چیزی بود که به فربهی این جهان انجامید در برابر بلوک شرق که محکوم به فروپاشی و زوال شد ...
حالا با این رویکرد جهان غرب تنها پارادایم کلانی است که باقی مانده و مهم تر از آن پارادایمی قدرتمند است که از آزادی ( حتی به ظاهر ) دفاع می کند ... سخت نیست فهمیدن ای که اگر این دفاع و فشار نباشد در بسیاری از کشورهای استبدادی در همین شرق که ما زندگی می کنیم ، رودهایی از خون به راه می افتد ...
با همین نگاه بر می گردم به سمت جایزه های اوباما و اتحادیه ی اروپا و حالا آرگوی بن افلک ... آن نگاهی که در جایزه گرفتن این ها مستتر می ماند همین است ... نگاه و دفاع این ها از مفهومی به نام آزادی است، همان نکته ای که شش هزار آدم آکادمی اسکار را برای دادن جایزه متفق القول می کند  ، هر چند این آزادی طعمی غربی داشته باشد و با سلیقه دیگر مخاطبان جهانی جور درنیاید ...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۳
حمیدرضا منایی

کانت دو مفهوم زمان و مکان را شرایط پیشین هرگونه ادراک می دانست ... اما از طرف دیگر اگر نگوییم این دو مفهوم بسیط اند ، دست کم ما با مفاهیمی روبه رو هستیم که فی نفسه حدی نمی توان برای آن ها تعیین کرد ... برای مثال آدمی را می توان تصور کرد که به تنهایی در جهان زندگی می کند ... این فرد ماهیت مکان ها را صرفأ به علت تقدم و تأخر زمانی باز خواهد شناخت ... یعنی الأن در روی صندلی نشسته و لحظه ای بعد توی کوچه است و ... با این شکل مفهوم زمان وابسته به فهم مکان می شود و بالعکس که این خود کثرت و تسلسلی پایان ناپذیر به همراه خواهد داشت ... من مفهوم " تو " از بوبر را در مرکز زمان و مکان کانت می دانم که به تعبیر مارتین بوبر از یک گل سرخ تا خدا را شامل می شود ... به روایتی دیگر در نسبت با یک مرکز است که ما توانایی درک زمان و مکان را پیدا می کنیم ... یعنی زمان و مکانی که " تو " ( مخاطب ، حضور در مقابل و پیش رو حتی ذهنی ) در آن قرار دارد متفاوت از دیگر زمان ها و مکان هاست ... به زبانی دیگر تو عامل شناخت است و مقوم زمان و مکان و شناخت دیگری و شناخت خود ...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۲۲
حمیدرضا منایی

.


این که بچه ها درک غریزی بسیار عمیقی از هستی و  زندگی دارند برای من شکی درش نیست ... غریزه ای دارند که خیلی وقت ها آدم را بیچاره می کنند ... نمونه بگویم ؛ زیاد پیش آمده در درونم یک دیالوگ هولناک برقرار است اما در ظاهر ساکتم ، همان وقت مهرگان از من می پرسد : چی داری با خودت می گی !؟
گذشته از این ها ، این که هستی فی نفسه اصالت دارد و جدای از ما وجود داشته و خواهد داشت یا این که وجودش وابسته به ما و ادراک ماست ، طوری که اگر انسان نباشد هستی هم از حیز انتفاع ساقط می شود ، سئوالی است به قول کانت جدلی الطرفین ... یعنی تا قیام قیامت می شود بر له و علیه ش اقامه برهان کرد ... من همیشه به نظر دوم گرایش بیش تری داشته ام ... غریزه ام انگار می گوید بی راه نیست اگر جهان نموداری هولوگرافیک و تابعی از ذهن ما باشد ... اما غیر از این چیزهای دیگری هم هست ؛ بسیاری از مفاهیم مجرد که در نسبت با زندگی روزمره به کار می روند از قبیل خوش بختی ، زندگی ، عید و یا دیگر مفاهیم ، برآیندی از ذهن ما هستند ... مثلأ همین مفهوم عید ، یکی به معنای آن اتفاق و قرارداد بیرونی است که آدمیان روزی را به آن مناسبت گرامی می دارند و دوم آن حادثه ی درونی است که از عمق وجود انسان سر می زند و شاید بی هیچ نسبتی با زمان و مکان از نگاه و ذهن شروع می شود و به هستی گسترش می یابد ... یکی دیگر معنای آوارگی است ؛ پیش آمده که آدم هایی را ببینم که به اصطلاح خانه به دوش اند ... هر روز و هر ماه و هر سال یک جایند ... اما هیچ اثری از این حال در ایشان نمی شود دید ... این ها انگار در درون خودشان سکنی و ریشه دارند ... از طرف دیگر کسانی هستند که همیشه در یک نقطه از زمین می توانی پیداشان کنی اما این ها را می شود آواره تر از باد نامید ... آن آوارگی که از درون شان بیرون می زند به هستی گسترش می یابد و هیچ کجا آرام و قراری پیدا نمی کنند ...


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۹
حمیدرضا منایی

.


گر به تو افتدم نظر چهره به چهره روبه رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
این زبان و نگاه متعلق به دوره ی سنت است ، وقتی که زبان باعث تفاهم میان انسان ها بود ... اما رویکرد دنیای مدرن به زبان جز این است ؛ زبان عامل فهم میان انسان ها نیست ، بلکه عامل سوء تفاهم و سوء فهم است ... گفتن هر کلمه برای بیان آن چه در درون می گذرد صرفأ دور شدن از اصل معناست ... این گرایش تأثیرات زیادی بر ادبیات و فلسفه در دوره ی مدرن گذاشته است ...
اما شعر طاهره با وجود زیبایی اش ، محملی در دنیای واقعی و روابط میان انسان ها نخواهد داشت یا دست کم الگویی برای غالب انسان ها نیست ... چرا که مطابق نظر بالا هر شرحی بر احوال صرفأ دور شدن از اصل موضوع است و ایجاد میل به حاشیه ... و همی چنین تفاوت افق دید انسان ها که لزومأ غم یک نفر غم دیگری نخواهد بود ، پس به طریق اولی گفتن و فهم آن از جانب دیگری تزدیک به محال است  ... شاید اگر طاهره در دنیای امروز با ما زندگی می کرد در معنا به چیزی شبیه به این می رسید ؛ اگر تو را ببینم با هم می نشینیم و هر یک غرق در دنیای درونی خود مسیری را کنار هم می رویم ...
 اما اصل غزل از طاهره قره العین که اصافأ زیباست ؛

گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو برو/شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو

از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده ام/خانه به خانه در به در کوُچه به کوچه کو به کو

میرود از فراق تو خون دل از دو دیده ام/دجله به دجله یم به یم چشمه به چشمه جو به جو

دور دهان تنگ تو عارض عنبرین خطت/غنچه به غنچه گل به گل لاله به لاله بو به بو

ابرو و چشم و خال تو صید نموده مرغ دل/طبع به طبع دل به دل مهر به مهر و خو به خو

مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان/رشته به رشته نخ به نخ تار به تار پو به پو

در دل خویش "طاهره" گشت و ندید جز تو را/صفحه به صفحه لا به لا پرده به پرده تو به تو


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۱۷
حمیدرضا منایی

.


تازگی ها هر چه می گویم

               عاشقانه می شود

مثل تند بادهای آخر زمستان

که بوی بهار می دهند ...

بگو با این ذهن پریشان چه کرده ای

که همه ی کلماتم بوی تو را گرفته اند ؟


۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۴
حمیدرضا منایی

.


 از همه ی روزهایی که رفت

فقط یادهایی از تو جا ماند

همه ی اشیاء این خانه ،

حتی قاشق ها و فنجان ها ،

انگار به جای خالی تو اشاره می کنند

و من زیستن در حجم خالی را

                            در سکوت ،

برای شان معنا می کنم ...



۰ ۲۵ آبان ۹۴ ، ۰۸:۰۳
حمیدرضا منایی

یک چیز که زیاد می بینم و انگار مد شده ، آدم هایی هستند که می خواهند به واسطه ی عشق متفاوت زندگی کنند ... همین اول بگویم این طعنه و اعتراضی که در جمله ی پیش است متوجه عشق نیست ... بلکه نسبت به دو سر رابطه ای است که عاشق و معشوق نامیده می شوند ... در چند مورد این گونه رابطه ها که کنکاش کرده ام انگار تمام پیش فرض ها و نتایج یکی است ... صورت کلی مسأله این است که یک آدم (متأهل یا مجرد ) عاشق دیگری می شود که دو جای این مساله برای من دردناک است : اول این که ما به پشتوانه ی فرهنگ پریشانی که داریم دل مان می خواهد همه چیز را به دایره ی کلمات ارزشمند مثل عشق ، منتقل کنیم تا از پذیرفتن پیامدهای به اصطلاح غیر اخلاقی کارمان شانه خالی کنیم ... هیچ کس را ندیده ام که بیاید و صادقانه مثلا بگوید من از روی هوس با فلانی هستم یا بودم ... این جا همه عاشق اند !

دوم به نظرم این چنین رابطه هایی ( به نام عشق اما به کام هوس ) ماحصل انتخاب نیست ... آدمی را تصور کنید که به هر کس می رسد عاشق می شود! فرقی نمی کند آن آدم بقال است ، قصاب است یا استاد دانشگاه (هر چند که طبع دانشگاهی ها کم از بقال ندارد حالا ) فقط می خواهد عاشق باشد ... آدمش زیاد مهم نیست ! یک دلیل این همان مورد اول است که گفتم ... یعنی مصادره کردن هوس به نفع عشق ... اما دلیل دیگر به شخصیت ضعیف و کوته بین طرف مقابل برمی گردد ... این که عشق برای شان یک ضرورت نیست ... بلکه امکانی است که هر کس می تواند داشته باشد ... این طور رابطه ها بیش تر به نظرم یک جور فرار کردن از روزمرگی ها می آید ... اما در این جامعه ی ریا کار که ما داریم به اسم عشق در می رود ...انگار دیواری کوتاه تر از دیوار عشق نیست ... ای بیچاره عشق ، ای بیچاره هوس ، ای بیچاره ما ...



۱ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۶
حمیدرضا منایی

.


نیلوفر گیاه عجیبی است ... اول در بن گیاه جوانه می زند ... اصلأ فکر نمی کنی چیزی جدی باشد ! بعد ناگهان چنان به پی و پیکر گیاه پایه می پیچد و بالا می رود که فقط حجم متراکمی از برگ و گل نیلوفر پیداست و گیاه پایه محو و نابود می شود ... از یک طرف نمی شود دوستش نداشت ، رنگ گل هاش و شکل رشد و نموش بی نظیر است ولی از طرف دیگر تمامیت خواهی اش ترساننده است و نابود کننده ... به هر حال ، از نیمه ی دوم شهریور به بعد ، نیلوفر سلطان بی رغیب است ... نمی شود حریفش شد ...فقط باید نشست و نگاهش کرد که چه طور در میان خستگی باغبان و باغچه می روید و می پیچد و می رود بالا ...


۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۴۲
حمیدرضا منایی


امروز توی مهد یک بچه برای دومین بار مهرگان را گاز گرفت ... وقتی رفتم دنبالش دیدم مربی اش با یک بچه ی سه سانتی آمد جلو در و از طرف بچه هه ، رو به من دارد عذر خواهی می کند که ببخشید خر شدم و دوباره مهرگان را گاز گرفتم ... پرس و جو کردم که چی شده ...  مربی داستان را گفت ... گفت که ماهان چون بار دومش بوده باید تنبیه می شده و برای همین به مهرگان گفته که دست آن بچه را گاز بگیرد !!!!!! می خواستم بکشمش زنیکه را ، خودم را نگه داشتم و گفتم که به شدت اشتباه کرده ... نشستم رو به پسرک ! دقیقآ سه سانت بود ... با لب های آویزان ... چشم ها غم زده ... هر چی برایش حرف زدم چیزی نگفت ... به مربی شان گفتم به نظرم مشکل جدی دارد این بچه ... گفت آره ... مادرش نابیناست و این بچه به شدت پرخاش گر است و ما داریم این جا کمکش می کنیم که حالش خوب شود !!!

از ظهر تا حالا بدم ... هیچ چیز و هیچ چیز در زندگی به اندازه ی جهل نادان هول ناک نیست ... و مرا هیچ چیز به اندازه ی جهل نادان نمی ترساند ...

91/6/16


۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۳۳
حمیدرضا منایی



فیلم های مکعب یک و دو در ستایش دیوانگی است... این دو فیلم به خصوص قسمت اولش شاهکار است ... داستان تعدادی انسان است که در یک مکعب کوچک گیر افتاده اند ... در چهار ضلع این مکعب چهار در است ... اینان از هر دری که می روند به مکعبی شبیه قبلی می رسند و این پارادایمی است که مدام تکرار می شود ... البته در هر مکعب خطراتی هست و لذت هایی ... بسیاری از این آدم ها از بین می روند اما دست از گشتن بر نمی دارند چون شنیده اند که یک راه خروج وجود دارد ... در نهایت همه شان کشته می شوند اما یک نفرشان ، یک دیوانه ، راه خروج را پیدا می کند و به روشنایی می رسد ...


۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۸
حمیدرضا منایی


حرکت دو شخصیت اما بوآری در کتاب مادام بوآری و ژولی اگلیمون در رمان زن سی ساله مانند دو خط موازی است که رفته رفته از هم دور می شوند و علارغم شباهت ها ، نهایت افتراق را با هم دارند اما دوباره در نتایج به هم نزدیک می شوند ... مسأله ی هر دو عشق است ولی اما آگاهانه وارد ماجرا می شود و انتخاب می کند ، آگاهانه دست به ویرانی اخلاق عرفی و مذهبی می زند چون عشق برای او ، فقط عشق نیست ، بلکه عاملی برای دگرگونه زیستن است... برعکس ژولی به حفظ اخلاق می کوشد ( هر چند مذهبی نیست ) اما تقدیر قوی تر از اوست و در چنگال جبری گریزناپذیر گرفتار است ... جالب این جاست که این دو رویکرد  ، دو شخصیت متفاوت را خلق می کنند هر چند سنگ بنای هر دوی آن ها یکی است ... و جالب تر این که نتایجی که به دست می آورند هم یک سان است ؛ دست هر دو در نهایت از هیچ پر است ، آن چنان که انگار چاره ای جز مرگ نیست ...

به نظرم نکته ی نهفته در دو اثر این است که چه در جبر و چه در اختیار آدمی مغلوب عشق است ... عاشقی هیچ گاه قاعده ی برد _ برد نداشته که هیچ ، قاعده ی برد _ باخت هم ندارد انگار ... مثل این که این جا قاعده همیشه باخت _ باخت است ... در همه ی دوران ، برای همه ی انسان ها ...

۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۹:۲۶
حمیدرضا منایی


مارگریت دوراس در کتاب " نوشتن ، همین و تمام " می گوید : پاداشی باید ، آن را که خطر کرد و { از خود } برون شد و نوشت ...

نوشتن ، امر مهیبی است ... هولناک است ... پاره پاره کردن هر روزه ی خود است ... مثال آن کس است که خانه اش را خشت به خشت با دست خود از جا می کند تا ویرانه ای درست کند و بعد بر سر آن ویرانه می رقصد ...

آن چه از بیرون ادبیات ( نوشتن ) دیده می شود تصویری زیباست از آدمی اهل خواندن و نوشتن و فکر کردن ... اما این همه ی داستان نیست ... صورتی درونی ماجرا معنای مطلق ویرانی است ... بگذریم از آن چیزی که در این روزگار می بینیم و عده ای دکان خوش آب و رنگ از ادبیات درست کرده اند و از جیب آن خرج می کنند ... این زمانه ، زمانه ی کوتوله هاست ... کاری هم نمی شود کرد ... غبار زمان کار خودش را خواهد کرد ... اما برای آن چه در اصل و معنا اتفاق می افتد کار ادبی جزء سخت ترین و خشن ترین کارهاست ... روی این خشونت تأکید می کنم ... آن چنان خشونتی که مهار شدنی نیست ... اما لزومأ مظهر بیرونی ندارد و در عمق می گذرد ...

تولید این دو ویژگی که گفتم یعنی ویرانی و خشونت ، پروسه ی مشخصی دارند : نویسنده در برخوردی مدام با ناخود آگاه خویش است ... به قول کوندرا ( این را از پل استر هم شنیده ام ) نوشتن آن دسته از امکانات وجودی نویسنده است که امکان ظهور در جهان واقعی را نمی یابند ... محل انباشت این امکانات هم جایی نیست جز ناخودآگاه ... گفتن این که یک نفر دائمأ در برخورد با ناخودآگاهش به سر می برد به حرف راحت است ... در عمل چنان فرسایش کشنده و عجیبی است که به گفت در نمی آید ... نگاه کنید به حجم عظیم افسردگی ها و خودکشی ها در تمام آن آدم هایی که کار تألیفی دارند ... این نتیجه ی سیر از خودآگاه به ناخود آگاه است ...

جمله ای که از دوراس گفتم دارای دو بخش است ... بخش دوم که از خطر کردن می گوید به گمانم اشاره به همین موضوع دارد ، به فرسایش و نابودی تدریجی یک انسان ... اما جمله ی پایه اش ، پاداشی باید ، شاید اشاره به کشف خود دارد در ناخود آگاه ... کار نوشتن اصلا همین است ؛ این که مدام خود و امکانات تازه ی خود را کشف کنی ... برسی به نقطه های تاریک و کورمال بروی جلو ... بی آن که هیچ ضمانتی باشد که از میان تاریکی ها و گم گشتگی ها ، پیدا شوی و سر سلامت بیرون آیی ... این همان نکته ی اعتیاد آور نوشتن است ... این که آیا می رسم یا نه !؟ همیشه میان خوف و رجا بودن ... لب تاریک ترین دره ها قدم زدن ...  لب عمیق ترین پرتگاه ها بدن خود را تاب دادن ... هر روز با هیولای درون در افتادن ... آخ ... دیوانه آنان که می نویسند...

دوراس کتاب همین و تمام را در آخرین روزهای عمرش و در حالتی نیمه هوشیار - نیمه بی هوش نوشت ...


۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۲
حمیدرضا منایی


ارسطو معتقد بود تراژدی باعث کاثارسیس می شود ... این حرف یعنی که مخاطب در برخورد با درد و رنج شخصیت های تراژدی با آنان هم ذات پنداری می کند و آن چه بر سر آن شخصیت ها می رود ، انگار بر خود او اتفاق افتاده واین باعث پالایش نفس و روانش می شود و با توجه به شرایطی که در آن هم ذات پنداری درک کرده از خبط و خطای شخصیت های تراژدی در زندگی خویش جلوگیری می کند ...

درک آن چه ارسطو می گوید و نتیجه ای که از تراژدی می خواهد کار سختی نیست ... نگاهی فرهنگی اجتماعی به آن چه در کشورهای مختلف اتفاق می افتد ملاک روشنی است بر فهم این موضوع ... برای مثال ما در ایران در تمام دوره های تاریخ با مسأله ای به نام سانسور دولتی روبه رو بوده ایم ... اعمال کنندگان سانسور این طور استدلال می کنند که مخاطب برخلاف آن چه ارسطو می گوید ، از تراژدی چیزی نمی آموزد که به پالایش نفسش بینجامد ، بلکه برعکس شیوه ی زندگی آن ها را در راه فساد و تباهی با خود یگانه می انگارد و در رفتن آن راه و تکرار آن اشتباهات دستش باز تر می شود ... ضرورت نگاه فرهنگی اجتماعی که در بالا اشاره کردم همین جا شکل می گیرد ؛ اگر این تئوری اخیر درست می بود ما حالا باید در جامعه ای متعالی و رستگار زندگی می کردیم که حتی کوچک ترین قواعد اخلاقی در آن رعایت می شد و هیچ حقی بر زمین نمی ماند ... به روایتی دیگر اکنون باید در آرمان شهری زندگی می کردیم که راه انسان از بهشت آغاز می شد و در بهشتی زمینی روزگار می گذراند و به بهشتی موعود سفر می کرد ...

افلاطون به عنوان تئورسین اصلی اتوپیا پایه گذار همین تفکر است ... در کتاب جمهور که طرحی جامع از شهر خداست می گوید تمام هنرمندان را باید از این آرمان شهر بیرون کرد ... چرا که هنرمندان از مثل ( حقیقت اولی ) تقلید ( تخیل ) می کنند و این با ذات حقیقت گرای اتوپیا در تضاد است ...

تاریخ ثابت کرد که چنین آرمان شهری شکل نخواهد گرفت ... 72 سال تجربه ی مارکسیسم - کمونیسم که به دنبال اتوپیایی زمینی و انسانی بود شاهدی است بر عدم امکان این تفکر ...

برگردیم به ایران اکنون ؛ ما با تیغ برنده ای به نام ممیزی ارشاد روبه رو ایم ... تیغی که به اصظلاح خودش می خواهد ناهنجاری ها را از برابر مخاطب دور کند و فضایی پاکیزه برایش بسازد ... ولی آیا این اتفاق افتاده !؟ می شود دقیق تر هم پرسید : آیا چنین چیزی امکان پذیر هست که در جامعه با حجم عظیمی از نابهنجاری روبه رو باشیم ولی در حوزه ی درام با کارهایی شسته و رفته و خالی از هرگونه جالش اساسی در طبع و طبیعت ناهمگون بشر برخورد کنیم !؟

مثالی می زنم ؛ یکی از اصلاحاتی که از طرف ارشاد در حوزه ی درام خیلی رایج است عنوان " سیاه نمایی " است ... اینکه مثلأ شرایط جامعه و آدم هایش را ناامیدانه تصویر کنند ... مخاطب این کلمات را به تجربه ی شخصی اش ارجاع می دهم ... آیا شرایط زندگی در جامعه از ابعاد گوناگون همچون فرهنگ و هنر و سیاست و اقتصاد و غیره امیدوار کننده است ؟!

چند سال پیش خبری را از آمریکا دنبال می کردم ... جدالی بود بر سر قانون سن می خوارگی جوانان که انگار می خواستند با تصویب قانونی جدید سن مشروب خواری را از 18 سال به 16 سال کم کنند ... مخالفان این طرح می گفتند این ترویج فساد است و جوان ها را به استفاده ی از الکل تشویق می کند ... در ظاهر حرف درست است اما نظر موافقان طرح به شکل شگفت انگیزی بعد و لایه ای دیگر را باز می کرد ... آن ها می گفتند همین حالا نوجوانان در زیر سن قانونی (18 سال ) می خوارگی می کنند ... اما به طور مخفیانه ... و این مخفی کاری باعث می شود نظارتی بر روی آن ها نباشد و آنان در معرض خطراتی دیگر قرار بگیرند ...

مسأله همین است ؛ وقتی فساد از دایره ی نظارت خارج شد و شیوه های کنترل شده ی ابراز آن در یک جامعه شکل نگرفت ، در لایه های عمیق تر این فساد گسترش می یابد ...وقتی کسی خود را از چشم و دایره ی قانون بیرون می بیند در فساد خود و اطرافش کم نخواهد گذاشت ...

سانسور در هر جامعه ای مصداقی و عاملی است بر گسترش فساد ... در ایران سانسور ابعاد عجیب و غریبی به خود گرفته ؛ از یک طرف مؤلفان حوزه ی درام از جامعه عقب افتاده اند و انگار با مسائل مردم بی گانه اند ... ما با پدیده ای به نام ادبیات یا سینمای پیشرو روبه رو نیستیم ... نخبگی عرصه ی ظهور ندارد و هر چه هست بدنه ای است که نیم جان دست و پایی می زند ... از طرف دیگر مخاطبان تشنه برای پر کردن این فضای خالی به دنبال جایگزین می گردند ... سریال های آبکی تلویزیون در ظاهری اخلاقی ، عمق بی فرهنگی را ترویج می کنند ( هر چند که همین سریال های سفارشی ساز هم از تیغ سانسور در امان نیستند ) ... دیگر ؛ پناه بردن مخاطبان به سمت ماهواره هاست ... شبکه ای مثل فارسی 1 فقط در چنین فضایی می تواند به حیات خود ادامه دهد که در نبود درام های جدی که تولید فرهنگی خود ماست ، به زشت ترین شکل ممکن به شعور مخاطب توهین می کند که البته این از فراگیری و اثر گذاری اش چیزی کم نمی کند ...

ختم کلام ؛ فضای بسته و مسدود در هیچ جامعه ای نشان رستگاری و روشنی نبوده است به گواه تاریخ ... فساد را تا وقتی در سر برگ هاست می شود دید و کنترل کرد ، اما اگر به عمق برود به ریشه می زند ... آن چنان که درخت را باید از بن کند ...


۰ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۸:۴۰
حمیدرضا منایی

.


هایدیگر می پرسد چرا یک لیوان پلاستیکی را دور می اندازیم اما یک لیولن سفالی تاریخی را در نهایت احترام نگاه می کنیم !؟ خودش جواب می دهد پشت یک لیوان پلاستیکی یک بار مصرف افقی نیست و پس پشت آن ما چیزی نمی بینم ... اما آن لیوان سفالی به اندازه ی قدمت و تاریخش به ما افق می دهد در شناخت ... و این راز ارزشمندی اشیائی است که با خود تاریخی را حمل می کنند ...

توی دو تا از کتاب هایی که در پست پیش نوشتم که پیداشان کردم ، دو یادداشت وجود دارد ... حال عجیبی است دیدن این یادداشت ها ... انگار که تکه ای از زندگی صاحبان این کتاب ها تکه ای از عشق شان ، به من منتقل شده و از این جا به بعد در من خواهد زیست ...

یادداشت اول : در 68/9/7 بمبلغ 3200 خریداری شد

یادداشت دوم : چشمهای این تصویرهمیشه با اشتیاق بتو مینگرد من ترا که آفتاب شبهای تار من بودی هرگز از یاد نخواهم برد


۱ ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۲۶
حمیدرضا منایی


پدر یکی از دوستان که اتفاقأ همین چند وقت پیش فوت کرد ، همیشه حرفی می زد که در گوش من مانده ... می گفت هر چیزی منتظر وقت خود است !

در تمام سال هایی که کتابخانه می رفتم چشمم به رمان " زن سی ساله " اثر بالزاک می افتاد ... نمی دانم در طول ده یازده سال چند بار این کتاب را برداشتم و ورق زدم . اما از آن جا که همیشه طوماری هولناک از ناخوانده ها پیش رویم است ، چاره ای نداشتم جز رعایت قاعده ی اهم و فی الاهم ... به هر حال داغ خواندن این کتاب بر دلم مانده بود چرا که اولأ از بازاک کاری نخوانده بودم و بعد هم زن سی ساله کار مهمی از بالزاک بود ...

دو سه روز پیش به سمت خانه که می آمدم مسیرم را خیلی اتفاقی کج کردم و از کوچه پس کوچه ها آمدم ... وسط راه چشمم به یک توده کتاب افتاد که کنار آشغال ها ریخته بودند ... در زندگی هر کس بدبخت چیزی است ؛ یکی می رود معتاد می شود ، یکی دیگر کفتر بازی می کند ، یکی می رود دمبل می زند که خودش را شکل گوریل کند ... بدبختی من هم کتاب است ... این هم به معنای این که کتاب خوان باشم نیست ... نمی دانم از آخرین کاری که خواندم چه قدر گذشته ! من فارغ از هر چیزی از شئیت کتاب و شکل و شمایلش خوشم می آید ... اصلأ هم دست خودم نیست ! الغرض ، هر کاری کردم که از خیر دیدن این کتاب ها بگذرم نشد که نشد ... حتی چند متر رفتم جلو و رد شدم ... اما از پس خودم بر نیامدم ... رفتم سر وقت کتاب ها ... حالا تصور کنید از خجالت به اندازه ی یک موش کوچولو شده ام ... احساس می کردم همه ی آدم ها و در و دیوار چشم شده اند و دارند مرا نگاه می کنند ! فجیع وضی داشتم که گفتنی نیست ! اول که اصلأ چشمم عنوان کتاب ها را نمی دید ... خیلی سریع خودم را جمع و جور کردم و شروع کردم به گشتن ... میان کتاب هایی که پیدا کردم و عکسش هست زن سی ساله ی بازاک هم بود که عجیب شگف زده ام کرد ... 

نمی دانم چه طور رسیدم به خانه ... از فشاری که تحمل کردم خیس از عرق بودم ... یادم رفت این را بگویم که تمام مدتی که می گشتم کمی آن طرف تر یکی پشت پنجره ایستاده بود و زل زده بود به من ... مردک می خواست مرا بکشد !

حالا بعد از گذشت دو سه روز از کاری که کردم راضی ام ... این به کنار که کتابی که می خواستم با پای خوش آمد و وقت خواندنش  بود انگار ، به این فکر می کنم در جامعه ای که کسی آثار بالزاک و سارتر و جین ونستر را مثل آشغال می ریزد توی کوچه کسی مثل من هم باید باشد که این ها را  بردارد ... در نهایت کتاب باید خوانده شود از کجا آمدنش هم زیاد مهم نیست ... فقط دلم از این می سوزد که چرا بیش تر دقت نکردم و کتاب ها را خوب نگاه ... یک عالم کتاب خوب روی زمین و کنار آشغال ها ریخته بود ... حیف شد !


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۷
حمیدرضا منایی


جمعه بازار پارکینگ پروانه عجیب اتفاقی است ... برای من تنها جشنواره ای است که به مفهوم باختینی در سطح تهران برگزار می شود و  آن را دیده ام ... از این گذشته حال و هوای عجیبی دارد ... در مواجهه با بساط هر دست فروش دنیایی از مفهوم به ذهن هجوم می آورد ... هوا ، مخلوطی است از بوی عود و بوی کهنگی وسائل ... وسائلی که معلوم نیست چند دست گشته اند و خاطره ی چند آدم را در ذهن خود دارند و حالا منتظر صاحب بعدی نشسته اند ...

به هر حال ، امروز داشتم می گشتم آن جا ... این دیالوگ و تصویر برایم جالب بود ... بماند برای بی خوابی ... تمام انگشت های فروشنده پر است از انگشتر ... سگ سبیل است و خیلی بی حوصله ... میان بساطش از انواع سکه هست تا تلسکوپ تک چشمی دزدان دریایی ...

زنی مقابل بساط سر پا نشسته ... سی و چند ساله شاید ... دارد یک دسته از نی های چوبی تراشیده و منقش را زیر و رو می کند ...

فروشنده برای دومین بار می توپد به زن : دست نزن آبجی !

زن توجه نمی کند و مشغول کار خود است ... نی ها را یکی یکی برمی دارد و از میان سوراخ شان نگاه می کند ... بالاخره یکی از نی ها چشمش را می گیرد ... می پرسد : این چنده !؟

فروشنده زیر لب ، اما آن قدر بلند که صداش شنیده می شود می غرد : لا اله الا الله !

و تند برمی گردد روبه زن : اینا دست بافوره ! د آخه به چه درد تو می خوره ! پاش برو پی کارت !

زن اگار که جن دیده ! ناگهان از جا می پرد و تلو تلو خوران میان جمعیت ناپدید می شود ...


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۳
حمیدرضا منایی

.


امروز توی مترو رفتم سراغ عابر بانک ها ، چهار پنج دستگاه بود همه خراب ... ماندم بی پول ... رفتم سراغ مدیر ایستگاه ... می پرسم چرا این جوری !؟ زل زل مرا نگاه می کند ! می پرسم این جا توالت دارید !؟ می گوید نه ! می پرسم ایستگاه بعد چی ؟ سر سه منی را می اندازد بالا ! می پرسم پس شما کجا قضای حاجت می کنید ؟ می گوید در محل مخصوص کارکنان ... می پزسم می شود از آن استفاده کرد ؟ می گوید باید با حراست هماهنگ کنی ! به اش می گویم تا حالا آن جک جهنم ایرانی ها را شنیده ای !؟ اول منگ و مات است بعد یکهو یادش می افتد و می گوید آهان ! همان که هر روز یک چیزش لنگ است !؟ می گویم آره خودشه !

از ایستگاه هفت تیر داشتم برمی گشتم قیطزیه ... سوار شدم و دو سه ایستکاه رفتم ... توی حال و هوای خودم بودم که شنیدم کسی می گوید ایستگاه سعدی ! اول فکر کردم اشتباه می کند ... از یک جوانکی که تقریبأ با هم خیلی ناجور فیس تو فیس بودیم پرسیدم این واقعا می گوید سعدی !؟ او هم زد به خط لودگی که نه خیر ! دارد شوخی می کند !

این دومی را گفتم از این جهت که اگر یک روز یک آدمی را دیدید که در ایستگاه کهریزک دارد دنبال ایستگاه پیروزی می گردد مثلأ ، شوخی ندارد با شما ! احتمالأ ان آدم من هستم که حیران و سرگردان دنبال مقصد مورد نظر می گردم ...


پ ن : خیلی دلم می خواهد بدانم چرا ایستگاه های مترو نماز خانه دارند اما سرویس بهداشتی ندارند !؟ یعنی فکر کردند هزینه ی اضافی است !؟ جایش را نداشتند !؟ شاید هم حالش را ! یا اصلا با خودشان گفتند چه کاری است این !؟ چرا ما زحمت بکشیم !؟ چشم مردم کور ! مترو که جای شاشیدن نیست ! این جا جای عبادت است !



۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۲۲:۱۲
حمیدرضا منایی


مشهرترین پیر فاحشه ی شهر را بگویید
کسی این جا هست
که خواب رستگاری را
از دریچه ی چشمان تو می بیند
و تنش سودای معاد را
در روز واپسین
در رحم چرکین و پلاسیده ی تو می جوید...
به او بگویید
کسی این جا هست
که به نامت
به ناله های تن تکیده ات
به خاطره ی قطره های عرق بر پیشانی و پشت لبت
به صدای نفس نفس زدن هات
قسم جلاله می خورد ...
به او بگویید
ای پیر
ای در هر چین تنت
یاد هبوط هزار آدم ،
تو به جمع خدایان پیوسته ای؛
خدایی خسته
خدایی تلخ
خدایی دردمند و تنها ...
به او بگویید
کسی این جا هست
که خواب رستگاری را
از دریچه ی چشمان تو می بیند ...


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۸:۳۹
حمیدرضا منایی

.


فاجعه را به یاد بسپار
آن چنان که رد تیغی
                 بر خاطر گونه می ماند
آن گاه روزی
آفتاب از غرب غربت ما طلوع خواهد کرد
و تو
ای زندانی
ای به تبعید رفته
ای وارث آدم
فریاد خواهی زد
آن چنان که سینه ی آسمان و ظلمت این شب دیجور را
ناگهان

        صبح

             بشکافد ...


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۱
حمیدرضا منایی


این که می روی خرید و می بینی پول همراهت نیاورده ای یا شلوارت را عوض کرده ای ، یا مثلأ ساعت یک بعد از ظهر قوطی سیگارت را باز می کنی و می بینی حتی و حتی یک نخ هم نداری ، یا وقتی قوطی پر سیگار را می اندازی در سطل آشغال و قوطی خالی را مثل مشنگ ها برمی داری ، یا این که یک هفته بدون نان می مانی و فراموش می کنی بگیری یا ماشین را جا می گذاری و با تاکسی برمی گردی خانه ، به کنار ... امرور داشتم از جایی برمی گشتم که پنچر کردم ... آمدم پایین ... به خودم می گفتم وای ! که می خواهد این لاستیک را عوض کند !؟ به هر بدبختی بود پنچری را گرفتم ، لاستیک و آچارها را ریختم توی ماشین ... آمدم سوار شدم و گذاشتم دنده یک و گاز دادم ... ماشین انگار که گیر باشد حرکت نمی کرد ... انگار که توی یک دست انداز افتاده بود ... ناچار گاز را پر کردم و ماشین یک تکان خورد و از دست انداز در آمد و ما به میمنت راه افتادیم ... کمی که رفتم از روی عادت آیینه ی عقب را نگاه کردم ، دیدم یک جک بی صاحب کنار خیابان افتاده ...با خودم هم گفتم ببین مردم چه حال و روزی دارند ! یارو یادش رفته جکش را بردارد !!  باز هم حالی ام نشد ... کمی دیگر که رفتم یکهو یادم افتاد که ای بابا این جک مال من است ! یادم افتاد که اصلأ ماشین را از روی جک پایین نیاورده ام !!!

عنوان از نیچه


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۰
حمیدرضا منایی


یکی از سخت ترین سئوال هایی که می شود از من کرد این است که شغلت چیست !؟ هر شغل و حرفه ای یک نمای بیرونی دارد و یک نما و شکل درونی ... برای آدمی که آلوده ی یک کار است بعد بیرونی قضیه زیاد مهم نیست ... یعنی مهم نیست که دیگران او را چه گونه می بینند ... یا یک جور دیگر بگویم ؛ خیلی وقت ها شغل آدم ها چیز روشنی نیست که بشود توضیح داد یا توضیحش قشنگ و پسندیده نیست ! مثلأ اگر از یک دزد یا راهزن یا کلاهبردار شغلش را بپرسند به یقین جواب روشن و واضحی در انتظار پرسش گر نیست ....می ماند درون قضیه و درگیری حرفه ای که یک نفر با شغلش دارد ... من هیچ وقت کلمه ی مشخصی که اشاره به یک حرفه ی خاص می کند در برابر پرسش ابتدایی نداشته ام به هزاران دلیل ، اما وقتی می نشینم و مختصات کارم را ترسیم می کنم میبینم شغل من بسیار به کارگری نزدیک است ... نه تنها نزدیک که معنای دقیق همان کار است ... یک کارگر دائم در حال خراب کردن و ساختن است ... من نیز ... فرآیند کار او عرق ریزی است ... و مال من نیز ... تابستان ها وقتی هوا گرم می شود کارگرها به شدت وزن کم می کنند در اثر فشار کار ... کار من حتی زمستان ها هم همین طور است ... هر دو عشق عجیبی به چای داریم و من یکی اضافه به سیگار !

مخلص کلام ؛ شکل بیرونی را نمی دانم و به یک روایت برایم مهم نیست اما من در درون خودم را یک کارگر می دانم ... و به نظرم هیچ معنایی در بیان شغل آدمی مثل من گویا تر از این نیست که در جواب پرسش شغل شما چیست ، بگویم ؛ من یک کارگرم ...


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۱:۳۵
حمیدرضا منایی

.


امروز بعد از مدت ها از خانه در آمدم و تا تجریش رفتم ... تقاطع پارک قیطریه و اندرزگو بگیر بگیر بود ! شنیده بودم اوضاع ناجور است اما ندیده بودم ... جوان ها را که از دم می گرفتند ... دختر و پسر هم نداشت ... این ها به کنار ، یک خانم میان سال شاید 50 ساله داشت سر این که پسرش را می خواستند ببرند با مأمورها کل کل می کرد ... پسر شاید هفده هجده سال بیش تر نداشت ... هر چه نگاهش کردم به لحاظ ظاهر چیز غیر متعارفی درش ندیدم ... توی ترافیک داشتم این ها را تماشا می کردم که باز شد و حرکت کردم ... کمی جلوتر پشت یک مغازه  مرغ فروشی نوشته بود ؛ مرغ کشتار روز 5180 تومان ...

وقتی بر می گشتم خانه توی جاده دیدم یک نفر با دبه دست تکان می دهد و بنزین می خواهد ... اکثرأ یک چهار لیتری عقب ماشین دارم ، ایستادم ... دو پسر جوان بودند با یک پراید درب و داغون ... اول این که باور نمی کردند کسی ایستاده ... پسری که چهار لیتری را از من گرفت از زور خوشحالی این جوری کرد : داداش شیشه می زنی هست ها ! ایستادم دم ماشین بعد رفتم جلو که چهارلیتری را پس بگیرم آنی که بنزین را می ریخت توی باک داد زد سمت رفیقش که در ماشین نشسته بود : مهدی جون ببین داداشمون هر چی جنس می خواد به ش بده ! فقط واسه عشقش !


۰ ۲۳ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۵
حمیدرضا منایی

.


                                                                                          برای  میم . میم


بی تو حرام می شود این روزها ،

می گویی با عطر پیچ امین الدوله چه کنم !؟


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۲۲:۲۹
حمیدرضا منایی


انسان به طرز وحشت آوری تنهاست ... و اتفاقأ این تنهایی به واسطه همان چیزی است که غالب مردم برای فرار از این وحشت به آن پناه می برند که چیزی نیست جز زبان ... تنهایی ما مستقیم از زبان ما نشأت می گیرد ... هر چه ربان غنی تر و لایه لایه تر می شود به همان نسبت تنهایی عمق می یابد ... در این حالت گفت و شنود به مثابه فهم متقابل میان انسان ها نیست ، بلکه عاملی است برای سوء فهم و دور شدن آن ها از هم ... هر واژه در هر ذهن از تاریخ و شناسه هایی جدا برخوردار است و به صرف شناخته شدم آن واژه نزد دیگران به یک معنای واحد نمی رسد ... این تفاوت در واژه هایی که پشتوانه ی عینی ندارند و صرفأ ذهنی هستند بسیار گسترده تر است ... مثلأ وقتی می گوییم نان به امری عینی اشاره می کنیم که شکل و صورت آن به یک معنای واحد در اذهان دلالت می کند ... اما وقتی از واژگانی چون زندگی ، خوشبختی ، عشق و ... استفاده می کنیم هیچ دلالت عینی وجود ندارد ... این جا ملاک تاریخ ذهن هر آدمی است ... شروع تنهایی همین جاست ... چنین کلماتی هم پوشانی اندکی به لحاظ معنای واحد در اذهان مختلف دارند ... این چنین زبانی پیش از آن که معنا دار و دال باشد ، ابزورد و نامفهوم است ... گفتن ، تلاشی است نافرجام ، تلاشی است که به سوء فهم ها دامن می زند و فاصله ها را زیاد می کند ... از همین رو  انسان به عنوان تنها موجود ناطق به خاطر همین توانایی احساس تنهایی می کند ... احساسی که در تمام هستی و میان همه ی موجودات فقط مختص انسان است ...


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۳۱
حمیدرضا منایی

.


مهرداد بهار در کار خودش ؛ اسطوره شناسی و تاریخ بی نظیر بود ... کتاب پژوهشی در اساطیر ایران نمونه ندارد ... اما جدای از این حرف ها شخصیت جالبی داشت که لابه لای کتاب ها و کلماتی که نوشته است می شود دیدش ... در انتهای کتاب از اسطوره تا تاریخ ، مصاحبه ای دارد ... مصاحبه کننده از او می پرسد شما که این قدر کویر را خوب می شناسی و ریزه کاری های تاریخی و اسطوره ای و افسانه ها و زندگی روزمره ی مردمش آگاهی داری ، خیلی به کویر سفر کرده ای !؟

مهرداد بهار جواب می دهد : " من واقعآ هیچ امکان و وسیله ای در زندگی ام برای این چیزها نداشتم . همیشه از دور عاشق بودم ، ولی هیچ وقت به مراد و وصال معشوقم نرسیدم . من در زندگی ام یک شهیدم اصلأ . "


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۹
حمیدرضا منایی

.


بدیهی ترین معنای نهفته در سلام ، خداحافظی است ... همین نسبت در عمق معنای مسافر نهقته است ... خود واژه ی مسافر در معنا ، واژه ای هول ناک است ... مسافر آن کس است که دائم می رود ... رفتن بطن معنای سفر و مسافر است  و مسافر حق ایستادن ندارد چرا که هر توقفی دور شدن از معنای سفر است ... پشت هر سلام به زمان و مکان و پدیده ای ، خداحافظی است ... هولناکی داستان همین جاست ؛ دامنه ی زمانی سلام و خدانگهدار ، بسیار کوتاه است ... هم چنان که انگار حضور فا --- ح---- شه --- ای ... برای همین ذات رفتن درد ناک است ... آن چنان که ذات قد کشیدن ... هیچ زمان و مکانی محل انس نیست ... راه است به مثابه خط برای گذشتن ...  و انیس و مونس محال ... چون زبان محصول سکونت و سکنی است ... محصول زمان و مکان مشترک ...

زائر رونده است ... می رود که برسد ... رفتن در عمق معنای زائر است اما رسیدن نیز ... این رفتن و رسیدن از هم جدا نیست ... عین یکدیگرند .. . زبان زائر تک گویانه (مونولوگ ) است ... زبانی که در درون شکل می گیرد و مدام تکرار می شود ... زائر با هین زبان راه را نشان می گذارد ... هر نشانه ای در راه یک موتیف است ... عنصری قابل تکرار ... محل ارجاع ... زائر به قصد سکون می رود ... به قصد سکنی ... همواره السلام است ... رفتنش استحاله ای است به رسیدن ... مقصد را از پیش در درون خود دارد ... راه به مثابه دایره ای ست در وجود زائر ... برسد یا نه ، قصد را در خود دارد و مقصد را ... و راه را که انگار خود مقصد است و رسیدن ...


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۷:۲۸
حمیدرضا منایی

.


برای عکس هایی که تلسکوپ هابل از عمق کیهان گرفته است ، دو زاویه دید می توان طرح کرد ؛ اول این که حتی کهکشان راه شیری گم و محو است ، دیگر چه رسد به منظومه ی شمسی و زمین ... انگار که انسان غباری بیش نیست و خوش بینانه اش جزئی ناچیز است از این بی پایانی ...

دوم ؛ همه ی این فضا به دور انسان می گردند و اوست که مرکز عالم است ... این ذهن انسان است که این ها را درک می کند و اگر نباشد هیچ کدام از این ها موجود نخواهند بود ...

جدای از این دو بینش که انتخاب هر کدامش انسان را به راهی جدا می برد و نتایجی متفاوت دارد ، این عکس ها عجیب اند ... خیلی عجیب ... به شان که خوب نگاه کنی موجی از آرامش است که می آید و اندوه عقل معاش اندیش را با خود می برد ...


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۲
حمیدرضا منایی


زندگی قاعده ای دارد به نام هزینه و فایده ... یعنی برای هر فایده ای در زندگی باید هزینه ای پرداخت ... از صورت اولیه ی این مسأله چنین بر می آید که نسبت این هزینه و فایده پنجاه - پنجاه است یا به زبان خودمانی همان ضرب المثل که ؛ هر چه قدر پول بدهی آش می خوری ! این حرف بی راه هم نیست ... عموم مردم نسبت به هزینه ای که می کنند و فایده ای که می برند دقت دارند و اگر کفه ی سود را نسبت به هزینه هم سنگ نبینند ، به آن کار اقدام نمی کنند ... این قاعده آن چنان عقلانی است که اندک شکی در درستی آن نمی شود کرد ... اما همه ی ماجرا نیست ؛ هستند آدم هایی که با شیوه ای که در زندگی در پیش گرفته اند سازی مخالف این قاعده می زنند و راهی دیگر می روند ... مثلأ وقتی نگاه می کنی به زندگی شان می بینی تناسبی بین هزینه ای که برای یک کار داده اند با سود و نفع شان نمی خواند که هیچ ، زندگی شان ضرر در ضرر است ... یک عبارتی داریم که این طور وقت ها خوب و به جا معنی می دهد ؛ می گویند فلانی خودش را وقف فلان چیز کرده است ... این یعنی کاری را بدون چشم داشت نسبت به هر امری خارج از آن کار انجام دادن ... وقتی این امر هم شدت می گیرد و میزان اشتیاق به کار از حدی می گذرد ، آن دسته ی اول که گفتم ، آن ها که در نسبت سود و هزینه دقیق هستند ، به این دسته ی اخیر می گویند دیوانه یا شاعرانه و محترمانه ترش ؛ عاشق ... این از برخوردی که آدم ها از بیرون به قضیه دارند ... اما در بعد درونی نگاه آن دیوانه یا عاشق چیزی دیگر است ؛ نگاه این آدم نگاه سود گرایانه نیست ... هزینه و فایده معنا ندارد ... آن راهی که می رود عین فایده است ... این جا قاعده ، طبع قمار بازی است ... برد برای قمار باز شیرین است اما نه به اندازه ی خود بازی ... آنانی که به قمار اعتیاد دارند ، اعتیادشان به برد نیست ، به بازی کردن است ... همیشه لنگ حریف اند حتی اگر همه دنیا را پیش از آن برده باشند ... از آدم های دسته ی اخیر به روایتی دیگر می گویم ؛ سودی که این ها در کاری می بینند آن چنان بلند پروازانه است و بزرگ که در عقل عاقلان معاش اندیش قابل محاسبه نیست ... این جا عددها زیادی بزرگ اند و اندازه ها کهکشانی ...


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۴۰
حمیدرضا منایی


می خواستم کتابی بخوانم ... جلوی کتابخانه که ایستادم انگار بی آن که حق انتخابی داشته باشم ، دستم رفت و بوف کور را برداشت ... در دوره های مختلف این کتاب را خوانده ام ... مجموعه حاشیه هایی هم در خود کتاب نوشته ام با عنوان ؛ هدایت ، آرمان گرایی بی آرمان که خوب است اگر روزی فرصت کنم و شرح و بسط شان بدهم ...

جدای از این ها در این یکی دو روزه که دوباره وارد جهان بوف کور شده ام لایه ی دیگری از فکر هدایت و اثر عظیمش برایم باز شده است ... اما برای طرح موضوع باید از جای دیگری شروع کنم ... از نویسنده ای دوست داشتنی به نام یوکیو میشیما و کتاب شگفت انگیزش به نام معبد طلایی ... میان همه ی آن چه خوانده ام ، تعداد کارهایی که مرا ویران کرد به انگشتان دو دست هم نمی رسد و اتفاقأ معبد طلایی یکی از آن هاست ... یادم می آید کتاب را سرسری شروع به خواندن کردم ... بعد یک لحظه که چشم باز کردم دیدم تا عمق جانم نفوذ کرده است ! کار را همان وقت دوباره خواندم  و هنوز که هنوزه با من و در من است ... جمله ای هم با مداد نوشتم اول کتاب که مجموع تمام تلخی هایی بود که از اثر در من نشست ... جمله این بود ؛ زندگی انسان چرخه ای است از کشف زیبایی و دیدن فروپاشی آن ...

این جمله اُس و اساس بوف کور و معبد طلایی است ( و بسیاری دیگر از آثار موفق در ادبیات ) نویسندگان این دو اثر ، هدایت و میشیما، شاید به واسطه ی همین تفکر قرابت عجیبی با هم دارند ؛ هر دو آرمان گرا بودند و زیبایی را در اوج بلوغش می خواستند ، بی ذره ای کم و کاست ... پناهگاه هر دو ادبیات بوده و به هر کاری که می پرداختند به سرعت از زیر بار آن شانه خالی می کردند ... هر دو به سنت های باستانی کشور خود معتقد بودند و ارزش ها را در آن می جستند ... مسأله ی اصلی در تفکر هر دو نفر مرگ و زیبایی است ... و در نهایت هر دو به مرگی خودخواسته چشم از جهان فرو بستند ...

میان آن چه گفته شد می خواهم بر بحث آرمان گرایی انگشت بگذارم ... ساخت هر دو کتاب مورد نظر این گونه است که نویسنده ( راوی ) کوه کوه و انبوه انبوه بر زیبایی سوژه می افزاید ( در بوف کور سوژه زن اثیری است و در معبد طلایی ، معبد ) به این کلمات از بوف کور دقت کنید ؛ او { زن اثیری} یک وجود برگزیده بود . فهمیدم که آن گل های نیلوفر ، گل معمولی نبوده ، مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش می زد ، صورتش می پلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش ، گل نیلوفر معمولی را می چید ، انگشتش مثل ورق گل پژمرده می شد .

همه ی این ها را فهمیدم . این دختر ، نه ، این فرشته برای من سرچشمه ی تعجب و الهام ناگفتنی بود . وجودش لطیف و دست نزدنی بود . او بود که حس پرستش را در من تولید می کرد . من مطمئن بودم که نگاه یک نفر بیگانه ، یک نفر آدم معمولی ، او را کنفت و پژمرده می کرد ...

این ها اوج آرمان گرایی در خواست زیبایی است ... هدایت در جاهای مختلف اشاره می کند که وجود زن زمینی نیست و آسمانی است ... خود عبارت زن اثیری دلالت بر این معنا می کند ... حالا با این حجم از زیبایی و کشف آن ، ناگهان همه چیز فرو می پاشد ... انگار هر چیزی تا آن جا زیباست که غیر قابل دست رس باشد ... هدایت در بخش دوم کتاب زن را تبدیل به همسرش می کند .... زن اثیری تبدیل به لکاته می شود ...  رشته مویی از زشتی از میان آن کوه زیبایی بیرون کشیده می شود و حکم معبد طلایی تبدیل به خاک شدن می شود ... چون ذات آرمان گرایی قانون همه یا هیچ است ... یا همه ی زیبایی  و یا ویرانی ...

یک سئوال اساسی این جا وجود دارد ؛ چه طور ناگهان همه چیز فرو می ریزد !؟ آن مویی که تمام آن بنا به آن وابسته است چیست !؟

هدایت می بیند که زیبایی جذب زشتی می شود ... زن اثیری ، لکاته جذب پیرمرد خنزر پنزری می شود ... نه تنها جذب بلکه نیروی اغواگر خود را از او می گیرد ... وابسته به آن زشتی است آن گونه که انگار بی حضور آن انگیزه ی وجودی خود را از دست می دهد و دیگر زیبا نیست ... اگر هم زیبا باشد مرده است و بی جان که بهره ای از او نمی توان گرفت و جایش جز خاک گور نیست ... آن هم به فجیع ترین شکل ممکن و با بدنی مثله...

بحثی هست در نقد ادبی که نویسنده لزومأ همان راوی اثر نیست و باید خط و مرزی میان شان گذاشت ، اما در دو اثری که نام برده شد نویسنده خود راوی است که زیبایی را کشف می کند و لحظه ی موعود فروپاشی اش را درک ... اصلأ انگار کشف هر زیبایی نقطه ی تاریکی در خود دارد به نام فروپاشی و مرگ که هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود ... و وقتی ذهنی معطوف به زیبایی مطلق شد ، فروپاشی امر زیبا فروپاشی خود اوست ... هدایت و میشیما انسان هایی عادی نیبودند با تفکری عامیانه ، هر دو رأس هرم و نخبه ی زمان خود بودند ... اما جان شان طاقت این چرخه و تلخی هول ناک را نیاورد و هر دو بر سر زیبایی مطلق زندگی شان را دادند ... کسی چه می داند تلخی این حرف تا کجاست !؟


۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۳۲
حمیدرضا منایی