.
دوشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۶، ۱۲:۱۱ ق.ظ
همیشه همین طور است؛ اول حدودش را می بینم... مدام سایه روشن می شود... پس می رود و پیش می آید... با هم زور آزمایی می کنیم... مثل شکاری می ماند که از اندازه ی شکارچی بسیار بزرگ تر است... پس می کشم و راه خودم را می رود... ول نمی کند... صیدی است در پی صیاد... کار به جایی می رسد که به هر طرف سر می چرخانی پیش چشم است... هی بزرگ می شود و بزرگ... آخرش تمام دنیا را پر می کند... یک لحظه چشم باز می کنی که درون آنی... مبتلایی... دچاری... دیگر راه فراری نمانده... فقط قلم و کاغذ و آوار برخود...
این روزها دوباره دارم می بینمش... روشن گفته ام نمی خواهمت... روشن جواب داده منتظر اجازه ی من نیست! من هیچ کاره ام! نمی دانم من صیدم یا او!؟ من صیادم یا او!؟ هر روز بازتر و بزرگ تر می شود... اولین همپوشانی های زندگی مان است، آن قدر که توی تاکسی جایی میان خواب و بیداری مرا برده بود... چشم که باز کردم، نگاه کردم که کجام؟ نشناختم! جهان بیرونی کم رنگ تر و ناشناخته تر از آنی بود که نشانم داد... من چه قدر این احساس را خوب می شناسم؛ جایی میان بی خودی و کشف! رنجی که از شدت خالصی به لذت می ماند... می دانم که رهایم نخواهد کرد... می دانم تا خاکسترم را بر باد ندهد ول کن نیست...
این روزها دوباره دارم می بینمش... روشن گفته ام نمی خواهمت... روشن جواب داده منتظر اجازه ی من نیست! من هیچ کاره ام! نمی دانم من صیدم یا او!؟ من صیادم یا او!؟ هر روز بازتر و بزرگ تر می شود... اولین همپوشانی های زندگی مان است، آن قدر که توی تاکسی جایی میان خواب و بیداری مرا برده بود... چشم که باز کردم، نگاه کردم که کجام؟ نشناختم! جهان بیرونی کم رنگ تر و ناشناخته تر از آنی بود که نشانم داد... من چه قدر این احساس را خوب می شناسم؛ جایی میان بی خودی و کشف! رنجی که از شدت خالصی به لذت می ماند... می دانم که رهایم نخواهد کرد... می دانم تا خاکسترم را بر باد ندهد ول کن نیست...
۹۶/۰۹/۲۰