به یاد حاج قربان سلیمانی
اردیبهشت 73 / مکان سنگان ، آخرین روستای مرزی ایران و افغانستان / ساعت 4 بعد از ظهر ...
حیران ایستاده ام میان میدان روستا ... تک و توک آدم هایی که می گذرند چپ چپ نگاه می کنند ... مثل یک وصله ی ناجور چسبیده ام آن وسط ... می روم داخل قهوه خانه ... سر صحبت با یک سرباز وظیفه باز می شود ... بچه ی قوچان است ... می گوید : شاگرد حاج قربانم ... نمی شناسمش ! طرف حسابی جا می خورد ... تا تربت جام باهم برمی گردیم ... اصرار می کند که برویم قوچان ... دعوتم می کند خانه شان ... با ذوق می گوید : می برمت پیش حاج قربان ... نمی دانم از چه کسی حرف می زند! برای همیشه از هم جدا می شویم ...
شهریور 86 / مکان بازار تجریش / به واسطه ی کسی یکی از
شاگردان حاج قربان را پیدا کرده ام ... با هم قدم می زنیم ... می گویم می
خواهم بیایم حاج قربان را ببینم اما می ترسم تحویل نگیرد ! ریش خندم می
کند و می گوید : نمی شناسی حاج قربان را ! قرار می گذاریم برای اردیبشت سال بعد ...
21 دی همان سال / مکان میدان نوبنیاد / استثنأ رادیو را روشن می کنم ... اولین و آخرین خبری که می شنوم این است : حاج قربان سلیمانی ، آخرین بخشی بزرگ خراسان درگذشت ... افسوس ...
