بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

شنبه, ۲ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ


امروز یادم افتاد که عمه ام مرده ... ختمش رفته بودم . رفتم که خودم را نشان بدهم ! دو سال پیش ... یادم رفته بود . نمی دانم چه شد یاد پسر عمه ام افتادم که سال هاست آلمان زندگی می کند ... گفتم خبرش را از عمه بگیرم !!!

خیلی وقت است که دیگر یادم نمی آید کی مرده است و کی زنده . خیلی پیش می آید کسی را توی خیابان می بینم و مثلأ حال پدرش را می پرسم ... این جوری : " پدر چه طورند !؟ خوب اند !؟ سلام مخصوص ما را برسان ! " ... حالا طرف هم دارد خر خری مرا نگاه می کند ... کاملأ هم لال !

دیدار فامیلی و صله ی رحم که در خیابان تمام می شود و راه می افتم ، یکهو یادم می آید که ای بابا ! این که پدرش مرده ! تازگی ها هم نه ... هفت هشت سال پیش ! شاهکارش این جاست که خیلی وقت ها یادم نمی آید ... با مرحوم مغفور یک دیالوگ ذهنی مبسوط هم دارم ... با این فکر که هنوز زنده است ! بعد تر که جایی حرف و سخن پیش می آید ، به خصوص زمان هایی که بازار یاد اموات داغ است ، می شنوم که بعله ! فلانی هم جزء رحمت شده هاست ! تشریف برده به سرای جاوید ! ...

معلوم نیست چه می گذرد در این کاسه ی سر که این طور قیقاج می زنم ... مادر بزرگم وقتی داشت می مرد ، دو سه روز آخر با برادرش که بیست سال پیش از آن مرده بود حرف می زد . بعضی وقت ها از پشت پنجره ی حیاط می دیدش ، گاهی هم همان جا کنار تختش بود . می گفت حبیب خان سر طناب را بگیر پایین من رد شوم ! می گفتند از نشانه های مرگ است که آدم کس و کارش را حاضر می بیند . یک قسمتش میان زنده هاست و یک قسمتش میان مرده ها ... نمی تواند فرقی بین شان بگذارد ... حالا این شده قصه ی من با یک فرق ؛ موقع مرگ اگر کس و کارم را صدا کنم ، چون سال ها می شد که ندیده بودم شان یا مرا نمی شناسند و کون شان را به من می کنند ، یا کمین می کنند و سر فرصت طناب را می کشند بالا که پایم گیر کند ! ... که با مغز بروم روی زمین ! که سینه خیز وارد جهان بعد از این شوم ! بعد به هم  می گویند : " حقش است ! خوب شد ! بس که این بچه تخس بود ! "

و بعد دوباره من می مانم و من ... نگاه شان می کنم که دسته جمعی دور می شوند و می روند ... چاره ای نیست . بالاخره باید یک روز حساب ها را تسویه کرد دیگر ...


۹۴/۰۸/۰۲
حمیدرضا منایی

درباره ی دیگران

نظرات (۱)

۰۲ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۰ پریسا ایرانی
قلم یه نویسنده ی واقعی :) 
زیبا بود،بیشتر از زیبا ! 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی