اندر حکایت شیوه های عاشقی 2
انسان و نظرگاه ها و اعتقاداتش و حتی زندگی روزمره اش وابسته به دوره ی تاریخی است که در آن زندگی می کند ... برای مثال مفهومی که ما از سنت سراغ داریم با مفهومی که آدم های آن دوره می دانستند و یا نمی داستند و در آن زندگی می کردند متفاوت است ... حالا سنت برای ماتبدیل به نمادهایی شده است که می توان آن ها را نشان داد و به واسطه ی آن نمادها سنت را درک کرد ... برای درک این حرف یک قهوه خانه ی سنتی را در نظر آورید ... این جور مکان ها پر هستند از نمادهای سنتی مثل غذا ، شیوهای نشستن و شاید لباس کارکنان آن جا ... اما ورود به چنین جاهایی به هیچ عنوان به معنای وارد شدن به مکانی سنتی و زیستن در آن فضا نیست ... در واقع این نگرشی پست مدرن است که عناصری از دنیای سنت را ( مثل پشتی و تخت و فرش و غذا و... ) را کنار هم قرار می دهد برای باز آفرینی یک خاطره ی قومی ... مرکز معنا دهی سنت و زیستن در آن زبانی است که تغییر شکل یافته و از معناها و اشارات سنتی تهی شده است و دیگر قابل دسترس نیست ...
همین شیوه ی تحلیل را می توان در مورد موسیقی و کتاب ها و متونی که در بستر سنت شکل گرفته اند به کار گرفت و به همین نتیجه رسید ...
از آن چه در بالا گفته شد می خواهم نتیجه بگیرم که شیوه های ی عشق ورزی انسانی هم متأثر از همین دنیاهاست ... ما به هیچ مفهومی و در این جا عشق ، نمی توانیم برخورد کنیم و آن را بفهمیم مگر در بستر تاریخ و دنیایی که درش زندگی می کنیم ... نگاه کنید به متون عاشقانه دنیای سنت ؛ در دوره ی سنت ما با عشق هایی مثل خسرو و شیرین ، لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد و یا در ساحت غربی اش با رومئو و ژولیت یا اوفلیا و هملت روبه روایم که همه در ذیل گزاره ی " این هست و جز این نیست " قابل فهم و تفسیرند ... شیوه ی عاشقی ای که برآمده از دل انسان های دوره ی خودشان بود و برای عامه ی مردم قابل فهم ...