بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.


یکی از جاهایی که می توان خوب به مردم نگاه کرد و لابه های زیرین فرهنگ و جامعه را بررسی کرد، صفحه ی سرچ اینستاگرام است... آن چه در این صفحه قابل توجه است، تقلیل زندگی به چند مفهوم مختصر و ساده است از جمله عکس سلفی، غذا، سفر و زندگی های به قول خودشان رنگی پنگی! بگذریم از این که کپشن های این پست ها را مثلا دخترکی نهایتا بیست و هفت هشت ساله(یا پسرکی) که دست چپ و راستش را نمی شناسد می نویسد و اصول موضوعه ی زندگی خودش را برای دیگران فرافکنی می کند( یا استفراغ می کند)... هیچ عیبی هم ندارد فی الواقع، هر کس مجاز است آن گونه که می خواهد زندگی کند.. آن چه در این میان دردناک است این است که این ملاکی می شود برای سنجش خوشبختی انسان... تصور کنید آدمی در فلان روستای دورافتاده یا در شهرستان یا حتی در تهران، این نوع زندگی را می بیند و فکر می کند آن زندگی های رنگی پنگی تمام معنای خوشبختی است که او نداردش... چند وقت پیش متنی می خواندم از استاد ملکیان... بحث را با این پرسش آغاز کرد که چرا انسان های امروزی این قدر سفر می کنند!؟ در صورتی که در گذشته این طور نبوده است! جواب استاد این بود که انسان امروزی موجودی تو خالی است که چیزی برای دیدن در درون خود سراغ ندارد و این تهی محض برای گذران روزها چاره ای جز سفر در شکل بیرونی ندارد... در مورد غذا هم همین طور است؛ مفهوم غذا در اینستاگرام به طرزی شگفت آور استحاله پیدا کرده است... ما با شکلی از مصرف گرایی حاد روبه روایم که به هیچ عنوان هدفش تأمین نیازهای انسان نیست...
همین امشب کمی مانده به اخبار تبلیغ مایع ظرفشویی پریل پخش می شد... اولا که کاملا دروغ می گوید یک قطره اش برای ظرف شستن کافی است! برای یک بار ظرف شستن یک تشت مایه لازم است! نکته ی جالب اما این بود که مایع ظرف شویی را به جشن و مهمانی پیوند می دهد با شعاری شبیه این؛ مایع ظرفشویی پریل، مهمانی و جشن بیش تر! 
این که معنای خوشبختی چیست و آیا اصولا قرار گرفتن معنای خوشبختی در کنار معنای انسان خواستی به جا و درست است یا نه، بحث دراز دامن و مفصلی است و جوابش از انسان به انسان دیگر فرق می کند... اما یک چیز برای من قطعی است؛ این که این خواست حداکثری به خوشی و خوشبختی و جشن و شادی نه در معنای دیونوسیوسی*که بر عکس، دوری از مفهوم شادی و خوشبختی دلالت می کند... این در واقع پرده و نقابی است بر عجز انسان و ناتوانی اش در فهم زندگی...

* دوستان نزدیک همیشه از من شنیده اند؛ کسی توانایی شادی و فهمش را دارد که اوج ویرانی را درک کرده باشد و سرنوشت اندوهبار بشر پیش رویش باشد... فقط چنین انسانی قادر به شادی وافعی است...

۰ ۲۷ تیر ۹۶ ، ۲۳:۱۸
حمیدرضا منایی

.


یک بار دو سه سال پیش و یک بار هم تازگی ها نشستم به تحلیل ساختار فیلم های ترسناک... ژانر وحشت برعکس ژانری مثل جاده، زیر ژانرهای متعددی دارد... دقیق تر بگویم؛ عامل ترساننده و ترسناک بسیار متعدد است و استفاده از هر کدام از آن ها، ما را به ملزم به رعایت قواعدی می کند که در زیرگونه های دیگر همین ژانر قابل استفاده نیست و حتی جواب عکس می دهد...

میان تمام زیرگونه ها من به دو شکل از اجرا دلبستگی دارم؛

اول: شبیه آن چه در سریال مردگان متحرک دیده می شود! یعنی وقتی انسان خود تبدیل به نیروی شر و ترساننده می شود... این اتفاق ( ترسانندگی به واسطه ی انسان) در فیلم های مثل اره و جیغ پیش ار این افتاده بود اما در مردگان متحرک این ترسانندگی از جمعیت زامبی ها آغاز و در طی فرایندی به ترسانندگی انسان و نیروی شرورانه اش می رسد که به نظرم در گسترش قواعد این ژانر بسیار مؤثر عمل کرده است...

دوم: آن چه آلخاندرو آمنابار در دیگران انجام می دهد که به نظرم شگفت انگیز ترین اجرا در تمام تاریخ ژانر وحشت است... چیزی که در دیگران اتفاق می افتد مبتنی بر یک دریافت سهل ممتنع استوار است؛ این که تمام چیزهایی که در اطراف می بینیم، مثلا لباس عروس یا چهره ی یک کودک، با انتخاب زاویه دیدی دیگر به امری وحشتناک تبدیل می شود...

اما اصل حرف؛ من پیش تر در بی خوابی مفصل راجع به تفاوت اروتیسم و پونوگرافی و شرطی که ما برای استفاده از هر کدام این ها در داستان داریم نوشته ام... ما حصل حرف این است که ما بنده ی داستانیم و نه بنده ی خود... هر آن چه را داستان برای بسط و گسترش خودش نیاز دارد پیش پای ما می گذارد... با این شرط هیچ امر ممنوعی برای نوشتن وجود ندارد... مشکل جایی آغاز می شود که من تصمیم می گیرد فارغ از فضای داستان ذهنیت خودش را اعمال کند...

می خواهم همین امر را، یعنی بندگی داستان را، به ژانر وحشت تعیمیم بدهم؛ در سریال مردگان متحرک خشونت آمیزترین صحنه های زد و خورد و قتل وجود دارد اما این همه خشونت در قریب به اتفاق موقعیت ها برای ساخت فضایی است که در خدمت طرح داستان و رسیدن به درکی نهایی قرار می گیرد...


۲ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۲۲:۲۷
حمیدرضا منایی

.


امروز خبری خواندم درباره ی شیوه ی مرگ کوروش اسدی... به فکرم رسید بنویسم چرا  دوربین دست نگرفت و خودش را در جاده ها و کوره راه های دورافتاده گم و گور نکرد!
اما پشیمان شدم،
می دانم حریف بهت و پریشانی و ابتذال و فضای خالی پیش رو نشدن یعنی چه!

۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۲۲:۰۶
حمیدرضا منایی

7


هیچ رمانی (و حتی در بسیاری از موارد داستان کوتاه) ناگهان و فی البداهه نوشته نمی شود... فرآیند خلق یک رمان به مدت ها پیش از آغاز نوشتن برمی گردد، و به دو گونه؛ اول تربیت خود و دوم مجموعه ای بی نهایت از یادداشت ها... هر حالی که نویسنده تجربه می کند و هر آن چه در دنیا می بیند، می باید که منشاء یک یادداشت و پیش نویس باشد... برای دور شدن از مفهوم کلی و شکل عینی و تجربی پیدا کردن به آن چه می گویم دقت کنید که مهم ترین همه ی آن چیزی است که تا به حال گفته ام و و مظهر همه ی آن ها حساب می شود؛ یک دفتر تهیه کنید با تعداد برگ های مناسب... جوری که برگ های کم نباشد تا زود تمام نشود و زیاد هم نباشد چون قرار است این دفتر از رگ گردن به شما نزدیک تر باشد... دفتر را به فصل های مختلف این چنینی تقسیم کنید؛ موضوع داستان/ تصویرها/ دیالوگ ها/ مونولوگ ها/ فرم/ خواب ها/ شغل ها/  و چیزهایی شبیه این ها... خودتان هم می توانید مقولات مورد نیاز را به عنوان سر فصل بیاورید... اما این که با هر مقوله چه طور می شود برخورد کرد و یادداشتش را نوشت به مرور یادگرفتی است و دست تان می آید اما برای نمونه ؛
موضوع
خودکشی ستاره ها
ممیزی که نویسنده شد
خانه ی کنار اتوبان
یا دیالوگ؛
- آدم سوزن هم که می خرد می خواهد کونش گنده باشد چه رسد به وقتی که می خواهد زن بگیرد!
- برو و من را یاد چیزهایی که ندارم نینداز
نکته مهم این است که آن چه می نویسید باید تبدیل به یک کد فراموش ناشدنی باشد و به محض این که حتی بعد از سال ها می بینیدش، مفهومش را به گستردگی و روشنی یادآوری کند...
اما هدف از این دفتر امتداد دادن لحظه ی حال است در تمام فرآیند نوشتن... نتیجه اش؟ دست پر بودن وقت نوشتن و زنده بودن چیزی که می نویسید...
همان طور که بالا گفتم این دفتر مهم ترین اتفاق در پروسه ی نوشتن است و به مثابه کارخانه ی آجری پزی است که به واسطه آن شما قادر به ساختن ساختمان خواهید بود و همیشه باید همراه داشته باشیدش تا آجرهای تان را تولید کنید... به محض این که کسی حرفی می زند یا چیزی می بینید باید یادداشتش کنید...  این کار یک شگفتی بزرگ و معجزه وار برای تان به همراه دارد که بعدتر ، آنان که دست به قلم ببرند خواهند فهمیدش...

۰ ۱۳ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۸
حمیدرضا منایی

.


کوروش اسدی درگذشت... از عمق جان متأسفم... اما تأسفم برای مرگ و مردن نیست که ناگزیر است و راه نجاتی از آن نداریم... تأسفم برای ناتمام مردن کوروش اسدی هاست... بعید می دانم در جهان کشور دیگری باشد که نویسندگانش این چنین دچار زودمرگی باشند... جوان مرگی نویسنده در ایران پدیده ی جامعه شناختی عجیب و تکرار شونده ای است... نویسنده ی ایرانی در واقع دوبار می میرد؛ یک بار بر اثر ننوشتن که زمینه های سیاسی و فرهنگی و اقتصادی دارد و دوم بار هم که کالبد از جان تهی می کند... اتفاقا مرگ سخت و دردناک و آن چیزی که می باید برایش متأسف بود مرگ اول است... نگاه کنید به نام نویسندگانی که بنا بر مشکلات معیشتی و امنیتی و فرهنگی و سیاسی از ایران مهاجرت کردند! حتی کسی مثل براهنی بعد از مهاجرت تمام می شود! وقتی از انسان هویت و کارکردش گرفته می شود، او دیگر مرده است... منتها ما این مرگ را زمانی می فهمیم که کالبد بی جانش جلوی چشم مان می افتد...
روان جمیع شان، ازهدایت تا کوروش اسدی، قرین آرامش جاودان...

۳ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۱۱:۳۷
حمیدرضا منایی

.


چند روز پیش با یکی از دوستان حرف شاعرانگی در داستان پیش آمد و تفاوت شاعرانگی بین نویسندگان ایرانی، کسانی مثل محمود دولت آبادی، هوشنگ گلشیری، ابوتراب خسروی، و تا اندازه ای خسرو حمزوی... این اسامی را البته همین جا نگه دارید که زبان شاعرانه هر کدام شان، حرف و نقدی جدا می طلبد... اما می خواهم یک نام را فراسوی همه ی این ها بگذارم که یکی از اصیل ترین نگاه های شاعرانه داستان فارسی است... نویسنده ای مهجور و گم نام و دورافتاده که حتی بسیاری از کسانی که فعالیت مستمر در حوزه ی ادبیات دارند نامش را نشنیده اند، یعنی ک. تینا یا در واقع کاظم تینا تهرانی...

به طور خلاصه آن چه شاعرانگی در زبان می دانیم دو گونه است؛ اول ایجاد ساختار شعرگونه در شکل صوری زبان... تعدادی از اسامی را که نام بردم در این حوزه قرار می گیرند و شاعرانگی شان در رویی ترین و بیرونی ترین لایه ی زبان باقی می ماند... قاعده در این شکل از زبان رسیدن به وزن و خوشاهنگ شدن جمله است... اما شکل دوم، آن شاعرانگی است که نویسنده روابط بین عناصر داستان را ( و جهان را) شاعرانه می بیند اما زبان او لزومأ زبانی آهنگین و موزون نیست... کاظم تینا در همین حوزه ی دوم قرار می گیرد با این فرق که در بسیاری از موارد شکل صوری زبانش در نسبت با درون مایه میل به شعر و وزن پیدا می کند... 

به هر حال کاظم تینا یکی از صاحب سبک ترین نویسندگان معاصر ایرانی است و ناشناخته ماندنش چیزی از اهمیت او کم نمی کند...

* درباره ی کاظم تینا و  نام کتاب هایش می توانید ویکی پدیا را بخوانید... یک پرونده هم این جا درآمده که البته خودم نخوانده ام...


۰ ۰۲ تیر ۹۶ ، ۱۸:۵۱
حمیدرضا منایی

.



امروز برای مهرگان از همزمانی می گفتم... دردش این بود که برویم کتاب فروشی، گفتم تابستان که کانون می رود و کتابخانه ی آن جا جلو دستش است، کتابفروشی نمی رویم... می گفت آن جا کتاب پیدا نمی کند، رسیدم به چرایی اش و معنای همزمانی...
این هم زمانی معنای غریبی است... در زندگی هیچ کار درستی نمی توان کرد مگر به واسطه ی همزمانی... برای مهرگان گفتم از ریشه های این حرف... گفتم زمانی که کتابخانه زیاد می رفتم، زیاد پیش می آمد که از میان انبوه کتاب ها یکی را بیرون می کشیدم، می بردم و می خواندم... شگفت زده می شدم از این که این همانی است که باید باشد... تازه می فهمیدم معارف آن کتاب چه جای خالی بزرگی در ذهن من بوده و خودم هم نمی دانستم... در واقع ضرورتی ناخودآگاه مرا به سمت آن کتاب هدایت می کرد... اگر کسی اما بپرسد این هماهنگی و امتداد جهان درون و برون چه طور اتفاق می افتد، عجالتأ می گویم با در معرض قرار دادن خود... مثل آدمی که تشنه است و خودش نمی داند و با دیدن آب یادش می آید که تشنه است و بعد که اب را می نوشدمی گوید؛ عجب تشنه بودم! اما این در معرض قرار دادن خود به هیچ عنوان در چهرچوب های شناخته شده ی علی و معلولی و عقلی قابل شناخت نیست... عقل نمی پذیرد که آدمی خود را در معرض ناشناخته قرار بدهد و گرم و نرم شناخته اش را رها کند... البته حق با عقل است؛ امکان این که ما دست بر مشت پوچ و خالی زندگی بگذاریم و تاوانش را بپردازیم، همواره امکانی فعال و جدی است... که آدم خودش را می خواهد... اما از آن طرف؛ مولانا بیتی معروف دارد که اعتقاد من نیز هست... می گوید؛ تشنگان گر آب جویند اندر جهان/ آب جوید هم به عالم تشنگان... آب دیوانه ی آدم تشنه است... آن چنان که صیدی به دنبال صیادش...

* دوستانی که نکته های داستان نویسی را دنبال می کنند، بحث همزمانی بحثی بسیار جدی برای نوشتن است...

۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۱۹:۱۴
حمیدرضا منایی

.


واقعأ عجایب المخلوقات ایم ما! بی قاعده! باری به هر جهت! خل وضع! و البته مقدار زیادی دل به هم زن! سئوال این است؛ بالاخره نویسنده ی ایرانی چه کاره است!؟ جواب خودم به این سئوال این است؛ لوله کش، مکانیک، کولر ساز، برقکار، آهنگر، نجار، تعمیرکننده ی کامپیوتر، آشپز، سرایدار، نصاب ماهواره، باغبان، بنا و چیزهای دیگری شبیه اینها... اما چرا این شغل ها را نام بردم؟ به دو دلیل؛ اول این که نویسنده مایه ی چندانی در بساط ندارد که برای هر کاری آدمش را خبر کند و مزدش را بدهد، پس قاعدتأ ناچار است حتی در حد راه افتادن کار، خودش دست به آچار و تیشه و ملاقه شود... و دوم این که نوشتن داستان ضرورت آشنایی با مشاغل مختلف است و وقتی شخصیتی داریم که رنگ کار است، می باید که نویسنده با اصول کارش آشنا باشد و دست کم یک بار قلم مو دست گرفته باشد... اما جواب به سئوال بالا در همین جا تمام نمی شود! برای این که وقت عزیزتان را نگیرم، می گذرم از گروهی که مادرزاد مدرس داستان هستند و یکی دو کتاب بی مایه و لاغر اندام درمی آورند که به سرعت کارگاه داستان بزنند! شگفت این که چیزهایی که تدریس می کنند، خود تواناییی انجامش را در کتاب های شان ندارند! به قول فروغ؛ همکاری حروف سربی اندیشه ی حقیر را نجات نخواهد داد...
اما طیف سومی هم هست که یک قسمت شان محصول شازده های همه فن حریف مدرس داستان اند و به سئوال مورد نظر جواب خودشان را دارند! این ها که اتفاقا خیلی باحالند داستان می نویسند که بعد با تئوری هایی که پیش از آن خوانده اند، راجع به اش حرف بزنند! این ها مثال مرغی هستند که تخم می گذارد اما درونش به جای زرده و سفیده، باد می زنند!
ما در سرزمینی زندگی می کنیم که هیچ کس سر جای خودش نیست؛ سیاست مدارها کار دینی می کنند... دین دارها کار تجارت... تجار هم کار فرهنگی و ورزشی ... در این خر محشر سخت است که کسی بقال باشد و بقال بماند، هم چنان که سخت و ناشدنی است که کسی نویسنده باشد و نویسنده بماند! منتهی نمی دانم چرا من هیچ وقت به این قاعده عادت نمی کنم و همچنان شگفت زده می شوم...

۲ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۱۲:۳۳
حمیدرضا منایی

.


1)کتابی دارد یاسمینا رضا که در ایران به نام بازیگاه تو، گرداب من ترجمه شده است... این کتاب داستانی است در قالب نامه ای بلند که پدری برای پسرش می نویسد... محتوای اثر هم اعتراضی است که پدر به شیوه ی زیست پسرش دارد که چرا زندگی اش از عصیان خالی است!
2)در فصل دوم سریال لیست سیاه و آخرین قسمتش ردینگتون حرف عجیبی به الیزابت می زند، می گوید من گناه خوارم! یعنی موجودی که تاریکی ها و گناهان دیگران را در خود جذب می کند تا آدم ها در روشنایی زندگی کنند!
3) داشتم شعر اسماعیل رضا براهنی را گوش می کردم... شعر عجیب و شگفت انگیزی است از نسلی که اندوهگین بود و آدمی مثل من هم وارث همان نسل است... مقایسه می کردم بین آن نسل و نسل خوشبختِ خجسته ی مشنگ فعلی... فرقش این است که رنج و اندوه نسل براهنی و اسماعیل شاهرودی ابژه داشت اما خوشی این نسل خالی از هر ابژه و سوژه است... تفاوتش را می شود در تولید شعری که کسانی مثل براهنی و نصرت رحمانی داشتند با شعر این دوره فهمید... اسماعیل را که گوش می کنم خوشحالم که خودم را ادامه ی همان نسل اندوهگین می بینم که برای رنجش ابژه ها داشت... وقتی می گوید؛ ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه، می فهمم از چه حرف می زند... یا وقتی می گوید؛ تو نمرده ای، تو فقط دیوانه تر شده ای!
4) نصرت رحمانی الحق درباره ی خودش و نسلش دقیق گفت؛ جنگجویی که نجنگید/ اما شکست خورد...


۱ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۲۸
حمیدرضا منایی


اگر از میان دوستان و رهگذران و خوانندگان اینجا خانمی هست که کار گزارشگری مقابل دوربین می کند یا توانایی انجام کار را در خودش می بیند، برای من پیغام بگذارد...


۰ ۱۸ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۵
حمیدرضا منایی

6


قاعده این است که هر گونه فعالیتی در حوزه ی داستان، می باید معطوف به نوشتن باشد... ما اگر می خوریم، می خوابیم و در یک کلام زندگی می کنیم، فقط برای نوشتن است... پیش نهاد می کنم حتی در زندگی یک سلام خشک و خالی نکنید مگر این که چیزی در نوشتن ازش دربیاید! پس باید زیاد نوشت... هر جور که می توانید بنویسید و تمرین کنید... اتفاقأ وبلاگ نویسی یکی از بهترین تمرین هاست برای نوشتن... مجموع نوشته های تان باقی می ماند و هم خط سیرتان همواره پیش روی تان است... و دیگر؛ همان تکه پاره هایی که می نویسید بعدتر در جاهای مختلف داستانهایی که می نویسید به دردتان می خورد... راجع به همه چیز بنویسید، از دیدن یک اتفاق واقعی یا اجتماعی تا احساسی گنگ و دور که حتی برای خودتان ناشناخته است... جدای از شأن روان درمان گرانه ای که این کار دارد، دست تان را قوی می کند و به قول معروف نفس تان را بلند... که به خصوص در نوشتن رمان سخت به کارتان می آید... اما یک شرط؛ هر چه می نویسید بی رحمانه و وحشیانه بنویسید... بتازید... خودتان را سانسور نکنید... با موضوع درگیر شوید... این کار نتایج بی نظیری دارد؛ مهمترینش این که یاد می گیرید بنا بر موضوع و منطبق بر حال تان شیوه ی روایی مناسب را انتخاب کنید... دوم این که یاد می گیرید احساس تان را در مسیر درست و کنترل شده هدایت کنید... اگر در این دام افتاده اید که خویشان و نزدیکان تان وبلاگ تان را می خوانند، دو راه دارید؛ به یک وبلاگ ناشناس کوچ کنید و دوم؛ شمشیر را از رو ببندید و صابون رسوایی را به تن بمالید!
هدف هایی که از موارد بالا دنبال می کنیم این هاست:
نرم شدن پنجه تا جایی که قلم امتداد دست باشد
هماهنگ شدن ذهن با دست و قلم  ( دوباره به این مفهوم مهم خواهم پرداخت)
جمع کردن خرده روایت های جاری در زندگی
و مهم؛ این که دنیا را از پشت عینک کلمات ببینید و فاصله ای میان آن چه رخ می دهد با ذهن به نام کلمه ایجاد شود... در واقع ذهن باید بلایی به سرش بیاید که هر چه را چشم می بیند در لحظه تحلیل کند که چگونه و به چه شیوه ی روایی می شود نوشت و دراماتیزه اش کرد...

۰ ۱۵ خرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۸
حمیدرضا منایی

.


بیان امکانی دارد که هر گونه کپی برداری از وبلاگ را ثبت می کند... این چند وقت دقت کردم به کپی برداری ها، چند موردش را هم سرچ کردم... شگفت زده شدم از تعداد شعرهایی که از این وبلاگ و به قلم من برداشته شده و بی آن که اسم نویسنده آورده شود، در جاهای دیگر استفاده شده است... قاعدتأ کاری از نظر حقوقی از من برنمی آید، اما حق معنوی من و البته دلگیری و دلخوری ام از این اتفاق سر جای خود باقی است... همان طور که دزدیدن ماشین یک نفر دزدی به حساب می آید، دزدیدن کلمات یک نفر هم البته دزدی است و بسیار رذیلانه... چون این مطالب در وبلاگ نوشته می شود به معنای بی ارزشی و باری به هر جهت بودن نیست... نکنید این کارها را... آدم باشید...

۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۲۲:۱۶
حمیدرضا منایی

5


خواندن
یک بار گفتم که ما آن چیزی هستیم که می خوریم! خواندن در واقع خوراک فکر ماست که به تبع آن، آن چه پس می دهیم و می نویسیم برگرفته و انعکاسی از آن است... این که نویسنده واقعأ چه چیز باید بخواند و چه چیز نباید بخواند، پرسشی بی پاسخ است چون طبع آدم ها با هم فرق می کند... اما آن به یقین می دانم آن چه نباید خوانده شود تئوری های داستان است! در خواندن این چند نفر هم که نام می برم البته شک نکنید که مصدر معجزات بزرگی در عرصه داستان هستند؛
داستایوفسکی( تمام آثار)/ کوندرا(تمام آثار)/ سلین( تمام آثار)/ آلبا دسس پدس( از طرف او)/ گونتر گراس( طبل حلبی)/  هانریش بل( عقاید یک دلقک)/ به این فهرست چند نام دیگر می توان اضافه کرد که حالا در خاطرم نیست و به یک روایت اهمیتی هم ندارد...
اما از میان ایرانی ها خواندن یک دوره داستان فارسی از  هدایت تا بزگ علوی و صادق چوبک و تقی مدرسی و هرمز شهدادی و دولت آبادی و احمد محمود لازم است...
اما این اسامی را همین جا نگه دارید که به مفهوم اصلی برسم؛
تصور کنید که شما رستوران دارید... آیا برای این که غذای مشتریان خورد را بدهید، می روید از رستوران های دیگر غذا می خرید!؟ کار نوشتن شبیه رستوران داری است، باید دنبال مواد اولیه مرغوب بگردید و جزء به جزء پختن غذا را خودتان طراحی و عملیاتی کنید... زیاد خواندن داستانی که دیگران نوشته اند مثل این است که شما از رستورانی دیگر برای رستوران خودتان غذا بخرید!
اما مواد اولیه ی مرغوب؛ ادبیات فارسی گنج بی پایان است از موادی که نویسنده برای کار احتیاج دارد... بروید سمت این گنج... متون نثر کلاسیک بخوانید، اساطیر، عرفان، انواع فتوت نامه، تاریخ و جغرافیای جهان... مروج الذهب مسعودی که اتفاقا ترجمه از زبان عربی است، جایگزین ندارد... مقالات شمس در فرم و روایت بی همتاست... ادبیات کلاسیک فارسی انباشته از فرم و محتواست... این یعنی مواد اولیه ی مرغوب که حتی اگر دست آشپز نابلد هم که باشد، بالاخره دست و پایی می زند و چیزی درست می کند... وقت خواندن و مواجهه با این متون به ساخت و الگوی متن دقت کنید، به تعبیر غربی بسیاری از این ها الگوهای روایی پست مدرن دارند...
اما هدف از خواندن دو چیز است؛ اول این که انباشتگی ذهنی پیدا کنید تا در میان نوشتن داستان به سرعت تخیله ی ذهنی نشوید... و دوم این که ذهن تان الگو و انسجام متن های قدرتمند را درک کند و برایش ملکه شود...
نکته ی آخر این که از یادداشت کردن هنگام خواندن غافل نشوید... اوایل سخت خواهد بود اما به مرور ذهن به همزمانی خواهد رسید و دقیقأ روی آن چه بعدها نیازتان خواهد بود دست خواهید گذاشت... اصلا کار نویسندگی همین است ؛ تمرین و زیاد با خود بودن برای این که به همزمانی برسید... آن وقت آن چه می کنید عین لیلی است...

* مسأله ی مهمی یادم افتاد که همین جا می نویسمش ؛ از گوش دادن به موسیقی های با کلام و به خصوص پاپ، جدأ پرهیز کنید... چون هر چه لایه های بیرونی احساس تحریک شود شما از عمیق و تأثیر گذار نوشتن دور می شوید... موسیقی هایی گوش کنید که به ذهنتان انسجام بدهد و ترجیحا بی کلام باشد... باخ و موزارت در این باره معجزه می کنند... اگر هم آدمی هستید که احتیاج به این غلیان های احساسی دارید، زمانی را فقط به گوش دادن موسیقی مورد علاقه اختصاص دهید تا کاملا تخیله شوید، بعد قطعش کنید... این نکته ی مهم را فراموش نکنید که هیچ وقت و در تحت هیچ شرایطی جلوی بازی ذهن را نگیرید و به زور هدایتش نکنید که جواب عکس می دهد...

۰ ۰۱ خرداد ۹۶ ، ۱۰:۴۴
حمیدرضا منایی

4


ذهن بیشتر آدم ها شبیه جعبه ابزاری به هم ریخته است، طوری که شما اگر بخواهید یک میخ پیدا کنید می باید ساعت ها وقت بگذارید... آن چیزی که باعث این بی نظمی و به هم ریختگی می شود شلوغی و پر حرفی است... پر حرفی ذهن را مثل آب گل آلود می کند و شفافیت و آرامش را می گیرد... یعنی همان چیزهایی که نوشتن بدون آن ها امکان پذیر نیست... برعکس سکوت باعث نظم پذیری ذهن و آرامش می شود... پس سکوت های ممتد و طولانی را برای آرام کردن ذهن جدی بگیرید... اما به تبع این سکوت به مفهوم گفت و گوی با خود می رسیم؛ هر چه قدر که در بعد بیرونی ساکت می مانید، در بعد درونی و تحت مفهوم گفت و گوی با خود، بگذارید ذهن تان حرف بزند... به هیچ عنوان سعی نکنید جلویش را بگیرید... این کار دو ویژگی مهم دارد؛ اول رسیدن به سطح ناخودآگاه و دوم آرام و تخلیه شدن ذهن... بگذارید ذهن راجع به هر چه دوست دارد، حتی بی ارزش ترین موارد، بازیگوشی کند... در این مورد شما فقط یک بیننده هستید بدون هیچ وجه قضاوت گرانه... با بی پروا با خودتان حرف بزنید ... خودتان را از آن چه حالا هستید تا دورترین زمان های کودکی بازخوانی کنید... دوباره تأکید می کنم؛ بدون هیچ فشاری به ذهن برای هدایت و شکل دهی... بگذارید در هر لحظه هر کجا می خواهد برود... اگر آدمی شما را نگاه کند و ببیند یک لحظه می خندید و لحظه ی دیگر گریانید، یعنی این که مسیر را ردست می روید...
برای رفتن در مسیری که گفتم هر کس می تواند تکنیک خودش را پیدا کند... تکنیکی که می گویم مال من است و صرفأ برای نزدیک شدن شیوه ی انجام کار برای مخاطب این خط است... من این کار را با پیاده روی های طولانی انجام می دهم... در خاموشی و گفت و گوی درونی... برای انجام این کار پیاده روی امکان بی نظیری برای من داشت... گاهی هم تماشا کردن تلویزیون طوری که فقط چشمم به صفحه بود اما ذهنم در دوردست ها می پرید... فقط مشکل تلویزیون این است که خیلی ناخودآگاه و ناخواسته اتفاق می افتد و در واقع کنترلی نمی شود رویش داشت... اما در پیاده روی می شود خیلی از چیزها را کنترل کرد... مثلا برای من این چنین است که اگر به دور و افق نگاه کنم به دیالوگ می رسم و اگر روی زمین و پیش پا را نگاه کنم ذهنم خاموش می شود...
در پایان این حرف گفتن یک هشدار ضروری است؛ هدف از آن چه در بالا گفتم رسیده به لایه های زیرین ذهن و سطح ناخودآگاه است... هر چه شما در این مسیر پیش تر بروید سطح ارتباط تان با دنیا و اطراف کم تر خواهد شد... ناخودآگاه انسان هیولایی است نشسته در تاریکی ها که در دریدن کسانی که به حریمش وارد می شوند تردید نمی کند... البته شما می توانید فکر کنید این حرف ها شوخی است! از من گفتن بود!

۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۱۴
حمیدرضا منایی

3


مولانا می فرمود؛
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
بر همین وزن و قیاس می گویم؛
هر چه گویم نظم را شرح و بیان
چون به نظم آیم خجل باشم از آن
شما می توانید برای نوشتن از تمام تئوری های داستان بی اطلاع باشید و حتی یک خط از آن چه در کتاب ها راجع به داستان آورده اند نخوانید و نویسنده باشید و داستان خوب بنویسید اما محال است که نظم نداشته باشید و کارتان جلو برود... داستان نویسی یکی از خشن ترین رفتارهایی است که آدمی می تواند با خود و محیط پیرامونش داشته باشد، یک قسمت بزرگ از این خشونت از نظمی که می گویم سرچشمه می گیرد... هر چیزی که بخواهد در نظم نوشتن اختلالی  ایجاد کند محکوم به از بین رفتن است... بر فرض من ساعت یازده باید بنشینم سر کار حتی اگر سنگ از آسمان ببارد یا حتی پدرم مرده باشد...  اما این نظم دو کارکرد مه دارد؛ یکی ایجاد توالی در تولید مطلب... طوری که ذهن تربیت می شود و عادت می کند که سر فلان ساعت متمکز بر داستان بشود ... دوم و بسیار مهم ؛ نظم استن خیمه است... با هر دوره ی فروپاشی ذهنی و افسردگی تنها امکان برگشت به استایل نوشتن، نظمی است که در ما ملکه شده است... اما خبر خوب! نظم هیچ نسخه ی از پیش تعیین شده ای ندارد، هر کس می تواند الگوی خودش را داشته باشد... هر کس باید به تناسب روان و بدن خود نظم نوشتن را شکل بدهد... چیشنهاد می کنم بدن و ذهن خودتان را بشناسید و بر آن مبنا زمانی را که از لحاظ بدنی و ذهنی در اوج خلاقیت هستید برای کار انتخاب کنید و به آن ساعت وفادار بمانید...

۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۵۶
حمیدرضا منایی

.


شنبه 16 اردیبهشت ساعت 4 تا 7 در غرقه ی نشر نیستان هستم...




۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۱:۵۰
حمیدرضا منایی

2


جمله ای مهم تر از این برای گفتن ندارم؛ داستان نویسی شیوه ی زندگی است... این حرف درستی است که ما آن چیزی هستیم که می خوریم... یک بعد خوردن جسمانی و بعد دیگرش روانی است... داستان نوشتن با هر دوی این ها ارتباط دارد... از وقت غذا خوردن تا چه خوردن و کی خوابیدن و با که نشست و برخاست کردن، مهم است... ما انرژی محدودی در اختیار داریم، و زمانی اندک... نگهداری از انرژی و جهت مناسب به آن دادن اولویت اصلی در تربیت روان برای نوشتن است...مهمانی رفتن، در محیط شلوغ بودن، زیاد یا کم یا بی وقت غذا خوردن و موارد دیگری شبیه این ها هرز دادن انرژی و دور شدن از الگوی زندگی نویسندگی است... می گویند در شهری که ایمانوئل کانت زندگی می کرد، مردم ساعت شان را با حرکت او در مسیر پیاده روی تنظیم می کردند! این یعنی چه!؟ یعنی این که زمان برای همشهریان کانت امری بیرونی بود اما برای خودش امری دورنی! نتیجه این حرف نظمی لایتغیر و سفت و سخت است که باید برای فضای کار و فضای روانی نویسنده حکمفرما باشد... اما اولین قدم برای ایجاد چنین الگویی وفاداری به داستان است... این جمله را چند باره بخوانید؛ داستان هوو قبول نمی کند! داستان موجودی تمامیت خواه است... می گوید برای این که من به حجله ی تو بیایم می باید تمامت را به من بدهی... حتی اگر 99% از خودت را هم بدهی، من هیچ چیز به تو نخواهم داد! وفاداری به داستان! قصه ی مستسقی و آب!
از اولین قدم و وافاداری می گفتم... هر بدن و ذهنی فقط ساعاتی معین در طول روز بیشترین راندمان و توانایی را دارد... خودتان را بشناسید و براساس این شناسایی زمان نوشتن تان را تعیین کنید... و وفادارانه آن زمان در اختیار داستان باشید( تمام طول روز زمینه ای است که ذهن را مهیا کنید تا به ساعت مورد نظر برسید! هیچ چیز نباید بتواند در آن زمان شما را از پای کار و نوشتن بلند کند... حتی اگر در دوره ی نوشتن زمان هایی دست تان به کار نرود، از زمان داستان برای کار دیگری ندزدید... ساعت تان را بنشینید، کم ترین فایده اش این است که بدهکار خودتان و داستان نخواهید شد... حتی اگر روزهای متوالی چیزی ننوشتید یا خراب نوشتید باز هم وفادار بمانید...
برای این که فراموش نکنم مفاهیم بعدی را می نویسم؛
نظم/ فوائد خاموشی و گفت و گوی با خود/ خواندن و نوشتن+ هماهنگی ذهن با دست و قلم/ دفتر صوفی/ شل کردن و نوشتن به مثابه رقصیدن

۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۳
حمیدرضا منایی

1


همه ی آن چه درباره ی نوشتن داستان گفته می شود، جز سلیقه چیزی نیست... خواندن کتاب ها و شیوه های داستان نویسی فقط اشنا شدن با شیوه ی کار دیگران است و لزومأ کسی را داستان نویس نمی کند... شیوه ی نوشتن داستان برای هر کس مثل اثر انگشت می ماند و کاملأ شخصی است... آن چه ما یاد می گیریم در واقع شیوه ی داستان نوشتن نیست، بلکه چگونگی فعال شدن عناصر داستان در درون مان و داستانی نگاه کردن دنیاست... اما جدای از این حرف که مفصل بدان خواهم پرداخت، تنها یک نکته وجود دارد که سلیقه ای و شخصی نیست و ماحصل واقیت دنیای ما ایرانی هاست و شما به عنوان اولین و قطعی ترین درس درباره ی داستان بخوانیدش؛ این که هرگز اولین قدم را برای ورود به عرصه داستان نویسی برندارید و خودتان را آلوده نکنید... داستان نوشتن بی رحمانه ترین رفتاری است که یک نفر می تواند با خود و اطرافیانش داشته باشد... استرس و فروپاشی های روانی پیاپی و اندوه پیامدهای گریز ناپذیر قصه اند... کشف زوایای تاریک خود و انسان در معنای عام، وحشتی در خود دارد که با چیز دیگری نمی توان مقایسه کرد... زندگی برای داستان نویس، سیری است از افسردگی به زمان های کوتاه انبساط و دوباره افسردگی... اما در بعد بیرونی هم به همان اندازه وضع خراب است؛ هیچ کس منتظر شما نیست! ناشر خرخره تان را خواهد جوید و مردم کتاب تان را نخواهند خواند  و چیزی جز تنهایی که هر روز عمیق تر می شود نسیب نخواهید برد... عمیقأ و صادقانه پیش نهاد می کنم که اگر هر راه دیگری برای ادامه ی زندگی دارید، دست به دامانش شوید و دور نوشتن را خط بکشید که صلاح دنیا و اخرت تان در این است... اما می توان داستان نوشتن را فقط برای دو گروه  پیش نهاد کرد؛ اول آن هایی که تاریکی ها صدای شان می زند و دوم کسانی که هیچ راه دیگری برای ادامه ی زندگی پیش پای شان نمانده است... اگر جزء این دو گروه هستید این نوشته ها را دنبال کنید با این شرط که من هیچ شیوه ای برای آموزش ندارم و اصولأ داستان نویسی را غیر قابل آموزش می دانم... تنها کاری که این جا قرار است بشود، کار روی خود است، به سان تربیتی دوباره... و بسیار سخت و طاقت فرسا... زحمت بی حاصل... پر از ناامیدی و رنج...

۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۱:۰۴
حمیدرضا منایی

.


در این دو سه سال اخیر بارها می خواستم تاریخ رمان فارسی را در بی خوابی مرور بکنم و دیگر درس هایی درباره ی داستان بنویسم... اما نشد... قصه ی من در این چند سال قصه ی آدمی است که آن قدر کار دارد که نمی داند از کجا باید شروع کند... اما چاره ای نیست... می شود نخورد، می شود کم خوابید اما نوشتنی را باید نوشت... نمی دانم چه قدر موفق خواهم شد اما امسال سعی می کنم روی دو موردی که گفتم متمرکز باشم... فقط طالع اگر مدد کند...


۰ ۳۰ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۲۸
حمیدرضا منایی

.


برای تان پریدن های بلند آرزو می کنم و پیله شکستن ها، باران ها، نسیم ها، غروب های زیبا، کویرها و جنگل ها، جاده های مهربان که تا دور می بردتان... و ساعات رنگین تنهایی، پر از موسیقی و شعر و داستان... سال نو مبارک...

۰ ۳۰ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۳۹
حمیدرضا منایی

.


خوب نیست واقعا... به درستی تنظیم نشده و انسجام ندارد... انجام وظیفه است و باری به هر جهت...  هم من هستم هم نیستم... یک قسمتش مال ذهن پریشان خودم است... خاطر نامجموع! یک قسمت دیگرش تقصیر حال و هوای این وقت سال است، خمسه مسترقه، بهت و پریشانی عالم... اما مهم ترین بخش این است؛
لب اگر گویم لب دریا بود/ لا اگر گویم مراد الا بود
من ز شیرینی نشینم رو ترش / من ز بسیاری گفتارم خمش
از حرکت و سئوال در سطح آزار می بینم... تلاش می کنم پایین بروم، اما چیزی در من عمیقأ مقاومت می کند... نه می توانم بگویم نه می توانم نگویم... جنگی است نابرابر با خودم که مغلوبی جز خودم ندارد... حالا هماوردی می خواهم در حد این جمله؛ خیال من از تنم بسیار فراتر رفته و دیگر بدنم جوابگو نیست... سر زلف پریشان را دریاب...


۰ ۲۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۹
حمیدرضا منایی

.


ادبیات برعکس آن چه همه فکر می کنند، برای نویسنده لذت آور نیست... نوشتن، به خصوص در جایی مثل ایران، رنجی بی امان است که نویسنده به خود تحمیل می کند... حظی که خواننده هنگام برخورد با متن می برد ماحصل فروپاشی های روانی مکرر کسی است که آن سوی مرز تنها ایستاده است... هر چند، دیگران را نمی دانم اما برای من این طور بود... با این وجود، در تمام هفت سالی که روی برج سکوت کار کردم، سعی ام این بود که کم نگذارم و کم فروشی نکنم... حالا امیدوارم این رمان دست مخاطبش برسد و او حظش را ببرد و دیگر، طرحی دگرگونه در فضای داستان ایران باشد...
راستی، برج سکوت از شنبه در کتاب فروشی های تهران توزیع می شود...




۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۰۲
حمیدرضا منایی

.

مجوز برج سکوت مشروط بر این است که افراد زیر شانزده سال نخوانندش... برای همین علایم هشدار دهنده ی مفصل در عقب و جلو نصب کردیم که زیر شانزده سال سراغش نرود! حالا بماند این که این جا سی چهل ساله ها هم کتاب نمی خوانند، چه رسد به زیر شانزده سال! 

الغرض، برج سکوت زیر چاپ است، این معرفی اجمالی بماند این جا تا بعد...

برج سکوت؛

کتاب اول؛ نمایش مرگ

کتاب دوم؛ دیوار شیشه ای

کتاب سوم؛ در مرز دیدار روشنان




۰ ۰۲ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۰۴
حمیدرضا منایی

.


مشکل نداشتن ایمان است... با شک، یقینی ترین امور عین گمراهی است.. اما با ایمان، حتی کوره راه ها عین مقصدند و گمراهی، عین هدایت...


حاشیه ای بر؛
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد/گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۵
حمیدرضا منایی

.


اول این که مردم ایران اهل مطالعه نیستند و شکی در این نیست... غالبأ ترجیح می دهند هر کاری بکنند جز کتاب خواندن... در این میان تنها امکان پیش رو استفاده از فضای مجازی است که مردم رغبت زیادی به آن نشان می دهند... من برعکس همه ی کسانی که فکر می کنند فضای مجازی ضرر دارد، معتقدم اگر این فضای آلترناتیو نبود، وضعیت فرهنگی ما به مراتب وخیم تر از این که هست می شد... به هر حال، چند روز پیش دیدم یکی از کانال های فیلم تلگرام ، سالو ( یا سلو) ی پازولینی را گذاشته است... مدت ها دنبال این فیلم بودم و پیداش نمی کردم... اتفاقأ با کیفیتی خوب و زیر نویس نه چندان خوب و بدون سانسور! ( اصلا این فیلم قابل سانسور هست!؟) دیدمش... جدای از بار معنایی و قابل تفسیر اثر که لایه در لایه باز می شود، حالا ترجیح می دهم فقط بگویم؛ آخ خ خ... سلو اثری به غایت دردناک است از شرارت ذاتی انسان... همه ی نظام های اخلاقی ای که جا و فضایی برای رفع این شرارت ها در خود تولید نمی کنند، به یقین تباهی شان و تباهی انسان هایی که بدان اصول پایندند، قطعی است... آن چنان که زندگی ، شبیه آنچه در سالو می بینیم، چیزی بیش از یک کابوس دردناک نخواد بود...

۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۰
حمیدرضا منایی

.


کجا گم شده ای

که من در هیچ کجای جهان آرام نمی گیرم

کوچه ها و خیابان ها را پیاده می روم

هر روز مسافران مترو را

یک به یک نگاه می کنم

و فصل به فصل

در مسیر بادهای سرگردان

تو را نفس می کشم...

آه نیستی

و هزار شعر ناسروده

در سینه می جوشد

نیستی و شراب ها مست نمی کنند

و من ضرورت درد سر خمار شده ام

نیستی که من در پیش خود،

پرسشی بی جواب مانده ام...

بازنویسی:95/11/5

۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۲:۰۳
حمیدرضا منایی

.


جامعه ای که از قربانی قهرمان می سازد، هنوز در تاریخ اسطوره ای زندگی می کند و به جای حق خواهی خون قربانی، قهرمانانه مردنش را ستایش می کند... در چنین جامعه ای مسئولیت فردی و حق دیگری هرگز محقق نخواهد شد که هیچ، به طریق اولی فاشیسم قطعی و قابل پیش بینی ترین وضعیت خواهد بود...

۰ ۰۲ بهمن ۹۵ ، ۰۸:۵۱
حمیدرضا منایی

.


عجیب است اتفاق هایی که این روزها می افتد همه بار معنایی و نمادین شگفت انگیزی در خود دارند... ساختمان پلاسکو نماد دوره ی رونق بازار نفت و پول باد آورده اش از یک سو و نماد تجدد در ایران است... پول نفت دوره های پر رونق بازار در زمان شاه( همانند حالا) صرف ساختن پوسته ای از تجدد گرایی در ایران شد بی آن که فرهنگ مدرن در لایه های عمیق جامعه نفوذ کند و مناسبات سنتی را دستخوش تغییری بنیادین کند... حالا پوسته ای به نام برج پلاسکو فروریخته است بی آن که ما ابزار مهار ویرانی ها و آواربرداری آن را برای نجات جان انسان های گرفتار در اختیار داشته باشیم در صورتی که 54 سال، یعنی بیش تر از نیم قرن از ساخت آن می گذرد... این برج های بلند که در تهران ساخته می شوند و شهر را از نظر صوری مدرن جلوه می دهند ، همه به مثابه کت و شلوار نویی است که بر تن آدمی که ذاتش ژنده است پوشانیده شده... و این هلاک قطعی ما برای بی نسبتی ای که خواسته یا ناخواسته با پوسته های وارداتی داریم، بی فرهنگ و بدون زیرساخت های مناسب...

۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۴۷
حمیدرضا منایی

.


چند وقت پیش با یکی از دوستان وبلاگ نویس قدیمی که اتفاقا آدمی اخلاق مدار و معتقد هم هست حرف می زدیم... چیزی که تعریف می کرد مخالف ادعایی بود که در آخرین پست وبلاگش بدان اعتقاد داشت و نوشته بود... همین را هم به اش گفتم... جواب داد آن حر ف مال وبلاگ و دیگران است!

هیچ چیز مثل خود بودن برای انسان سخت نیست و تاوان ندارد... از طرف دیگر هیچ راهی هم جز این برای حرکت آدمی وجود ندارد... بی راه نیست اگر بگویم هر چه بیشتر خودمان باشیم آدم تر و اخلاق مدارتریم... من حرفی دقیق تر و شریف تر از این سراغ ندارم؛ یا چنان بنما که هستی یا چنان باش که می نمایی...


۰ ۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۲۹
حمیدرضا منایی

.


چه قدر نمی شود که تو باشی
که پنجره لبریز بوی خاک باران خورده باشد
که سکوت باشد
که خوشنودی میان تن و روان
بی خیال پرسه زند
و معجزه ی قهوه و سیگار ما را رستگار کند...
آن سوی پنجره
شب بر کوه ها و درختان و خانه ها فرو می ریزد
و این سو،
اندوه تمام تاریک مرا می بلعد...

۰ ۲۳ دی ۹۵ ، ۱۲:۴۱
حمیدرضا منایی

.


چه ترکیب غریبی است زیبایی و آگاهی
مثل خوشبختی و دانایی
دور و دست نیافتنی و محال...

۰ ۱۹ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۸
حمیدرضا منایی

.


این که زاد و ولد می باید در میان کارتن خواب ها و معتادان کنترل شود سهل است، من یک قدم هم از این پیش می روم با این عنوان که زاد و ولد در تمام ابناء بشر می باید کنترل شود... برای فهم ضرورت این حرف ، درک مغالطه توان و حق( در کانتکست مغالطه ی رابطه ی است و باید) ضروری است... این حرف بدین معناست که توانایی انجام یک کار ، ضرورتأ حق انجام آن کار را به دنبال نمی اورد... ساده ترین مثال ماشینی است که توانایی دارد با سرعت 300 کیلومتر در ساعت براند... آیا این توانایی به معنای در خطر انداختن جان خود و دیگران نیست!؟ آیا تبعات فاجعه بار چنین سرعتی محدود به یک زمان و مکان و فرد باقی خواهد ماند یا ما با تبعات فراگیرتری روبه رو ایم!؟ مثال دیگر این که آیا رواست اگر من آدم زورمندی باشم و شمشیر به دست در جامعه بگردم و بی توجه به قانون و اخلاق حقم را از دیگران بگیرم!؟ صرف این که کسی از نظر فیزیولوژی توانایی تولید(تولید!) بچه را داشته باشد، حق بچه دار شدن را به همراه نمی آورد حتی اگر غریزی ترین و قدیمی ترین رفتار گونه ی بشر باشد... خود این رفتار غریزی و نه آگاهانه اتفاقأ بزرگ ترین نقطه ی ضعف این ماجراست که در اثر تکرار شدن در زندگی همه ی انسان ها حالا به مثابه یک حق تلقی می شود و جای عنصر آگاهی در توالد را می گیرد ... کسی که خودش صلاحیت اخلاقی و رفتاری ندارد ، بچه دار شدنش به مثابه دادن اسلحه دست اوست... اسلحه ای که در طولانی مدت و به شکلی فراگیر جان انسان های زیاد را به خطر خواهد انداخت و هویت اخلاقی عده ی زیادی از مردمان را در طول زمان و نسل ها تهدید خواهد کرد...



۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۳۵
حمیدرضا منایی

.


آسیب دیدگان یا رانده شدگان اجتماع در همه ی جوامع بشری وجود دارند و این اتفاق منحصر به ایران نیست... هر چند می شود از گستردگی آسیب ها کم کرد اما بعید به نظر می رسد بتوان دامنه ی این آسیب دیدگی ها را به صفر رساند... در تهران مکان های مشخصی وجود دارد که با تراکم شدید حضور کارتن خواب ها روبه روست... جاهایی مثل عود لاجان، جنگل شیان، حاشیه های بزرگ راه همت، میدان هرندی، انبار گندم ... یا جایی مثل دره ی فرحزاد که صحرای محشر کارتن خوابی است... اما اتفاقاتی که در این سال ها در این مکان ها افتاد ، حتی مرگ و میرهای چند نفر در یک شب سرد زمستانی، هرگز پوشش خبری و واکنش مردم را مثل مسأله ی گورخواب های نصیرآباد به دنبال نداشت... به نظرم تفاوت این خبر، بار نمادینی بود که در خود داشت و همین نمادین بودن، شعور جمعی مخاطبان را هدف گرفت که به چنین واکنشی منجر شد... "زندگی کردن در گور" مفهومی پارادوکسیکال است که جذابیت استفهامی زیادی برای مخاطب دارد و صد البته بار دراماتیک و داستانی غنی تر و قوی تر... فهم این مفهوم پارادوکسیکال بسیاری از مخاطبان مثل مرا یاد خود انداخت؛ یاد این که در جایی که باید نیستیم... در شأنی که باید، زندگی نمی کنیم... من از راهی اتزاق می کنم که راه من نیست... دیگری به خاطر معذوریت ها و محدودیت ها در خارج از ایران زندگی می کند که دلبستگی بدان جا ندارد و جای او نیست... آن دیگر در سلسله مراتب اداری زیر دست ابلهی فرومایه قرار دارد که صرفأ به واسطه ی پارتی و رانت بر مسند ریاست تکیه زده است... همه ی مایی که در جای خودمان نیستیم، در ربطی درونی و باطنی درک روشنی از مفهوم پارادوکسیکال زندگی در گور داریم... در واقع گورخواب های نصیرآباد ما را یاد خودمان انداخت...

۰ ۱۲ دی ۹۵ ، ۱۲:۰۴
حمیدرضا منایی

.


چند وقت پیش برای دوستی نوشتم؛ من این جا چی کار دارم می کنم!؟ الآن من باید تو یک جاده ی دور افتاده گم شده باشم... ماشین را بزنم بغل، بیایم پایین... اطراف را نگاه کنم و عکس بگیرم... خیال هایم را بالا و پایین کنم... و همان طور که حواسم به غروب است، هیزم جمع کنم و آتش درست کنم و بعد بنشینم کنار آتش ، به صدای جیرجیرک ها گوش کنم و چیز بنویسم...
این دقیق ترین تصوری است که می توانم از خودم داشته باشم؛ پریشان اما واقعی... چند روز پیش داشتم مصاحبه ای از محسن نامجو را می خواندم؛ می گفت دیگر صبحانه م سیگار و چایی نیست! راست می گفت! حالا آب زیر پوستش رفته و پروار شده... طعم زندگی به سامان زیر دندانش رفته... حالا لابد صبح ها کورن فلکس می زند به بدن! البته که این ها چیزهای خوبی است! اما مشکل این جاست که از همان وقتی که دیگر صبحانه اش سیگار و چایی نیست، دقیقأ از همان وقت موسیقی اش از دست رفته است و بود و نبودش فرقی نمی کند... هر بازی ای قاعده ی خودش را دارد... نراد با قوانین شطرنج بازی نمی کند! مثل این این که مولانا می گفت؛ غرق حق نمی خواهد که باشد غرق تر! این طوری جور درنمی آید! یکی از رذیلانه ترین احساساتی که در خودم پیدا می کنم این است که گذشته ی عصیان گر خودم را انکار کنم! در زندگی هیچ چیز بدتر از میان مایگی نیست! نمی گویم نباید مثل پادشاه زندگی کرد... اتفاقأ چرا، اما پادشاهی که ملکش همه ی جاده های جهان است...

۰ ۳۰ آذر ۹۵ ، ۰۰:۰۳
حمیدرضا منایی

.


چند سال پیش احساس می کردم در تحلیل شخصیت دست و بالم بسته است... آن چه در آدم ها پیدا می کردم مثل جزایر از هم دور افتاده ای بود که به هم وصل نمی شد، یا مثل قطعات پازلی که مرتب بود اما با فاصله و دور از هم چیده شده بود... برای رفع این مشکل یک بازی پیدا کردم؛ به مدت بیش از دو سال، تمام روزهایی که هوا خوب بود، بعد از پیاده روی عصرگاهی، می نشستم لب دیواره ی سنگی کنار رودخانه و به آدم هایی که برای گردش آن جا می آمدند نگاه می کردم و یکی را از میان شان انتخاب... دقیق می شدم به رفتارش و نسبتش با آدم ها و پیرامونش... بعد از یکی دو ساعت آن قدر که من از او می دانستم، بعید بود خودش از خودش بداند!
یکی از تکنیک هایی که می دیدم برای درک شخصیت آدم ها بسیار راه گشاست، نگاه و رفتاری بود که دیگران نسبت به یک شخصیت داشتند... این طور تصور کنید که اگر من همواره رفتارx را از خودم بروز بدهم، اطرافیان یاد می گیرند که به عنوان واکنش رفتار y را به عنوان واکنش به من نشان دهند...
بر همین قاعده دیدن عکس های یک نفر ، می تواند از شخصیت او و مهم تر از آن، نگاهی که اطرافیانش به او دارند، رازگشایی کند... آن چه دیگران اعم از خانواده و دوستان در ما می بینند لزومأ آن شناختی نیست که ما از خود داریم... مقاومت درونی ای که در هنگام گرفتن این جور عکس ها در فرد پدید می آید یکی دیگر از تکنیک های درک شخصیت آدم هاست... عکس سلفی هم از این قاعده مستثنی نیست؛ عکس های سلفی که در جمع خانوادگی گرفته می شوند با سلفی هایی که در تنهایی گرفته می شوند، ساختار معنایی کاملا متفاوتی دارند...
تکمله ی این حرف را می خواهم از نگاه بیرونی و شناخت دیگری، به خود و درون متوجه کنم؛ به عکس هایی که دیگران از شما می گیرند دقت کنید... اول که این عکس ها نشانی از شناختی است که آن ها از شما دارند و شما را در آن الگو می خواهند و دوست دارند... دوم این که این عکس ها نوع ارتباط دنیای درون و بیرون ماست...

۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
حمیدرضا منایی

.


فیدل رفت... در شکست تفکر اتوپیایی اش ( و هر گونه تفکر جزمی دیگر) همین بس که محصولی از محصولات پوما را بر تن دارد که نمادی از نمادهای دنیای امپریالیستی است! از قرار معلوم به آدیداس هم خیلی علاقه مند بود! بگذریم از فقر و فلاکتی که بر جای گذاشت و سیل فاحشگانی که برای یک وعده غذا خودفروشی می کنند...



۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۱
حمیدرضا منایی

.


بخشی ابراهیم شریف زاده فوت کرد و طبق معمول فضای مجازی پر شد از عاشقان سینه چاک یک شبه! عاشقانی که تا پیش از شنیدن خبر مرگ او، حتی اسمش را نشنیده بودند! من کاری نفرت انگیزتر از این سراغ ندارم که مرگ و زندگی یک هنرمند را، حتی یک آدم عادی را، در حد یک استاتوس تقلیل می دهند و از نمد مرگ دیگری برای لایک شدن کلاهی درست می کنند... این ها پااندازان و فاحشگان اخلاقی فضای مجازی اند، کسانی که حتی حاضر نبودند و نیستند در خانه ی کسی مثل ابراهیم شریف زاده یک استکان چای بخورند و نه حتی ساعتی به موسیقی اش گوش دهند...
غیر از این شأنی وجودشناختی هم هست؛ آن که گم شده و مرده ماییم، ما که امثال ابراهیم شریف زاده را نمی شناسیم... هنوز در تربت جام فاروق کیانی نفس می کشد، اسفندیار تخم کار هم... قول می دهم حتی یک نفر اسم این ها را نشنیده! اما تا زمان مرگ! آن وقت نا گهان مجازستان پر می شود از نام این ها و یاد هنرمندی شان! واقعأ خجالت آور است! ما که کاری در زندگی اینان نمی کنیم و ذره ای از درد و رنج و فلاکت شان نمی کاهیم... لااقل از این رفتار شرم آور لایک گرفتن در وفت مرگ دست برداریم...

۰ ۲۳ آبان ۹۵ ، ۱۹:۰۴
حمیدرضا منایی

.


صدای زیبا خاموش شد...


۰ ۲۱ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۲
حمیدرضا منایی

.


ترامپ رییس جمهور شد، این یعنی بی شعوری پدیده ای جهانی است... این یعنی هنوز بعد از 2500 سال انتقادات اقلاطون به دموکراسی هنوز دست نخورده باقی مانده است... این یعنی دموکراسی به خواست توده ی ابله و اکثریت جامعه، به ضد خود تبدیل می شود... دلقک ها و رجاله ها دارند دنیا را فتح می کنند ... َُ


۰ ۲۰ آبان ۹۵ ، ۱۷:۰۹
حمیدرضا منایی

.


شاید شگفت انگیزترین چیز در داشتن فرزند، دیدن اولین های اوست؛ مثلا اولین کلماتی که کودک به کار می برد یا اولین غذایی که می خورد و یا چیزهایی شبیه به این... البته اولین بیماری ها و دردها هم هستند که در تضاد با وجه طنازانه ی قضیه، نیمه ی تاریک زندگی را می سازند... هر دو این ابعاد در شکل ناخودآگاه اتفاق می افتد و از عنصر فهم چیزی در آن دیده نمی شود... اما از یک سنی به بعد تمام این طنازی ها و رنج ها وارد حوزه ی خودآگاه می شود، به این معنا که کودک فهمی روشن از آن چه پیرامونش می گذرد پیدا می کند... اتفاقا بزنگاه داستان و اوج شگفتی کسی مثل من همین جا شکل می گیرد؛ حالا مدتی است که مهرگان در همین دوره به سر می برد و دارد یکی یکی این رنج ها را در خود یا دیگری تجربه می کند... شاید یکی از اولین تجربه هاش در این زمینه حدود دو سال پیش بود؛ پیرزنی دنبال غذا سطل آشغال را می گشت و وقتی مسأله را برای مهرگان توضیح دادم، یک تکان اساسی خورد... کمی هم گریه کرد... باور نمی کرد که در این دنیا کسی باشد که برای سیر کردن شکم به ناچار باید سطل آشغال ها را بگردد... مورد دیگر، همین چند روز پیش اتفاق افتاد؛ توی مدرسه بچه گربه ای را نوازش کرده بود... شگفت زده بود از این که تمام مدرسه در برابرش موضع گرفته بودند که بچه گربه کثیف است! بعد هم یکی از اعضا کادر مدرسه به مسخره به اش گفته بود: مهرگان گربه ای!
مدت ها به این فکر کردم که وقتی مهرگان با این گونه دردها برخورد می کند چه باید بکنم!؟ به این فکر کردم آیا باید قضیه را ماست مالی کنم تا از شدت درد و رنج درک موضوع کم کنم یا بگذارم حوادث سیر طبیعی خود را در فهم و درکش از زندگی داشته باشند!؟ اما می بینم اگر از تیزی و برندگی امر واقع در پیش چشمانش کم کنم در واقع خیانتی خواهد بود به شعورش و آن چه در آینده خواهد بود... زندگی بزرگ تر و تواناتر از آن است که من بتوانم پرده ای زیبا و برگزیده در پیش چشمان پسرک بیارایم... هر چند که برای درک هر امر واقعی از رنج های محتوم بشری درد خواهد کشید و به همراهش من نیز، اما حداقل خیالم راحت است که این از ذات زندگی جدا نیست و شاید روزگاری نه چندان دور با درد و رنج زندگی خود و دیگر انسان ها بیگانه نخواهد شد...


۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۲۰:۵۸
حمیدرضا منایی

.


رمان مرشد و مارگریتا بعد از مرگ میخائیل بولگاکف و در اثر یک اتفاق پیدا و چاپ شد... نوشتن این رمان 12 سال طول کشید و بی شک یکی از خواندنی ترین رمان های جهان است... چهرۀ بولگاکف را ندیده بودم، شاید خیلی سال قبل تصویری محو و مبهم به چشمم خورده بود تا دیشب که این عکس را دیدم... حالا بی خوابی را به نام بزرگش مزین می کنم...




۰ ۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۸:۴۴
حمیدرضا منایی

.


زندگی و آدم ها خیلی عجیب اند... هیچ وقت تکلیفت با این ها مشخص نمی شود... اما نکته ای را به قین می دانم؛ این که آدمیان (به خصوص ایرانی ها) میل پایان ناپذیری به قدرت دارند... اگر بتوانند خود این قدرت را داشته باشند که چه بهتر، و اگر نتوانند، جذب شدن به آدم های قدرتمند و ستایش قدرت شان انتخاب اول و آخر است... فضاحت این نگاه در برخوردهای اخلاقی با یک گزارۀ ساده خودش را نشان می دهد؛ برای مثال همین نامه ای که تازگی ها از فروغ به ابراهیم گلستان علنی شده است... بازخورد این نامه در کابران فضای مجازی غالبأ مثبت و ستایش آمیز بوده است ... تا این جای کار هیچ عیبی ندارد... مشکل من آن جاست که اگر شخصیت های این نامه عوض شوند، مثلأ زن و مردی معمولی و نه قدرتمند، طرف های درگیر این ماجرای عاشقانه باشند، دیگر از وجه رمانتیک و مبالغه آمیز قضیه خبری نخواهد بود و یک سره زیر تیغ قضاوت اخلاقی سر بریده خواهند شد...


۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۵۹
حمیدرضا منایی

.


می سوزم،

فقط ببار ...


۰ ۲۶ مهر ۹۵ ، ۲۰:۲۱
حمیدرضا منایی

واقعأ دختر داشتن یکی از بهترین چیزهای دنیاست... الآن من دو نمونه ی عملی و روزمره برای تان می گوییم تا بفهمید چرا این حرف را می زنم؛
دیشب یکی از دوستان ویدئوی خودش و دخترش را برایم فرستاد... پدر روی مبل نشسته بود و به دختر می گفت پام درد می کند ، دخترک هم دست می کرد در قوطی کرم و انگشت انگشت می مالید روی پای پدر و چپ و راست ماچش می کرد... این دختر هنوز دو سالش نشده است ! وضع ما پسر دارها دقیقا برعکس است! مرا تصور کنید درحالی که پنجاه جای بدنم کوفته و ضرب دیده و درب و داغون است، مشغول مالیدن پماد سالیسیلات روی ضرب دیدگی های پای مهرگان هستم!
مورد دوم حتی از اولی دم دست تر و قابل فهم تر است ؛ اینهایی که دختر دارند ، لباس های قشنگ تن بچه می کنند و گل سر می زنند و خوشگل و خوشتیپ می روند بیرون ... بستنی می خورند و می گردند ... جدی ترین اتفاق این بیرون رفتن چکیدن بستنی است روی لباس کودک... حالا ما چی !؟ آقا بدو بدو ! تر و تمیز از خانه بیرون می رویم و تکه پاره و خون آلود برمی گردیم! چند روز پیش آگهی پرش از ارتفاع چهل متری خورد به چشم مهرگان... گیر داد که بیا برویم و از آن بالا بپریم پایین! دیگر خودتان حسابش را بکنید وضع چه جوری هاست ؛ ما پسر دارها با جان مان بازی می کنیم هر روز!

۱ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۰۱:۰۳
حمیدرضا منایی

.

احساس می کنم از یک سیاره ی دیگر به زمین افتاده ام! جدای از غربتی که سال هاست نسبت به وضع موجود دارم، تازگی ها دیگر حرف هیچ آدمی را متوجه نمی شوم... انگار که به زبان مشترک حرف نمی زنیم... من از غرض ها و نیت ها حرف نمی زنم، منظورم همین کلمات پیش پا افتاده ی روزمره است... خب من تصور می کنم وقتی کسی می گوید غذا بخوریم ، واقعآ منظورش این است که گرسنه است و می خواهد غذا بخورد... نکته در واقع به همین روشنی و پیچیدگی است ؛ وقتی کسی می گوید غذا بخوریم، منظورش است است که غذا نخوریم! وقتی کسی می گوید کاری را شروع کنیم منظور این است که این کار را شروع نکنیم! طبیعی است که بعد از چند بار در این دام افتادن آدم یاد می گیرد که این جا فعل ها معکوس عمل می کنند و در واقع نه جای آره است و آره جای نه ! اما به محض این که این قاعده را رعایت می کنی طرف موضوع صداش در می آید که چرا!؟ بعد دوباره می نشینی سر حرف که این کار را انجام بدهیم پس! دوباره طرف جا خالی می کند... بعد می گویی انجام ندهیم این کار صاحب مرده را ! طرف قضیه دوباره به سمت دیگر می گریزد ! باور نمی کنید که من در چه نهایتی از درماندگی میان انسان ها زندگی می کنم!

۱ ۱۷ مهر ۹۵ ، ۱۷:۳۹
حمیدرضا منایی

.


اگر استثناها را رها کنیم، هیچ وضعیت وجودی انسان نسبت به دیگری برتری ندارد. به عبارت دیگر زندگی آرمانی چیزی جز دروغ محض نیست. تنها ملاک برای ارزش یک موقعیت نسبت به موقعیت های دیگر، خود بودن است. اگر انسان در وضعیت و موقعیتی بتواند هر چه بیش تر قابلیت ها و امکانات بالقوه اش را به فعلیت درآورد، پس آن وضعیت و شأن وجودی انسان، وضعیت آرمانی است و بر دیگر موقعیت ها و شئون برتری دارد ...

۱ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۲:۵۹
حمیدرضا منایی

.


معمولا برای آدم ها جذابیت های مسابقات المپیک بیش تر است... در المپیک مشتی آدم خوشتیپ و مشهور و بعضأ پول دار ( سلبریتی ها ) دور هم جمع می شوند... اگر هم این ها نباشد ، دست کم در سلامتی بدن همه یکسان اند و این سلامتی انگار همه ی آن ها را تبدیل به یک چهره می کند که برای افتخار به میدان آمده اند و مبارزه می کنند ... اما در پارا المپیک قضیه کاملأ متفاوت از این است ؛ پاراالمپیک جنگ انسان است با سرنوشت کور... جنگ با نیمه ی خالی و تاریک هستی ... جنگ برای کم تر از دست دادن... اتفاقا این جنگ و برخورد با زندگی است که اصالت دارد، هر چند با درخششی کوتاه و در مدت زمان اندک برگزاری پاراالمپیک باشد ...

۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۵۰
حمیدرضا منایی

.


حیف از آن پنجه ی شوریده که قسمت خاک شد ...
فرهنگ شریف1310 - 1395



۱ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۰۸
حمیدرضا منایی

.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۵
حمیدرضا منایی

.


از هوش بی قراری من
تا اندوه خاموش تو را
دو فنجان قهوه پر می کند،
                          تا تن...
با هم قدم می زنیم
در آستانه ی تاریک من
و روشنای اندام تو...
آه زیبا،
ای زخمه ی این ساز ناکوک
بنوازم در شور...


۱ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۳۶
حمیدرضا منایی