.
چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ق.ظ
چهل بهار بیش تر گذشت و
تو نیامدی
حالا دیگر پیوند من و شب
ناگسستنی است،
شبی که از درون من آغاز می شود
می ریزد بر کوچه و خیابان
بر تمام شهر...
حالا دیگر نمی ترسم
از قهوه های دیر هنگام
که تمام شب بیدار نگه م می دارد
چشم می دوزم به تاریکی
به عمق کوچه ای که تو هرگز از آن گذر نخواهی کرد
پدرم می گفت:
بی خوابیِ شب، قلبت را خراب خواهد کرد
شاید نمی دانست
تپیدن بی روشنای صدا و اندام تو جز فریب نیست...
اما راستش را بگویم؛
آلوده ی این یقین تلخم
حتی می شود گفت یک جورهایی دوستش دارم،
شب و تاریکی را هم
و بی خوابی و سیگارهای پیاپی را
بالاخره قلب آدمی باید از چیزی خراب شود...
حالا چهل بهار بیش تر است که نیامدی،
و زندگی،
بر مدارِ پریشانیِ همواره می گذرد...
تو نیامدی
حالا دیگر پیوند من و شب
ناگسستنی است،
شبی که از درون من آغاز می شود
می ریزد بر کوچه و خیابان
بر تمام شهر...
حالا دیگر نمی ترسم
از قهوه های دیر هنگام
که تمام شب بیدار نگه م می دارد
چشم می دوزم به تاریکی
به عمق کوچه ای که تو هرگز از آن گذر نخواهی کرد
پدرم می گفت:
بی خوابیِ شب، قلبت را خراب خواهد کرد
شاید نمی دانست
تپیدن بی روشنای صدا و اندام تو جز فریب نیست...
اما راستش را بگویم؛
آلوده ی این یقین تلخم
حتی می شود گفت یک جورهایی دوستش دارم،
شب و تاریکی را هم
و بی خوابی و سیگارهای پیاپی را
بالاخره قلب آدمی باید از چیزی خراب شود...
حالا چهل بهار بیش تر است که نیامدی،
و زندگی،
بر مدارِ پریشانیِ همواره می گذرد...
چهارشنبه 97/12/22
۹۷/۱۲/۲۲