.
پنجشنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۰۴ ب.ظ
قصه ی خیلی از آدم ها و وقایع و جریان ها در ایران شبیه قصه ی واجبی است؛
نوجوان بودم که فهمیدم واجبی چیست و اولین بار جلوی در یک عطاری چشمم به
جمالش روشن شد... در کیسه های نایلونی کوچک بسته بندی کرده بودند و درش را
منگنه... چند سال بعد دیدم که بسته بندی اش کرده اند درون یک قوطی... مدتی
بعد روی آن قوطی کافذی را سلفون کشیدند... چند وقت بعد دوباره که دیدمش
رویش نوشته بود با فورمولاسیون جدید! چند روز پیش توی عطاری دیدم یک قفسه
خوب را گذاشته اند برای واجبی! با فونت بزرگ هم رویش نوشته بود؛ با عطر
لیمو!
قصه این است که اگر واجبی را با آب طلا هم بیامیزند باز هم همان واجبی است، مثل آدم هایی که شکل ها و حرف های شان بنابر موقعیت و جهت وزش باد تغییر می کند اما ماهیت شان غیرقابل دگرگونی است و به محض این که فرصت پیدا کنند ذات واجبی وش خودشان را نشان می دهند...
قصه این است که اگر واجبی را با آب طلا هم بیامیزند باز هم همان واجبی است، مثل آدم هایی که شکل ها و حرف های شان بنابر موقعیت و جهت وزش باد تغییر می کند اما ماهیت شان غیرقابل دگرگونی است و به محض این که فرصت پیدا کنند ذات واجبی وش خودشان را نشان می دهند...
۹۶/۰۵/۱۹