.
چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۰۸ ب.ظ
بالاخره دلق ریایی پاره شد، دود شد و صاحبش را به خاکستر نشاند... حالا دیگر از زمان انذار دادن گذشته است... هر چند که می شود از زوایای مختلف اخلاقی این اتفاق را بررسی کرد اما قصد چنین کاری را ندارم... آن چه در نظرم است زاویه دیدی متفاوت از همه ی این هاست؛ آدم ها عمری را صرف کسب اعتبار و آبرو می کنند که خیلی وقت ها چیزی نیستند جز پرده ی پنداری که ما پیش چشم خود می کشیم... آن قدر که این اعتبار و آبروها مانعی است برای صداقت ما با خود... ولی بعضی ها این شانس را می آورند که به خاکستر بنشینند... قطعأ تاوان چنین اتفاقی بسیار سنگین است... اما همین سنگینی بها می باید ما را وادار کند که بهترین بهره را ببریم... سعی در بازسازی آن چه از دست رفته (به راست یا دروغ) بدترین برخورد با ویرانی است... نفهمیدن اصل ماجرا است... گیر افتادن در سطح است... ادر لایه های پایین زندگی دارد نقشه های بزرگش را برای ما پیش می برد... من می گویم اتفاق بزرگ تری در انتظار ما نشسته است... فقط باید دیدش و بادبان را به نفع طوفان هایی که می آیند تنظیم کرد... این تنها راه نجات از عفونت هایی است که درون ما را لب ریز کرده اند... این جور وقت ها همیشه یاد آن حکایت شگفت مولانا می افتم... می گفت خدایگونه ای در پیش رو ایستاده است. زیر یک دستش آب است و زیر دست دیگرش آتش... مردمان در مقابل او صف کشیده اند... غالب مردم به هوای تنعم به سمت آب می روند و از آن سو سر از آتش در می آورند... تنها بعضی از آدم ها دیوانه وار و پروانه وار خود را به آتش می زنند، همین ها از آن سو سر از باغ و بستان در می آورند...
زندگی قصه ی شگفتی هاست، طبایع ناقص و میان مایه ی ما حقیرانه اش می کند... فقط باید نترسید، با این شرط که هیچ چیز برای از دست رفتن وجود ندارد... گفتم که؛ تنها راه پیش رو رقصیدن بر سر ویرانه ی خویش است...
* رسم بر این است که وقتی راجع به کسی چیزی می نویسم، آن مطلب برچسب درباره ی دیگران می خورد... اما این مطلب به یقین درباره ی آزاده نامداری نیست... برچسب این مطلب درباره ی خودمان است...
۹۶/۰۵/۰۴