بی خوابی

بی خوابی

بی خوابی

هیچ گونه کپی برداری از این وبلاگ بدون اجازه و بی ذکر نام نویسنده مجاز نیست...

وطن من زبان من است ، زبان من که مرا به کسی در دورترین نقطه از دنیا پیوند می دهد و از کسی در نزدیکی ام دور می کند...

هر چه می نویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم نبشتنش بهتر است از نانبشتنش .
ای دوست نه هر چه درست و صواب بوَد روا بوَد که بگویند...
و نباید در بحری افکنم خود را که ساحلش بدید نبود و چیزها نویسم «بی خود » که چون « وا خود » آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور .
ای دوست می ترسم و جای ترس است از مکر سرنوشت ....
حقا و به حرمت دوستی که نمی دانم این که می نویسم راه «سعادت » است که می روم یا راه «شقاوت » .
و حقا که نمی دانم که اینکه نبشتم «طاعت » است یا « معصیت » .
کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی !
چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن به غایت .
و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم .
و چون احوال عاشقان نویسم نشاید .
و چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید .
و هر چه نویسم هم نشاید .
و اگر هیچ ننویسم هم نشاید .
و اگر گویم نشاید .
و اگر خاموش هم گردم نشاید .
و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ...
عین القضات

پیوندهای روزانه

.

پنجشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۶، ۰۷:۱۴ ب.ظ


امروز برای مهرگان از همزمانی می گفتم... دردش این بود که برویم کتاب فروشی، گفتم تابستان که کانون می رود و کتابخانه ی آن جا جلو دستش است، کتابفروشی نمی رویم... می گفت آن جا کتاب پیدا نمی کند، رسیدم به چرایی اش و معنای همزمانی...
این هم زمانی معنای غریبی است... در زندگی هیچ کار درستی نمی توان کرد مگر به واسطه ی همزمانی... برای مهرگان گفتم از ریشه های این حرف... گفتم زمانی که کتابخانه زیاد می رفتم، زیاد پیش می آمد که از میان انبوه کتاب ها یکی را بیرون می کشیدم، می بردم و می خواندم... شگفت زده می شدم از این که این همانی است که باید باشد... تازه می فهمیدم معارف آن کتاب چه جای خالی بزرگی در ذهن من بوده و خودم هم نمی دانستم... در واقع ضرورتی ناخودآگاه مرا به سمت آن کتاب هدایت می کرد... اگر کسی اما بپرسد این هماهنگی و امتداد جهان درون و برون چه طور اتفاق می افتد، عجالتأ می گویم با در معرض قرار دادن خود... مثل آدمی که تشنه است و خودش نمی داند و با دیدن آب یادش می آید که تشنه است و بعد که اب را می نوشدمی گوید؛ عجب تشنه بودم! اما این در معرض قرار دادن خود به هیچ عنوان در چهرچوب های شناخته شده ی علی و معلولی و عقلی قابل شناخت نیست... عقل نمی پذیرد که آدمی خود را در معرض ناشناخته قرار بدهد و گرم و نرم شناخته اش را رها کند... البته حق با عقل است؛ امکان این که ما دست بر مشت پوچ و خالی زندگی بگذاریم و تاوانش را بپردازیم، همواره امکانی فعال و جدی است... که آدم خودش را می خواهد... اما از آن طرف؛ مولانا بیتی معروف دارد که اعتقاد من نیز هست... می گوید؛ تشنگان گر آب جویند اندر جهان/ آب جوید هم به عالم تشنگان... آب دیوانه ی آدم تشنه است... آن چنان که صیدی به دنبال صیادش...

* دوستانی که نکته های داستان نویسی را دنبال می کنند، بحث همزمانی بحثی بسیار جدی برای نوشتن است...

۹۶/۰۴/۰۱

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی